11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۰ آبان ۹۳ ، ۰۴:۴۸

ناصر و سعید*

کاملاً اتفاقی در جستجوئی که برای روزشمار وقایع انقلاب داشتم به واقعه 24 مهر 57 در کرمان و یکشنبه خونین در مشهد رسیدم. در کرمان، در مراسم چهلم شهدای 17 شهریور مردم در مسجد جامع کرمان جمع می‌شوند اما چماق‌دارانی به مسجد حمله کرده، و مردم به شبستان مسجد پناه می‌برند، چماق‌داران هم در کمال قساوت مردم را به همراه تمام کتب ادعیه و قران در آنجا به اتش می‌کشند!!!

در مشهد، یکشنبه دهم دی 57 در پی حوادث زنجیرواری اتفاق می‌افتد، حمله به بیمارستان، تصرف ژاندارمری، اسیر شدن دو دژبان توسط مردم، آزاد کردن دژبان‌ها پس از مشورت علمای مشهد و بعد تخطی مردم از تصمیم علماء و کشتن فجیع دو دژبان و اتفاق افتادن یکشنبه خونین و نقل آمار سه هزار کشته و دو هزار زخمی در آن روز.


قصد داشتم محل اتفاق افتادن داستانم را از تهران به شهر دیگری منتقل کنم، ولی در حال حاضر حتی نمی‌توانم انتخاب کنم کدام شهر، به اندازه‌ای موقعیت‌های «فول پتانسیل» وجود دارد که انتخاب را سخت که نه، ناممکن می‌کند، من به راحتی می‌توانم با توجه به وقایع هرکدام از شهرها، شخصیت‌ها و اتفاقات را با فراغ بال در روزهای مناسب تخس کنم! فقط بخش غم‌انگیز ماجرا اینجاست که این مقدار عظیم داستان‌سرایی چه‌قدر مهجور و غریب در گوشه‌ای افتاده و خاک می‌خورد!!


برای طاهره برای آنکه با هم هیجان‌زده شویم: +


*نام شخصیت‌های داستان‌ام


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۱۰
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۵)

می دونی زهرا؟ یکی از رویاهای من اینه که یه روز بشینم هی تاریخ بخونم، هی قصه بنویسم، هی تاریخ بخونم، هی قصه بنویسم...! هی...
پاسخ:
اوهوووم  اوهووم :)

یه چیزِ دیگه رو هم می دونی زهرا؟! :)
این مالکیتی که نسبت به شخصیت های قصه ها داری/ دارم/داریم خیلی جذابه. این آخرش که نوشتی اسم شخصیت های داستانم...! یه جورایی حس خالق بودن، مالک بودن، که همه ی سرنوشت این آدما دست توان و تو با یک تخیل ساده می تونی همه چیز رو تغییر بدی، خیلی هیجان انگیزه نه؟
خدا بودنم یه حسی تو همین مایه ها باید باشه فکر کنم:)) و تفاوتش اینجاست که او قدرت واقعیت بخشی به تصورات رو داره و ما نداریم...
کن فیکون!
پاسخ:
دقیقا!!!
دقیقاً همین زمانی که تو داشتی این متن رو مینوشتی من داشتم یه متن دیگه مینوشتم! و بین متن این به ذهنم رسید که چرا باید اینقدر ساده پیش برم؟ این شخصیت ِ منه، موقعیت ِ منه و من می‌تونم و قدرتش رو دارم که بلندش کنم بذارم‌اش یه جای دیگه.

خلق کردن کلاً پروسه‌ی فوق العاده ایه فقط جز او کن فیکون، مسئله اینجاست که حتی همین خلق ِ حقیر ما هم نشات گرفته از ذات خداست و حتی نمیتونیم ادعا بکنیم از خودمونه فقط و خوب من شکایتی ندارم

۱۲ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۳ محدثه پیرهادی
یک. دلم برای بی دغدغه های کلان بودن و آرام نشستن و نوشتن تنگ شده... :(
دو. با عرض پوزش قساوت درست است... :)
سه. با عرض پوزش مجدد فراغ بال درست است... :))
چهار. دلم برای نوشتن واقعی تنگ شده است...
پنج. ... که زخم های دل خون من علاج نداشت...
زهرا قلب من ضعیفه، نکن با من این کارو خب (شکلک غش کردن)
از همون روزی که قصه ی ناصر و سعید را گفتی، حدس می زدم که کلی واقعیت ممکنه وجود داشته باشه که بتونه جای تخیل درباره ی اون روزها رو بگیره، اما نه در این حد !!کرمان هم!!خدایا چه کنیم از این همه مظلومیت انقلاب!!فقر اطلاعات و..(فقر خودمو گفتم البته)
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستانم..بی صبرانه ها...
پاسخ:
من خودمم بی‌صبرانه به انتظار پایان داستانم.

طاهره واقعا نباید بنشینیم یک کاری بکنیم برای اینخاطرات گفته نشده؟

زهرا شما که راهی خواهرجان!
من چه خاکی برسر بگیرم:(

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی