11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دل» ثبت شده است

۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۴۷

معصومیت از دست رفته.




خواب نمی‌بینم، تو نیستی، ساعت‌هاست، روزهاست، ماه‌هاست، سال‌هاست که رفته‌ای، در میان غفلت یک چشم بر هم زدن ِ من! چشم بر هم زدم؟ مگر می‌شود تو با یک چشم بر هم زدن من، یک پلک زدن ساده بار ببندی و بروی؟

نمی‌شود! تو اینقدرها هم بی‌وفا نیستی که به این سادگی دل بکنی و بروی و ... نیایی، می‌خواهی نیایی؟ این نامه‌ها نشان بازگشتن نیست، نه! وقتی معشوقی نامه می‌نویسد یعنی قرار است به این زودی‌ها بازنگردد، وقتی معشوقی اینچنین بلند می‌نویسد یعنی... یعنی‌اش را نمی‌خواهم بگویم، یعنی‌اش را می‌خواهم این‌بار تو نقض کنی، بازگرد! به من بازگرد محبوب گمشده‌ام.

بگذار پس از سالیان سال برایت لفاظی کنم، بیا و بگذار زیر گوشت زمزمه‌های عاشقانه کنم. چه ساده از بَرم رفتی. من ِ آن لحظه که تو رفتی چه‌گونه بودم که اجازه رفتن به تو دادم؟ چرا به پایت نیافتادم؟ چرا التماست نکردم؟ چرا درها را قفل نزدم که نروی، که بمانی، که تنهایم نگذاری!

چرا به یاد نمی‌آوردم که چه‌وقت رفتی؟ صبح بود یا عصر؟ وقتی غرق خواب شیرین صبح بودم رفتی یا وقتی کرختی خواب عصر بر جانم افتاده بود؟

آخ محبوبم! محتاج تمام آیات عاشقانه‌ام. می‌خواهم تمام تضرع‌های عاشقانه جهان را از بر کنم و روبه‌رویت زانو زنم و بگویم: بازگرد محبوبم! همه را یک نفس بخوانم و در محراب دستانت اشک بریزم، آنقدر که دلت پاک شود از تمام آنچه کرده‌ام، روزگاری که نمی‌دانستم چه شیرین و عزیزی برایم.

دیگر خواب نیستم، تمام سنگینی روزهای در خواب بودنم به یکباره بر روی شانه‌هایم نشسته، بازگرد، بازگرد!


*تصویر صرفاً جهت کم کردن روی پست قبلی درج شده.



زهرا صالحی‌نیا
۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۵۲

همین یک بار


*پیش از خواندن پست، موسیقی درج شده در پست را play کنید، موسیقی برای این پست، حکم نمک برای غذا را دارد.


بگذار موسیقی متن وبلاگی ناشناس بپیچد در اتاق، بگذار دلم هوای روزگاری را کند که هیچ‌گاه تجربه‌اش نکردم، بگذار دلم پَر بکشد برای آدم‌هایی که هیچ‌گاه ندیدم‌شان، بگذار بنشینم کنار پنجره‌ای که رو به باغی باز نمی‌شود، اما رویای بودنش تمام نبودن‌ش را خط می‌زند.

بگذار عطر روزهایی دور بپیچد و هوش از سرم ببرد تا من غوطه‌ور شوم در خاطراتی عجیب، لحظاتی دست نیافتنی، بودن‌هایی پُر از تنهایی. بگذار با تک‌تک نت‌های موسیقی به یاد بیاورم همه‌ی آن بی‌پروایی خودخواسته و دل به دریا زدن‌ را. بگذار گوشه همین اتاق بنشینم، تنها همین لحظه که خاطرات جان گرفته‌اند و در این اتاق با موسیقی می‌رقصند من فرصت دارم که به یاد بیاورم، روزگاری را که به‌سر نیامده گذشت و تمام شد.

بگذار باران ببارد و ببارد و ببارد، پنجره را باز کن، تا باد قطراتِ باران را به داخل بیاندازد، بگذار آسوده بمانم، بگذار آسوده این گوشه اتاق بنشینم و لبخندزنان به رقص خاطرات و باران و موسیقی نگاه کنم، نمی‌بینی؟! بهار است! بهار.




زهرا صالحی‌نیا
۱۴ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۶

امیرالمؤمنینِِ فاطمه


فاطمیه مدینه بودن، فاطمیه روضه رضوان بودن، فاطمیه کنار خانه‌ی فاطمه بودن، فاطمیه نگاه کردن به جای کوچه‌های بنی‌هاشم، فاطمیه ایستادن در مقابل بقیع و حسرت خوردن، فاطمیه نماز خواندن در مسجد النبی، فاطمیه مدینه بودن، کسی می‌داند یعنی چه؟؟

 

 

در مسجدالنبی بعد از نماز صبح، بعد از نماز عصر و بعد از نماز عشاء، روضه رضوان را باز می‌کردند تا زائرین به زیارت آن روضه مطهر بروند. کشورها را گروه به گروه، مرتب و به نوبت(مرتب نشستن بیشتر مخصوص کشورهای شرق آسیا بود.) به زیارت می‌بردند. تمام آنچه که در مورد اذیت و آزار ایرانی‌ها در زمان زیارت روضه می‌گویند، بیشتر حکم حرف‌های شاگردِ تنبل و بی‌انضباط مدرسه را دارد که از سخت‌گیری و بدجنسی ناظم نالان است.

خانم‌های مسئول در مسجدالنبی رفتار دور از ادبی ندارند، حتی همان‌ها که فصیح فارسی صحبت می‌کنند و سعی در ارشاد! شیعیان دارند هم بی‌ادب نیستند، خواسته ساده‌ای دارند «آرام و مرتب بنشینید، نوبت گروهتان که شد به روضه می‌روید.»

به همین سادگی، ولی اَمان از هم‌وطنان فراری از نظم‌مان، گاهی مجبور می‌شدیم خودمان دست به کار شویم و بعضی‌ها را ارشاد کنیم، ابتدا با دلیل و برهان اینکه «این بنده‌های خدا بیمار که نیستند ما را تا پشت روضه بیاورند و بعد راه‌مان ندهند، حتماً می‌رویم!» «اصلاً خود ِ من دیشب به همین ترتیب داخل روضه شدم و ریا نباشد 3 تا دورکعت نماز خواندم!»

بعضی‌ها راضی می‌شدند و می‌نشستند و کمتر آبروی ایران ِ شیعه را با حرکات خود مختارانه به باد می‌دادند، اما عده‌ای هم حرف حساب سرشان نمی‎شد، اینجا بود که اعتراض‌مان رنگ جدی‌تری می‌گرفت «بنشین خواهر ِمن! آبروی همه را می‌بری با این بی‌نظمی!» «کار شما راه حرف و حدیث را باز می‌کند! چرا دوست داری مدام عتاب و خطاب بشنوی؟!» این وقت‌ها صدای اعتراض اطرافیان‌مان هم بلند می‌شد و میفهمیدیم جز ما هم هستند کسانی که دلشان از دست این هم‌وطنان بی‌نظم خود زرنگ‌پندار خون است.(بماند خون دل‌هایی که بابت نمازهای تک نفره با مهر تربت هم‌وطنان عزیزمان در میان صف جماعت خوردیم و البته در جواب سوالم که خواهر ِ من مرجع تقلید شما چه کسی است و حکمش در مورد نماز جماعت با اهل سنت چیست؟ جوابشان این بود که من به نماز اینها اعتقادی ندارم! این بخش خاطرات را مفصل در فرصت بهتری می‌نویسم.)

از روضه می‌گفتم، همه ستون‌های در قسمت آقایان است، می‌ماند فرش‌های سبز که نشان می‌دهد اینجا روضه مطهر است، و البته دست چپ یک خانه سبز با پنجره‌های چوبی، که بر دیوارش قرآن چیده‌اند و مگر می‌شود ما ندانیم که آنجا خانه کیست؟!

آخرین باری که روضه رفتم، نزدیک همان خانه ایستاده‌بودم، صدای خانمی ایرانی را از سمت دیگر ستونی که به آن تکیه دادم‌بودم، شنیدم که برای چند خانم دیگر حدود روضه و احتمالات قبرمطهر فاطمه سلام‌الله علیه را توضیح می‌داد، می‌گفت از نظر شیعه روضه از همین دیوار که خانه فاطمه و علی است شروع می‌شود، می‌گفت شاید محل دفن بر روی قبر پیامبر باشد...

دلم آرام نمی‌گرفت، درِ خانه بود، جای خالی کوچه‌های بنی‌هاشم را هم دیده‌بودم، می‌گفتند فاطمیه، کل مدینه را صدای مادر مادر پر می‌کند، من نشسته‌بودم کنار خانه فاطمه و روضه قدیمی محمود کریمی را برای خودم می‌خواندم و سینه می‌زدم.

«نماز عشق را خواندم به پشت درب این خانه/ ولی من سجده خود را میان کوچه‌ها کردم»

...

قبر پیامبر روبه‌رویم بود، این ابیات همان‌جا، کنار قبر پیامبر و خانه فاطمه معنا دارد « پدر زهرای تو حاجت روا شد/ ببین مزد رسالت چون ادا شد/ ببین بازو و دست و سینه من/ بلا گردون جون مرتضی شد»

مدینه بود و مسجدالنبی و خانه علی و بقیع که بسته بود و ...یا علی..

« ای که غم ها را عسل کردی علی

پس چرا زانو بغل کردی علی

ای به جنت هم نشین فاطمه

ای امیرالمؤمنین فاطمه

ای که بر ارض و سماء هستی امیر

جان زهرایت سرت بالا بگیر

آنکه باید اینچنین باشد منم

شرمگین و دل غمین باشد منم

خواستم یاری کنم اما نشد

ریسمان از دست‌هایت وانشد....»

خواندن این ابیات آنجا، کار خوبی نبود، همه بودند، فقط من نبودم که زمزمه می‌کردم، گوش‌های شنوا زیاد بود، گاهی سنگینی مکانی از روح انسانِ حقیری آنچنان بزرگ‌تر است که آن روح تاب نمی‌آورد.

فکر کردم برای امشب حتماً باید بنویسم، از آنچه در مدینه دیدم، ولی نشد، گویا نه اجازه دارم و نه لیاقت، خدا قسمت کند روزی کنار خانه فاطمه با فرزندش کمی بار این درد را سبک کنیم.

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۴۸

چنین روزهایی

بوی خورشت کرفس و صدای سوت زودپز و خط آفتاب که افتاده روی مبل و فرش و پشتی و نسیم خنکی که از گوشه پنجره می‌آید، برای من ِ عاشق ِ بهار و نور این یعنی پرشدن مخزن انرژی، حتی با وجود پروژه خانه‌تکانی که توپش را در کرده‌ام ولی هیچگونه پیش‌رفتی در جبهه دشمن انجام نداده‌ام و خریدهایی که مانده و سفری که در راه است.

آخ از این سفری که در راه است و یک عالمه کتاب که باید بخوانم و سوال که باید جوابشان را پیدا کنم، کجا؟ مکه و مدینه. J

عجیب است، مدینه، دورترین شهری که می‌شناسم، مدینه برای من تصویرهای تلویزیون نیست، تصویر مردمی است روی بام که برگ‌های درخت نخل را تکان می‌دهند و به پیامبر خوش‌آمد می‌گویند. یا شهری که وقتی اذان می‌گویند هیچ کاسبی در محل کسبش نمی‌ماند.


گاهی فکر می‌کنم انگار کلهم اجمعین دیر به دنیا آمده‌ام، مثلا روزهای انقلاب و جنگ خودمان ، بماند که روزهای پر التهاب مدینه هم نبودم. خبر مسلمان شدن‌های پی در پی و یا جنگ‌ها و بعد پیمان برادری و ازدواج و تولد و حتی کوچه و در و دیوار. سخت‌ترین روزهای مدینه.

البته بیشتر می‌ترسم از بابت خودم و لغزیدن‌هایم ولی دیدن عمار و یاسر و ابوذر و علی و علی و فاطمه جای لغزیدن نمی‌گذارد. فکر کن که پیامبر هم هست، همیشه لبخند به لب، حتی نمی‌ترسم که سر راهش بایستم و با وجود آنکه می‌داند من چه هستم، به رویشان لبخند بزنم، بدوم و سلام کنم. آخ که چه‌قدر مدینه خوب است، چه‌قدر گرم و پر لبخند است.

بودنم در این روزگار معنایی دارد؟ کاری قرار است انجام دهم؟ مثلاً کوچه‌های مدینه و بغشان، قرار است باز شود؟

به سفرم که بیشتر فکر می‌کنم، یک جای کار همیشه می‌لنگد، ندیدن کسی! نه نبودنش، ندیدنش، نیامدنش. کاش، کاش یک روزی با خودم بگویم «برای همین کلهم اجمعین دیر به دنیا آمدم، دیر به دنیا آمدم که چنین روزهایی باشم.»

کاش زودتر «چنین روزهایی» برسد.

زهرا صالحی‌نیا

امیر بعد از آنکه سر شیرین فریاد زد، افسرده و زجر کشیده به ماه نگاه می‌کند،امیر به ماه چشم دوخته. تصویر ماه است که در عدسی تلسکوپش افتاده و ما می‌بینیم، ولی آنچه امیر می‌بیند «شیرین» است.

 

اعتراف این مسئله سخت است، مخصوصاً که این صفت را داشتن در حکم جذام داشتن است، من احساساتی‌ام. همیشه بیش از حد احساساتی بوده‌ام، و بیشتر از آن اهل پوشاندن آن هستم. در هر کتاب و فیلم و قصه و ماجرایی به دنبال قله احساساتش می‌گردم، همان لحظه‌ای که شخصیت، به آن تعلق و مهر و عشق و اندوه و غم واقعی می‌رسد، لحظه ظهور روح انسان، عریان ِ عریان.

هرآنچه که از عشق در تصویر تا به حال دیده‌بودم آنچه نبود که می‌خواستم. آن موسیقی و عطر لطیف و حضور گرم عشق که سراپا مشرقی باشد و پاک، هیچ‌کجا نبود. مدتی فکر می‌کردم شاید فیلم‌های شرق آسیا کمی، به اندازه سر سوزنی بتواند گمشده من باشد، تصویر نابی از خواستن بی‌دلیل.

همه‌ی این جستجو و خواستن تصویری، از شعرهایی می‌آمد که خوانده‌ بودم، و بیشتر از همه حافظ باید پاسخ‌گو باشد، آنچه که دیده بود را شعر کرد و به خورد من داد تا روزگاری به سختی بخوانمش و تشنه تصویر شوم.

 

اینجا که امیر به ماه نگاه می‌کند، قصه‌اش گریه دار شده، و چه کسی می‌داند که قصه شیرین هم گریه‌دار است، کمتر! خیلی کمتر کسی می‌داند، همیشه همین است، همیشه کمتر کسانی می‌دانند که قصه شیرین هم گریه‌دار است.





*از روی پاراگراف آخر خواندم و ضبط کردم و اینجا گذاشتم.

**عرض ارادتی بود برای تصاویری که من را به سیراب شدن، نزدیک کرد و حتی رساند.



زهرا صالحی‌نیا
۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۸

تو کجا بودی؟

هر سال محرم‌هایم را با آفتاب در حجاب شروع میکنم، تاسوعا و عاشورا پدر، عشق و پسر را هم به روضه‌هایم اضافه می‌کنم، تا اربعین چندباری دوره‌اش کرده‌ام، چند سال است؟! از اول دبیرستان، می‌شود حدود 10 سال. کاری ندارم الان آقای شجاعی چیست و چه شده و .. در واقع کار دارم، ولی سید مهدی شجاعی آفتاب در حجاب را، نمی‌توانم نادیده بگیرم. گاهی که در هیئتی به پست مداحی میخورم که جز شرح چشم و ابرو و صدای..(شرمنده! قادر به توضیح نیستم.) جملات کتاب را مرور می‌کنم، آن‌وقت منم و مجلس روضه‌ای که سخت است در آن بی‌اشک نشستن.

وقتی روضه رقیه را می‌خوانند، من به یاد « تو کجا بودی بابا وقتی مردم به ما می‌خندیدند؟!

تو کجا بودی بابا وقتی که ما بر روی شتر خواب می‌رفتیم و از مرکب می‌افتادیم و زیر دست و پای شترها می‌ماندیم؟

تو کجا بودی بابا وقتی مردم از اسارت ما شادی می‌کردند و پیش چشمهای گریان ما می‌رقصیدند؟!....»

«تو کجا بودی؟» همین کافی نیست؟ تو کجا بودی یعنی روایت کامل عاشورا! مثل این است که داستان را از ابتدا، از روز تولد حسین هم نه، از روز وفات پیامبر ، از شب‌های مدینه و درهایی که به روی فاطمه بسته شد و اشک و در و سیلی و بعد تنهایی یک مرد، 25 سال خانه نشینی تا بی‌یاور ماندن امام حسن و بعد دعوت‌نامه‌ها و  مسلم که گفت نیا و... سرزمینی به نام کربلا.

تو کجا بودی فقط روایت اسارت نیست.

زهرا صالحی‌نیا

تو را برای ابد ترک می‌کنم،مریم.

 

در وبلاگی این خط را می‌خوانم و پرتاب می‌شوم به روزهای دور، به "و ما اَدریک ما مریم؟"و مستور و مستور و روزهای با مستور! چه می‌شد من را؟! آنطور دیوانه‌وار خواندن مستور! آنطور دیوانه‌وار حس کردن تک‌تک جملاتش.

زهرا* می‌گفت: نمی‌شود به مردی که در اندوه فرو رفته خرده گرفت!

می‌خواستم به او بگویم: به دختری که در اندوه دفن شده چه‌طور؟ می‌شود؟!

ولی زهرا رفته‌بود، میان همان حلقه‌های در هم پیچیده دود آن عصر پائیزی، بعد از دویدن از شیب تند آن کوه روبه‌روی خوابگاه دانشجوئی ولنجک، بعد از آن راه رفتن میان خیابان خلوت. من هم رفتم، انگار گم شدم ، دیگر خودم نشدم، سال‌هاست که خودم نیستم، جای کس ِ دیگری زندگی می‌کنم، نفس می‌کشم، می‌خندم و تنها به جای خودم به جای همان خود ِ قبلیم مستور می‌خوانم و ...

 

مستور نمی‌خوانم، کتاب‌ها را گذاشته‌ام بالاترین قسمت کتابخانه، از جلدشان هم می‌ترسم، صندوقچه پاندوراست، می‌ترسم بازشان کنم و طوفان شود، بلرزم، بریزم، غوغا کنم.

دیگر به برگه‌های هیچ کتابی چنگ نمی‌زنم، فکر می‌کنم"من با زهرا رفته‌ام؟!"

 

 

از اتاق بیرون می‌زنم، تاریکی حال و پذیرائی می‌ترساندم، دست‌پاچه چراغی روشن می‌کنم. دست دراز میکنم به سمت طبقه بالائی کتابخانه، دستم می‌لرزد و "من دانای کل هستم." را بر می‌دارم، "و ما ادریک.." می‌آید.

"گفتم غزلی بدهید قصه‌ای برابر باز ستانید. پایاپای. و امیر غزلی داد. به تمامت راست. اکنون من به او قصه‌ای می‌دهم. تضمین آن غزل، اما همه خیال."

هنوز هم که نام مریم می‌آید، هنوز هم که بوی پائیز می‌آید، هنوز هم وقتی از کابوس‌های دست و پا زدن برای به دست آوردن بیدار می‌شوم، زمزمه می‌کنم "و من حتی/ که دیری است/ ایمان آورده‌ام_بی‌دلیل_/ به چشمانت."

 

تو را برای ِ ابد ترک می کنم، مریم.

چه حسن ِ مقطع ِ تلخی برای ِ غم، مریم

پکی عمیق به سیگار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه می کشم، مریم

برای آن که تو را از تو بیش تر می خواست

چه سرنوشت ِ بدی را زدی رقم، مریم

مرا به حال ِ خود واگذاشتند همه

همه ، همه ، همه اما ، تو هم ؟! تو هم ؟! مریم ؟!

امیرپیمان رمضانی

 

*من نیستم، دوستی است از گذشته.


زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مهر ۹۲ ، ۰۲:۱۶

محبوب ِ من

به ترکیب "محبوب ِ من" فکر می‌کنم، به لحن بیان این ترکیب توسط گوینده. به اینکه گوینده انگار قرار است نرم‌ترین و شکننده‌ترین نام دنیا را به زبان بیاورد، توجه‌اش را جلب کند، او را بخواند و تمام حواسش را برای خود کند. گفتن "محبوب ِ من" مانند گفتن یک نام، ساده نیست، مثل آن است که گوینده بخواهد، برق چشمانش را زمان ِ دیدن ِ محبوب‌ش توضیح دهد.

به صورت گوینده فکر می‌کنم، به سرخی ناگهانی گونه‌ها، گُر گرفتن چشم‌ها و خیسی کف ِ دست‌ها. وقتی گوینده می‌گوید "محبوب ِ من"، وقتی در هر دیدار، در هر یادآوری ِ محبوب‌ش، تکرار می‌کند "محبوب ِ من"، سوالی ساده و حیاتی می‌پرسد، هربار! هربار! تسلیم و حسادت و تمامیت خواهی و پرسش درباره ماندن و خواهش برای ماندن و اعتراف به آشکارترین راز ِ هستیش،در این دوکلمه موج می‌زند.

نمی‌شد چندین و چندبار تکرار کرد که "محبوب ِ من" نرم‌ترین و شکننده‌ترین نام دنیاست، ولی می‌توان هزاران بار! هزاران هزار بار! در هر تکرار، نرم و شکننده، با دلهره‌ی پاره شدن گلبرگ ِ نازک ِ این ترکیب، گفت " محبوب ِ من". مثل تکرار هزاران باره‌ی کوتاه‌ترین داستان عاشقانه‌ی دنیا.



زهرا صالحی‌نیا
۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۵۶

کاش‌هایی که بر دلم مانده.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۳

ناظر ِ ساکت

یکشنبه با بانوئی بسیار محترم قرار ملاقات داشتم، از دوستان وبلاگی بود، برای نخستین بار همدیگر را می‌دیدیم، این نوع دیدارها همیشه با هیجانی شیرین توام است.

دوستی‌های دنیای مجازی_نه همه نوعش :)_ از این لحاظ متفاوت است که ابتدا تفکرات دوستت را می‌شناسی و بعد او را می‌بینی! همین هیجان دیدن شخصی که یا مانند او فکر می‌کنی و یا نوع فکر کردنش را می‌پسندی، در باطن بسیار دلچسب و لذت بخش است.

در طول مسیر تا به محل قرار برسم، به یاد چند سال پیش افتادم، نخستین قرار وبلاگیم، با دختری هم‌نام خودم، دوستی ِ جالبی بود، البته نمی‌دانم واقعاً دوست بودیم یا نه؟! حتی دقیقاً نمی‌دانم چه شد که تمام شد؟!

ولی همان روزها که دوست بودیم و بعدترش هم که گویا نبودیم، مدام با خودم درگیر بودم که "نباید بیشتر جلو می‌رفتم؟! نباید دست از منفعل بودنم بر می‌داشتم؟! نباید کمتر به حریم شخصی افراد احترام می‌گذاشتم؟! نباید از او می‌پرسیدم تا او هم شاید برایم درد دل کند؟!"

نپرسیدم، هیچ‌وقت، هرچه گفت، خودش گفت، حتی بعدترش هم که سر ماجرائی، نمی‌دانم چرا حرف‌هایی برایم نوشت که از تعجب شاخ‌هایم بیرون زد، باز هم نپرسیدم!

با خودم قرار گذاشته‌بودم که روزی برایش بنویسم.

خوب! آدم‌ها برای من مهم هستند، من در ظاهر با هیچکدامشان درگیر نمی‌شوم، ولی به تعداد آدم‌هایی که یکبار با آنها گپ زده‌ام خاطره دارم، به آدم‌ها و حرف‌ها و کارهایشان فکر میکنم، بهشان حق می‌دهم، همدردی می‌کنم، می‌خندم، ناظر ِ ساکت ِ اطرافشان می‌شوم.

آدم‌ها برای من پشه نیستند، در خاطرم می‌مانند، نگه‌شان می‌دارم، روزی در داستانی زنده‌شان می‌کنم، صادقانه بگویم، من بیش از حد ِ آنچه که از من انتظار می‌رود احساساتیم.

نمی‌خواستم متنم را در مورد او اینطور شروع کنم، می‌خواستم از اعتکافی بنویسم که با هم رفتیم، وقتی که چراغ‌ها را خاموش کرده‌بودند، جلوی من نشسته‌بود، اسم حسین(ع) که آمد، صدای هق‌هق‌ش بالا رفت، یاد این افتادم که می‌گویند نام حسین(ع) غم و آتشی در دل محبانش به پا می‌کند که بی‌نظیر است، به سادگی حسودیم شد!

گذشت، وقتی آن نوشته‌های عجیب ِ شاخ‌زا را خواندم، به او، در دلم گفتم: تمام ِ اینها که گفتی منم؟! من را متهم می‌کنی به بنده صالح خدا بودن؟! من را متهم می‌کنی به چیزی که من به خاطر آن به تو حسودیم می‌شود؟!...

 

نمی‌دانم الان کجاست؟! دقیقاً چه می‌کند؟! شاید برای ِ هم تمام شده‌ایم! پرونده‌ی رابطه‌مان بسته شده، یا همدیگر را با کتابی یا دفتری گوشه میز تحریرمان یا دیوار کنار در ِ اتاقمان کشته‌ایم، نمی‌دانم!

تنها مطمئنم که من، بیش از آن چه که باید باشد، آدم‌ها در خاطرم می‌مانند، با جزئیات! با تمام جزئیات!


زهرا صالحی‌نیا