11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰

انعکاس

مادر و پدرم عیدغدیر نجف بودند، در کنار امیرالمومنین. بوی کربلا و نجف می‌دهند.


پدرم نرسیده، نشست روی پله‌های خانه و برایم از کربلا و خیمه‌گاه گفت، با جزئیات می‌گفت(شاید این اندک هنر داستان‌گویی‌ام را از پدرم به ارث برده‌ام.) محل افتادن دست‌ها را من نپرسیدم خودش گفت، مکان خیمه‌ی سقا را خودش گفت که جلوتر از تمام خیمه‌ها بوده، قتلگاه را، تل‌زینبیه را، فرات را، خودش گفت، من فقط اشک می‌ریختم، بی‌خجالت. پدرم تکه سنگ سفید کوچکی سوغات از صحن امیرالمؤمنین آورده‌بود(به قول علی کل کربلا و نجف را کنده‌بود و با خودش آورده‌بود تهران.) سنگی نزدیک به قبر مبارک، پرس‌وجو کرده‌بود تا اجازه برداشتن تکه سنگ کوچک را گرفته، چشمانش برق می‌زد برای تکه‌سنگی کوچک، قد یک انگشت سبابه. خادم صحن اباعبدالله هم پنهانی به او تربت داده‌بود، پدرم معجزه می‌فهمد.


مادرم پیش از آنکه لباس سفر از تن به‌در کند، چمدانش را باز کرد و خاطره بر روی فرش خانه گستراند، پارچه مستطیلی سبزی با نوشته‌های طلایی از میان وسائل‌اش بیرون کشید و گفت این برای بالای ضریح حضرت ابوالفضل است! کیسه مهرهای تبرکی که دست ساز سیدطباطبایی در کربلا بود را جلوی صورتم گشود گفت بو کن! چندباره خاطره‌ای را گفت، خاطرات پدرم را تکرار کرد، برای من تکراری نبود.


 ناگهان این دو آدم، که ۲۶ سال با آنها زیسته‌‌بودم، غریب و دست نیافتنی شدند، تنها رو‌به‌رو شدن با دو آدم، با تجربه‌ای شگفت‌انگیز نبود، بلکه روبه‌رو شدن با دنیایی از جنس دیگری بود، توضیح‌اش سخت است!

داستان اینطور است که نخستین بار با چشمان چه کسی واقعه را دیده‌ایم؟ من با چشمان مادر و پدرم دیدم، در سال‌های ابتدایی زندگی‌ام، نخستین خاطراتم، نمای  low angle  لرزانی از پدرم در حال زنجیر زدن و یا سعی‌ام بر اشک ریختن در تاریکی هیئت کنار مادرم که زیرچادرش آهسته می‌لرزید.


 چشم‌ها، دریچه‌های من، به تماشا رفتند، من باز هم می‌خواستم نگاه کنم اما قدم به پنجره نمی‌رسید، عطری که از پنجره گشوده می‌آمد آنقدر تند و غلیظ بود که چشمانم را می‌سوزاند. می‌دانم که همه‌چیز تغییر کرده، می‌دانم که باید شاهد بی‌قراری‌های غریبی از سوی آنها باشم که دلیل‌اش را می‌دانم اما کیفیت‌اش را نه. آنها تنها یک هفته نبودند، و مثل....نه! بلکه دقیقا در بُعد دیگری سفرکرده‌بودند.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۱۲
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۲)

۱۲ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۶ محدثه پیرهادی
تشنه ی آب فراتم ...
با این توصیف گویا نرفتی هنوز..اگه این جوره انشالله خودشون روزی ات کنن..
ولی توصیف های آدم ها بعد از سفرشان، همگی جمع می شوند در صندوقچه ی دل آدمی، و بعد در سفر خود آدم ناب ترین و خالص ترین احساسات و توصیفات می شوند نوری در حیرت های آدم..

پاسخ:
نرفتم، بله.
انشالله:-) 

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی