11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۰۹ آذر ۹۲ ، ۰۱:۵۷

یک عکس و هزار خاطره



زمان گرفتن این عکس را به خاطر دارم، علی(پسرخاله‌ام) آماده بود خانه‌مان سری بزند. ( آن زمانها ما سرزده به خانه هم می‌رفتیم، آن زمان‌ها فامیل آنقدر بهم نزدیک بودند که از اینکه یخچال خالی از میوه، خانه جارو نشده، اتاق بهم ریخته شان را کسی ببیند، نمی‌ترسیدند.) گویا تابستان است ( پیش از مدرسه رفتن کاری به کار فصلها نداشتم مگر بهار و ذوق‌زدگی بابت جوانه زدن درخت‌ها، از لحاظ لباس پوشیدن هم آنچنان تفاوتی برایم نمی‌کرد، تابستان و زمستان، عروسی و عزا همین بودم، شلوار و بلیز آستین کوتاه.)

در خانه با مامان چند عکس گرفتیم، بابا آن زمان تازه دوربین زنیت‌مان را خریده بود.( فکر میکنم همین دوربین بود + ولی به نظرم زیباتر و خواستنی‌تر از این تصویر بود، هنوزم که هنوز است دلم برایش می‌رود از بس که بابا از من دریغش کرد و در انحصار خودش نگه‌اش داشت.)

بابا پیشنهاد چند عکس در پارکینگ را داد، من دوچرخه‌ام را آوردم و سعی کردم ژستی جدید اختراع کنم، راستش این عکس دقیقاً مصادف بود با دوره‌ای که من در هیچ عکسی عین بچه آدم حضور به هم نمی‌رساندم، بابا یک روز صدایم کرد و مانند یک پدر صبور نصیحتم کرد، این عکس دقیقاً بعد از نصیحت است، برای همین چهره‌ام طبیعی است.

دقیقاً نمی‌دانم چرا سعی کرده‌ام نخندم، ولی می‌دانم چرا موهایم یک وری در صورتم ریخته، خوب جواب ساده است، خودتان هم حدس زده اید، علی‌بابا! نه برای آنکه جوان جذابی بود، فقط به صرف اینکه می‌خواستم تجربه دیدن دنیا مثل علی‌بابا را داشته‌باشم، عجیب نیست؟ یک چشمش همیشه زیر موهایش بود ولی همه چیز را خوب می‌دید، نمی‌دانم سعیم دقیقاً به کجا ختم شد ولی در عکسهایی که بعد از این دوره داره موهایم اکثراً با تل محکم به عقب کشیده شده.

می‌رسیم به بوق زرد و قرمز عزیزم، داشتنش نعمتی بود، هرچند الان به نظر "ضایع" می‌آید ولی در زمان خودش من را تبدیل به دوچرخه سواری "cool" کرده بود، علاوه بر اینکه به پره‌های دوچرخه‌ام مهره‌هایی زده بودم که وقتی پدال می‌زدم صدای دینگ‌دینگ‌شان می‌آمد و بسیار دلنشین بود. راستش در این عکس مشخص نیست، ولی دوچرخه‌ام اینجا هنوز کمکی دارد، اول دوتا چرخ کوچک در دو طرف چرخ عقب، بعد یکی و بعد کمی زاویه دارتر می‌شود و بعد به مرحله آخر و هیجان‌انگیز نداشتن کمکی می‌رسیدیم. مرحله کمکی را زود رد کردم، ولی مرحله دیگری بود که بین بچه‌های ساختمان رسمیت داشت، به نام رد شدن از شیب پارکینگ و رفتن به حیاط. باعث خجالتم بود که نمی‌توانستم انجام دهم، حتی به خاطر دارم خواب می‌دیدم رد شده‌ام و برای پسر همسایه طبقه آخر (پسر پروانه خانم) تعریف می‌کردم و او تعبیر می‌کرد به اینکه "قراره به زودی بتونی!"

علی هم‌بازی خوبی بود، چند روز پیش که خاله را دیدم یاد خاطره روز تولد محدثه افتادم، سال 70، کل خانه‌مان دو اتاق تودرتو بود، علی چادری بسته بود بین دو اتاق و نمایش بازی می‌کرد، سرم را گرم کرده‌بود که دست و پاگیر کارهای مهمانی ناهار نباشم. ( چه اصراری بود مهمانی دادن در آن وضعیت؟! اصرارش برمی‌گردد به خط اول نوشته‌ام!) علی بعد از ظهری بود و باید می‌رفت، من بالای پله‌ها ایستاده بودم و گریه می‌کردم، نسرین می‌گفت: خوب من که هستم! بیا با من بازی کن!

واقعیتش در دلم می‌گفتم: آخه با من که بازی نمی‌کنی!

یک عکس است و هزار خاطره، فقط می‌ماند دلیل نگاه آنچنانی محدثه به علی که راستش چرای این یکی را اصلاً نمی‌دانم!


زهرا صالحی‌نیا

تو را برای ابد ترک می‌کنم،مریم.

 

در وبلاگی این خط را می‌خوانم و پرتاب می‌شوم به روزهای دور، به "و ما اَدریک ما مریم؟"و مستور و مستور و روزهای با مستور! چه می‌شد من را؟! آنطور دیوانه‌وار خواندن مستور! آنطور دیوانه‌وار حس کردن تک‌تک جملاتش.

زهرا* می‌گفت: نمی‌شود به مردی که در اندوه فرو رفته خرده گرفت!

می‌خواستم به او بگویم: به دختری که در اندوه دفن شده چه‌طور؟ می‌شود؟!

ولی زهرا رفته‌بود، میان همان حلقه‌های در هم پیچیده دود آن عصر پائیزی، بعد از دویدن از شیب تند آن کوه روبه‌روی خوابگاه دانشجوئی ولنجک، بعد از آن راه رفتن میان خیابان خلوت. من هم رفتم، انگار گم شدم ، دیگر خودم نشدم، سال‌هاست که خودم نیستم، جای کس ِ دیگری زندگی می‌کنم، نفس می‌کشم، می‌خندم و تنها به جای خودم به جای همان خود ِ قبلیم مستور می‌خوانم و ...

 

مستور نمی‌خوانم، کتاب‌ها را گذاشته‌ام بالاترین قسمت کتابخانه، از جلدشان هم می‌ترسم، صندوقچه پاندوراست، می‌ترسم بازشان کنم و طوفان شود، بلرزم، بریزم، غوغا کنم.

دیگر به برگه‌های هیچ کتابی چنگ نمی‌زنم، فکر می‌کنم"من با زهرا رفته‌ام؟!"

 

 

از اتاق بیرون می‌زنم، تاریکی حال و پذیرائی می‌ترساندم، دست‌پاچه چراغی روشن می‌کنم. دست دراز میکنم به سمت طبقه بالائی کتابخانه، دستم می‌لرزد و "من دانای کل هستم." را بر می‌دارم، "و ما ادریک.." می‌آید.

"گفتم غزلی بدهید قصه‌ای برابر باز ستانید. پایاپای. و امیر غزلی داد. به تمامت راست. اکنون من به او قصه‌ای می‌دهم. تضمین آن غزل، اما همه خیال."

هنوز هم که نام مریم می‌آید، هنوز هم که بوی پائیز می‌آید، هنوز هم وقتی از کابوس‌های دست و پا زدن برای به دست آوردن بیدار می‌شوم، زمزمه می‌کنم "و من حتی/ که دیری است/ ایمان آورده‌ام_بی‌دلیل_/ به چشمانت."

 

تو را برای ِ ابد ترک می کنم، مریم.

چه حسن ِ مقطع ِ تلخی برای ِ غم، مریم

پکی عمیق به سیگار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه می کشم، مریم

برای آن که تو را از تو بیش تر می خواست

چه سرنوشت ِ بدی را زدی رقم، مریم

مرا به حال ِ خود واگذاشتند همه

همه ، همه ، همه اما ، تو هم ؟! تو هم ؟! مریم ؟!

امیرپیمان رمضانی

 

*من نیستم، دوستی است از گذشته.


زهرا صالحی‌نیا
۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۰

بالاخره که باید می‌گفتم.

برای حال خوب داشتن باید چه کرد؟!

به این سوال خیلی فکر می‌کنم. باید همه آن چیزهایی که دوست دارم را تهیه کنم؟! مگر می‌شود هرچیزی که بخواهم را به دست بیاورم؟!

باید همه آنچه که در دلم دارم را بگویم؟ مگر می‌شود همه حرف‌ها را زد؟!

ولی شاید بشود به آن چیزهایی که می‌توانم، برسم و آن حرف‌هایی که لازم است را بزنم. شاید ندارد، باید این کارها را بکنم. حال خوب داشتن از همه چیز مهمتر است. لازم است یکی یکی صفحات دلم را ورق بزنم و هر مشکل را بخوانم و دوباره حل کنم و آنها را که لازم است بیرون بریزم.

مثلاً باید تکلیف خودم را با این وبلاگ و خواننده‌های خاموش و روشنش مشخص کنم، باید بفهمم آیا اشتباه کرده‌ام که صادقانه آدرس وبلاگم را به دوست و آشنا داده‌ام یا نه؟! دوست ندارم اینجا را فقط به خاطر این اشتباه احتمالی ببندم، و همچنین دوست ندارم خودم را در شخصی‌ترین مکان زندگیم سانسور کنم!

من آدم کنایه و زرنگی کردن نیست، نمی‌توانم مثل بقیه جوابی تند و تیز بدهم. آدم‌ها را براساس همان چیزی که هستند می‌شناسم، فکر نمی‌کنم به نیتشان (شاید اشتباه است.)، با خودم می‌گویم: این آدم حدود دینی می‌داند، این آدم از من مقیدتر است! پس چنان نمی‌کند، پس چنین نمی‌کند! پس دل نمی‌شکند!

ولی اشتباه است، کودکانه است، نباید کودکانه نگاه کنم، نباید ساده بگیرم. مثلاً با خودم کلنجار می‌روم تا توجیهی برای کار کسی پیدا کنم! "شاید چون اینجا می‌نویسم و اینجا عمومی است فکر کرده مجوز دارد که برود به کسی یا کسانی که هیچ چیزی از وبلاگ و اینترنت و به کل متن نوشته شده من نمی‌دانند، چیزکی بگوید! شاید حرف چیز دیگری بوده!" توجیه می‌کنم و دلم بیشتر می‌گیرد، بابت همان فکرم"پس چنین نمی‌کند! پس دل نمی‌شکند!" و به این پس‌ها اضافه می‌کنم " پس راز مسلمان را فاش نمی‌کند! پس ادب هر مکانی را(حتی مجازآباد)را رعایت می‌کند! پس غیبت نمی‌کند! پس پشت مسلمان حرفی نمی‌زند/نمی‎شنود که مطمئن به درستی آن نباشد!"

به این پس‌ها که می‌رسم، به اینجای نوشته که می‌رسم می‌فهمم، دلم بیشتر از این حرفها گرفته، بابت سکوت‌هایی که کردم، بابت آن چیزهایی که ازشان گذشته‌ام، بابت کارهایی که شد فتنه و دلِ عاری از کینه و حسرتم را گرفتار این مرض‌ها کرد، بابت رفتار آدم‌هایی که من را، فقط من را، ندیدند!

به اینجا که می‌رسد، فقط پناه می‌برم به خدا، تا شاید شفای دلم را بدهد و راهی برای حل مشکلاتم.


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۶

گذرگاه

زل زده‌ام به عکس و فکر می‌کنم، یعنی می‌شود من هم؟!

 

برای شام نمی‌دانم چه چیزی درست کنم، از مرغ خسته شده‌ایم، گوشت چرخ‌کرده‌مان تمام شده و فقط گوشت خورشتی برایمان مانده، شام هم که نمی‌شود پلو و خورشت خورد، کوکو سیب‌زمینی ایده خوبی است ولی فقط یک سیب‌زمینی مانده و آن هم ارزش اینکه سر گاز بایستی و دانه‌دانه در ماهیتابه بی‌اندازی را ندارد. علی اصراری به شام پختنی ندارد ، ذهنم را آزاد می‌کنم، ذرت بو داده با کره درست می‌کنم و در کاسه می‌ریزم، زیر سماور را روشن می‌کنم تا آب جوش بیاید و عسل را در آب حل کنم و شربت بیدمشکی یا شاه‌استرنی درست کنم، تا وقتی علی می‌رسد دوتائی لم بدهیم روی مبل و او از کارش بگوید و من از کلاس فیلم‌نامه نویسیم و اعصابی که در کلاس از من خورد شده و البته ذوقم بابت همه انچه که یاد گرفتم.

پیش خودم حساب می‌کنم، پنیر داریم، خیار هم، ماست هم که هست، علی هم نان تازه می‌خرد پس بساطمان جور است. می‌نشینم پای سیستم تا به قول امروزم عمل کنم، می‌خواهم شروع کنم به نوشتن، جدی‌تر از قبل، انگار امروز تمام داستان‌های ناتمامم با هم صدایم کردند. امروز در کلاس فیلم‌نامه بعد از انکه آقای مقدم‌دوست شروع کرد به فایل بندی برای شخصیت و ماجرا و ..یاد زمان‌هایی افتادم که شروع می‌کردم به نوشتن، شخصیت‌ها را در موقعیت‌های مختلف تجسم می‌کردم، اسم و پیشینه برایشان مشخص می‌کردم. دست‌نوشته‌های 7 یا 8 سال پیشم را پیدا کردم، چندین صفحه توضیح پیشینه شخصیت‌هاست، حتی وزنشان و خصوصیاتی که نمی‌خواستم در داستان بیاید، فکر می‌کنم روزگاری به سمت صاحب سبک شدن و بلوغی پیش می‌رفتم، فقط اینکه چرا هنوز همین‌جا ایستاده‌ام، چرا هنوز آرزوی نوجوانیم(قبل از 20 سالگی چاپ یک کتاب) را برآورده نکرده‌ام برایم عجیب است، از سر ِ تنبلی است؟! کم کاری؟! یا هردو؟؟ هردو و حتی بیشتر، فکر می‌کنم باید روزی جوابگوی استعدادی که داشتم و استفاده نکردم را بدهم. یک یاعلی می‌خواهد گذر از این رخوت و درجا زدن.

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۸

درست مانند جوانی

رومئو و ژولیت* را نگاه می‌کردم، در واقع هربخشی که از نمایش‌نامه اصلی در خاطرم مانده بود را پیدا می‌کردم و می‌دیدم، مثل جائی که ژولیت می‌گفت" رومئو! رومئو خود را انکار کن! پدر را انکار کن! و آنگاه عشق یگانه من هستی!"من این بخش را یک زمانی حفظ بودم.

 وقتی برای اولین بار با مفهومی به نام نمایشنامه رسماً مواجه شدم، شاید 12 ساله بودم، و اولین نمایش‌نامه‌هایی که خواندم به مدد پسرخاله‌ام، نمایش‌نامه‌های شکسپیر بود.

هملت‌ش ، جلد آبی داشت با کاغذهای نازک وخط ریز و توضیحات، مثلاً من می‌دانم چرا هملت خواهر نداشت، و یا اصلاً منظورش از اینکه پدر افلیا را ماهیگیر صدا زد چه‌بود؟ و بسیاری نکات دیگر که همه را بابت خواندن آن کتاب‌ می‌دانم.

اما رومئو و ژولیت، آن زمان من فقط به دنبال داستان بودم، حتی سعی کردم برای درک بهتر مفهوم نمایش‌نامه، آن را اجرا کنم، محدثه را راضی می‌کردم که  مقابلم بایستدد و نقش را بگوید، ولی حقیقتاً چیز زیادی دستگیرم نمی‌شد، جز جملاتی که بار عجیبی داشت، مثل همان "رومئو خود را....". داستان ساده‌ای بود، دو دلداده که سرانجام دردناکی دارشتند، برای من هملت جذاب‌تر بود، البته اگر توضیحات کتاب نبود چیزخاصی از آن هم نمی‌فهمیدم. دقیقاً زمانی که دست و پا می‌زدم برای خواندن هملت، شبکه 1 چند ورسیون از هملت را پخش کرد. من و مهدیه(مهدیه آن زمان حدود 6 ساله بود.) می‌نشستیم و با علاقه و _بدبختی_ هملت نگاه می‌کردیم، یک نسخه سیاه و سفید بود که مهدیه دوبار دید، یکبار تنهائی و یکبار هم با من، آن نسخه را بیشتر از همه دوست داشت(چه خانواده فرهیخته‌ای :دی). الان می‌دانم که آن نسخه Laurence Olivier است.

از رومئو و ژولیت دیدنم می‌گفتم، حدود یک سوم ابتدائی فیلم، در مجلسی که برای اولین بار رومئو و ژولیت هم را ملاقات می‌کنند، آهنگی نواخته می‌شود و پسر ِ جوانی شروع به خواندن می‌کند، ترانه‌ای با نام "What Is A Youth?"** چندین و چند بار فیلم را به ابتدای آین اهنگ برگرداندم و گوش دادم، موسیقی مسحور کننده‌ای داشت.  البته زیاد معنای شعرش را دوست ندارم، ولی موسیقی متن فیلم فوق‌العاده بود، احساس می‌کردم در فیلم ِ دیگری هم این ترانه را شنیده‌ام، و حتی موسیقی فیلم برایم بسیار آشنا بود. من آشنائی آنچنانی با موسیقی ندارم، ولی فلوت و فکر می‌کنم صدای چنگی که نرم و آهسته در بعضی قسمت‌های موسیقی پیدا می‌شد، من را مجبور می‌کرد که دوباره و دوباره و دوباره گوش کنم.

اسم آهنگساز را که جستجو کردم به نام Nino Rota رسیدم و کارهایش، موسیقی فیلم‌هایی*** که در لیست کارهایش بود(آن فیلم‌هایی که من دیده‌بودم.)،  همه دقیقاً همین تاثیر را روی من گذاشته بود.





1968/Franco Zeffirelli*

**What is a youth? Impetuous fire.

What is a maid? Ice and desire.

The world wags on.

 

A rose will bloom

It then will fade

So does a youth.

So do-o-o-oes the fairest maid.

 

Comes a time when one sweet smile

Has its season for a while...Then love's in love with me.

Some they think only to marry, Others will tease and tarry,

Mine is the very best parry. Cupid he rules us all.

Caper the cape, but sing me the song,

Death will come soon to hush us along.

Sweeter than honey and bitter as gall.

Love is a task and it never will pall.

Sweeter than honey...and bitter as gall

Cupid he rules us all

 

 

*** The Godfather/8 ½ /La Strada


زهرا صالحی‌نیا
۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۳

ناظر ِ ساکت

یکشنبه با بانوئی بسیار محترم قرار ملاقات داشتم، از دوستان وبلاگی بود، برای نخستین بار همدیگر را می‌دیدیم، این نوع دیدارها همیشه با هیجانی شیرین توام است.

دوستی‌های دنیای مجازی_نه همه نوعش :)_ از این لحاظ متفاوت است که ابتدا تفکرات دوستت را می‌شناسی و بعد او را می‌بینی! همین هیجان دیدن شخصی که یا مانند او فکر می‌کنی و یا نوع فکر کردنش را می‌پسندی، در باطن بسیار دلچسب و لذت بخش است.

در طول مسیر تا به محل قرار برسم، به یاد چند سال پیش افتادم، نخستین قرار وبلاگیم، با دختری هم‌نام خودم، دوستی ِ جالبی بود، البته نمی‌دانم واقعاً دوست بودیم یا نه؟! حتی دقیقاً نمی‌دانم چه شد که تمام شد؟!

ولی همان روزها که دوست بودیم و بعدترش هم که گویا نبودیم، مدام با خودم درگیر بودم که "نباید بیشتر جلو می‌رفتم؟! نباید دست از منفعل بودنم بر می‌داشتم؟! نباید کمتر به حریم شخصی افراد احترام می‌گذاشتم؟! نباید از او می‌پرسیدم تا او هم شاید برایم درد دل کند؟!"

نپرسیدم، هیچ‌وقت، هرچه گفت، خودش گفت، حتی بعدترش هم که سر ماجرائی، نمی‌دانم چرا حرف‌هایی برایم نوشت که از تعجب شاخ‌هایم بیرون زد، باز هم نپرسیدم!

با خودم قرار گذاشته‌بودم که روزی برایش بنویسم.

خوب! آدم‌ها برای من مهم هستند، من در ظاهر با هیچکدامشان درگیر نمی‌شوم، ولی به تعداد آدم‌هایی که یکبار با آنها گپ زده‌ام خاطره دارم، به آدم‌ها و حرف‌ها و کارهایشان فکر میکنم، بهشان حق می‌دهم، همدردی می‌کنم، می‌خندم، ناظر ِ ساکت ِ اطرافشان می‌شوم.

آدم‌ها برای من پشه نیستند، در خاطرم می‌مانند، نگه‌شان می‌دارم، روزی در داستانی زنده‌شان می‌کنم، صادقانه بگویم، من بیش از حد ِ آنچه که از من انتظار می‌رود احساساتیم.

نمی‌خواستم متنم را در مورد او اینطور شروع کنم، می‌خواستم از اعتکافی بنویسم که با هم رفتیم، وقتی که چراغ‌ها را خاموش کرده‌بودند، جلوی من نشسته‌بود، اسم حسین(ع) که آمد، صدای هق‌هق‌ش بالا رفت، یاد این افتادم که می‌گویند نام حسین(ع) غم و آتشی در دل محبانش به پا می‌کند که بی‌نظیر است، به سادگی حسودیم شد!

گذشت، وقتی آن نوشته‌های عجیب ِ شاخ‌زا را خواندم، به او، در دلم گفتم: تمام ِ اینها که گفتی منم؟! من را متهم می‌کنی به بنده صالح خدا بودن؟! من را متهم می‌کنی به چیزی که من به خاطر آن به تو حسودیم می‌شود؟!...

 

نمی‌دانم الان کجاست؟! دقیقاً چه می‌کند؟! شاید برای ِ هم تمام شده‌ایم! پرونده‌ی رابطه‌مان بسته شده، یا همدیگر را با کتابی یا دفتری گوشه میز تحریرمان یا دیوار کنار در ِ اتاقمان کشته‌ایم، نمی‌دانم!

تنها مطمئنم که من، بیش از آن چه که باید باشد، آدم‌ها در خاطرم می‌مانند، با جزئیات! با تمام جزئیات!


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۵۳

بی آر تی

بی آر تی شرق به غرب هستم. دوست دوست قدیمی را می بینم، چند ماه پیش عکسهایش رادر فیس.بوک دیده بودم٬ همان زمان به فاصله ی  بچه های دبیرستانم فکرکردم و اینکه او، در حال حاضر چه می کند؟! الان بچه های دبیرستانم فکرکردم و اینکه او، در حال حاضر چه می کند؟!
 الان تکیه داده به میله اتوبوس، چشم دوخته به خیابان. به دنیای او فکرمیکنم، حس میکنم،الان آدمی هستم که می توانم ذهن کسی را در این اتوبوس بخوانم.

*از اتوبوس با هم در یک ایستگاه پیاده شدیم٬ چند قدم از او عقب تر بودم٬ تقریبا هم قدیم و دقیقا هم سن٬ با خودم قرار می گذارم اگر سمت راست پیچید جلو میروم و سلام می کنم٬ حداقلش این است که تا سر کوچه مان تنها نیستم٬ ولی اگر سمت چپ رفت٬ چیزی نمی گویم۰ سمت چپ پیچید.
زهرا صالحی‌نیا
۳۰ آبان ۹۱ ، ۰۰:۰۰

برای 30 آبان

قرار شد اعتراف کنیم، با هم، در یک زمان، من اعتراف کردم، تو پیش‌تر سکوت کرده‌بودی، من گفته‌بودم: پایم لغزیده، دلم رفته.

 تو سکوت کرده‌بودی، شنیده‌بودی! آنچه من می‌خواستم میان هیاهوی صداهایمان گم شود.

 دلت قرص شد، شیر شدی، ایستادی، گفتی: دوستت دارم، دلم برای تو رفته!

من، سر به زیر انداختم، گُل انداخت صورت ِ یخ‌زده‌ام!

شنیدی آنچه نباید می‌شنیدی، شنیدی! چه خوب شد که در آن پائیز شنیدی!!



زهرا صالحی‌نیا
۱۰ آبان ۹۱ ، ۰۰:۵۱

خانه

my child home


این تصویر اولین خانه‌ای است که پدر و مادر من خریدند، یک خانه 68 متری، که من باورم نمی‌شود 68 متر باشد، به نظر ِ من حدود 100 متری بوده و به نظر خواهرم 90 متر، ولی در سندش نوشته‌بودند 68 متر و مادرم این عدد را خوب به خاطر دارد، شاید دقیقاً نداند خانه دوبلکس ِ حال حاضرش چند متر است، شاید نداند چند متر موکت برای  این خانه خریده، ولی جزئیات اولین خانه‌ای که با پدرم خریده را خاطرش هست.

 یک میلیون و دویست، برای طبقه اول یک آپارتمان خوش ساخت، همراه با انباری و پارکینگ، پولی که در حال حاضر با آن حتی یک متر جا هم نمی‌توان خرید.

من بین 4 یا 5 سال داشتم، تصاویر روشنی از خوشحالی مادرم از داشتن خانه‌ای مستقل و روشن دارم، بعدها پارکینگ هم بی‌استفاده نماند، یک پیکان آبی آسمانی تمیز در جای پارکینگمان نشست، زیباترین پیکانی که به عمرم دیده بودم و هستم.

تنها ایراد خانه آشپزخانه کوچکش بود، ولی چه کسی اهمیت می‌داد؟ آن خانه مال ِ ما بود! من به راحتی می‌توانستم در خانه چهارنعل بتازم و به واقع می‌تازیدم، و فقط خواب انباری‌ها را برهم می‌زدم.

اولین بار از چهارچوب اتاق این خانه گرفتم و بالا رفتم و از بارفیکس آویزان شدم و با مفهوم جاذبه هم بسیار آشنا شدم!

دوچرخه سواری را در این خانه یادگرفتم، معنای دوستی با همسایه را اینجا فهمیدم، هفت‌سنگ را اینجا یادگرفتم، تیله بازی را هم همینطور و البته فوتبال که بلد بودم!

امیر و علیرضا، پسران همسایه روبه‌روئیمان بودند، خانم و آقای مبرهن، معلم بودند، منظم و دقیق، خانه‌شان آتاری بازی می‌کردم، کلاس اول که رفتم، کمتر دیدمشان، یکبار هم امیر که همسنم بود از من خواست اردک را بخش کنم_تعارف که نداریم، کلاس اول که بودم برای بخش کردن ارزش چندانی قائل نبودم، به نظرم املاء و کشیدن و بخش کردن حروف کارهای بیهوده‌ای بود، نیازی به درس دادن نداشت، برایم عجیب بود کسی در بخش کردن مشکل داشته‌باشد_ وقتی اردک را بخش کردم، امیر از من اشکالی پرسید، من هاج و واج نگاهش کردم، مطمئناً او از من زرنگ‌تر بود، حداقل مطمئناً املاءاش 20 بود، ولی در آن لحظه به نظرم رسید که چرا باید امیر چنین سوالی از من بپرسد؟! چرا اصلا باید به جای وقت هدر دادن سر بخش کردن اردک نیاید و با هم نرویم پیِ بازیمان!!!

حمام‌مان سکو داشت، مهدیه که به دنیا آمد، من 6 ساله ، محدثه3 بود ، مادرم، مهدیه را روی یکی از سکوها، بر روی حوله‌ای می‌خواباند تا دو طفلش را، یکی چموش و دیگری سربه‌راه را بشوید.(نیازی نیست که بگویم کدام چموش بودیم و کدام سربه‌راه؟) بعد که ما از درون وایتکس بیرون می‌آورد و به خارج از حمام می‌فرستاد و مطمئن می‌شد، سرمان خشک است، و روسری هم سرمان کرده‌ایم، مهدیه را می‌شست و بعد با احتیاط کهنه‌اش را می‌بست، لباسش را می‌پوشاند و در بغل من قرار می‌داد.

تصویر دست و پا زدن‌های مهدیه بر روی سکو خاطرم هست، و حتی تصویر زمانی که مادرم مهدیه را به ما سپرد تا در پتوئی بپیچیمش و بگذاریم خستگی حمام به خواب ببردش.

من و محدثه کلاه کوچکی سرش گذاشتیم، پتوی کوچکش را دورش پیچیدیم، و بعد به این نتیجه رسیدیم بچه باید جایش گرم‌تر از این باشد، برای همین پتوی خودمان را آوردیم و او را در میان پتو گذاشتیم، دو طرف پتو را به نوبت روی او انداختیم و دنباله پائینی پتو را که برای قد 50 سانتی او زیادی آمده بود به رویش تا کردیم، مهدیه بقچه شده، بی‌حال از حمام و گرما به خواب رفته‌بود، و ما ذوق‌زده از فکربکرمان، بالای سرش نشسته بودیم و از اینکه اینطور خواهر کوچکمان را ناک‌اوت کرده‌بودیم لذت می‌بردیم، مادرم که در حال شستن لباس‌هایمان بود احوال مهدیه را پرسید، ما با افتخار تمام مراحل را برایش توضیح دادیم، او خندید.

ما در آن خانه سه‌تا شدیم، اولین خانه‌ی ما روشن بود، گرم بود، مهمان زیاد داشتیم، بخش بزرگی از کوکی ِ من در آن خانه است، هنوز هم همانجاست، اگر روزی به آنجا بروم، زهرا را می‌بینم که از چهارچوب در گرفته و بالا می‌رود و بعد، روی بارفیکس، معلق می‌زند، می‌چرخد، پاهایش را تاب می‌دهد، می‌خندد، جیغ می‌زند، و پائین می‌پرد....

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ مهر ۹۱ ، ۰۹:۴۷

Title-less

من حرفی ندارم برای او، برای آنها، من هیچ حرفی ندارم!

*********

بی‌توجه به تمام اتوبوس‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند بودیم، ساعت 10 شب، دوتائی، ایستاده بودیم، در قسمت دوم ایستگاه‌ بی‌آرتی ولیعصر، جائی که احتمال ایستادن اتوبوس در آن 1 به 100 است در آن وقت شب، فروت نینجا بازی می‎کردیم، داشتیم سعی می‌کردیم هرکدام یک رکورد به یاد ماندنی به جا بگذاریم.

به خودمان که آمدیم، دیدیم نمی‌شود، اتوبوس است که می‌آید و می‌رود و ما سرخوش بازی می‌کنیم، ایستادیم در قسمت اول، اتوبوس آمد، منتظر ماندم پیرزنی خارج شود، چمدانی همراهش بود، نگاهم کرد، دیدم عصبانی است، با خودم گفتم، من که کنار ایستاده‌ام چرا اینطور به سمتم هجوم می‌آورد و زیر لب حرف می‌زند.(راستش باید اتوبوس زیاد سوار شده باشی، تا روانشناسی پیاده شوندگان را به خوبی بشناسی.)یک پایش داخل اتوبوس بود و پای دیگرش خارج، با دست به من اشاره کرد، بلند گفت: خانوم برو این عبا رو بنداز تو چاه مستراح، اینی که تو پوشیدی خیانت به ماست.

من سوار شدم، دو خانم دیگر هم سوار شدند، خانم‌ها مشتاق بودند، بدانند پیرزن چه گفته، خانمی که ماجرا را نقل می‌کرد، مردد به من نگاه کرد، لبخند زدم، لبخند زد.

 دخترکی گفت: حقش است، اینهمه سال وقتی زیر فشار باشی همین می‌شود.

من حرفی نزدم، فکر کردم، این یادگار مادرم فاطمه است! در چاه نمی‌اندازمش!!! دیدم شعاری شد، جوابم مثل حرف‌های فیلم‌های دهه60 است که دختر مذهبی در مقابل تام ضد انقلاب می‌ایستد و با جوابهایش همه را منفجر می‌کند.

بحث خانم‌ها بالا گرفته‌بود، قبل از انکه پیاده شوم، بحث به نتیجه رسیده‌بود، خانمی گفته‌بود: باید آدم خودش را بپوشاند، وگرنه زیر اینهمه نگاه موذب می‌شود، حالا یکی مانتو یکی یه چیز دیگه، نباید زور کرد!

همه گفتند : بله بله! نباید اجبار کرد، ما خودمان، خودمان را می‌پوشانیم.

(البته همسرائی نکردند، هرکس بخشی از جمله را گفت.)

پیاده‌شدم، دستش را گرفتم، گفتم شنیدی، پیرزن به من چه گفت؟ گفت نه، برایش تعریف کردم، جمله دخترک را هم گفتم، گفت البته بی‌راه هم نگفته، موافقم که اشتباه کردند، گفتم  موافقم که اشتباه کردند!* لبخند زد، لبخند زدم.


*لازم است از ولی و امایش هم بگویم؟!


 

 

زهرا صالحی‌نیا