11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۷ مرداد ۸۷ ، ۱۴:۴۰

کودکیم

کودکیم در خاطراتم جا مانده
 دلم برای تمام معصومیتم تنگ شده

روحم را سیاهی ها کشتند

   و قلبم قربانی

                دوری و بی وفایی شد

تنهایم

و بی یاور

و تنها امیدم انتظار است

انتظار انتظار انتظار

آری من منتظرم

نمی دانم اگر منتظرنباشم باید چه کنم؟؟؟؟

          من با انتظار به دنیا آمده ام

                                               لحظه لحظه ام سرشار است از عطر غیبت است 

 غیبتی که شفاف تر از هر بودن است

                                                      زندگیم وقف انتظار است

                                                             بگو اگر منتظر نباشم چه کنم؟؟!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ مرداد ۸۷ ، ۲۰:۴۹

لحظه ی بعد لحظه ی دیدار

حذف شد.

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۵۰

فاصله ها

حذف شد.

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۴۹

روز آمدن

تو روزی می آیی و من نمی دانم چه روزی است ولی آن روز روز آمدن توست،تو آرام می آیی.........

آه...

  من،من نشسته ام به انتظارت،به انتظار تو

                                            و روز آمدنت..

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۴۸

سلام

_سلام

_سلام

من بودم و تو

              و من فاصله ها را کوتاه کردم با یک سلام !

نزدیک و نزدیک تر شدم،

نزدیک و نزدیک تر شدی

دست دراز کردم تا لمست کنم

                 ولی....

                             خاطره بودی

                                                           نرم و شفاف

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۴۸

سکوت

سکوت تنها صدای میان ما بود و تو آن را شنیدی؟؟؟

    من شنیدم،می دانم تو در میان هیاهویی

 و من آرام نشسته ام در این گوشه و می نگرم به خاطرات گذشته

                    فاصله ی من و تو به اندازه ی یک سلام است

                                                چه نزدیک و چه دور!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۰۸

قرار

از همان ابتدا قرارمان این نبود،قرار که نه تو گفتی :من خدا باشم و تو مخلوق.تو خدا شدی هنور هم هستی و من همیشه مخلوقم،تا اینجا خوب بود،راحت بود،آسان بود،ولی بعد_کمی بعد_نمی دانم چه طور عشق آمد؟!می خواستم یک قراری بگذارم که تو معشوق باشی و من عاشق،ولی دیر شد!تو عاشق شدی و من معشوق! خیلی سخت شد!! من نمی فهمیدم!دوباره یک قراری گذاشتیم،قرار شد تو از عشقت بنویسی و من هم بخوانم،آن وقت من اگر توانستم من هم از عشقم بنویسم،تو نوشتی،یک کتاب،من خواندم،هنوز هم می خوانم،سالهاست! هزاران بهار وزمستان گذشته و من هنوز می خوانم،هر روز عاشق تر از روز قبل.

قرارمان این نبود،تو زرنگی کردی،تو خدا بودی و من مخلوق این را همه می دانستند! چه نیازی بود به رخ کشیدن عجز من؟؟!! اینهمه عاشقانه لازم نبود،

آنقدر عاشقانه نوشتی که همه ی عاشقانه ها تمام شد،حال من کدامین عاشقانه را بنویسم ؟؟؟؟

                                                              من از چه بنویسم؟؟؟

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ تیر ۸۷ ، ۰۱:۳۷

خدا خانه دارد 2

وامشب بین تصویر 2 مرد چه سرگردانم :

مجسمه دردستهای مسیح تو بود مجسمه کبوتری گلی. دراو دمید.کبوترجان گرفت.پرواز کرد.همه ایمان آوردند درست همانطورکه یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه آه! چقدرآدم دلش می خواهدبه این پیامبرایمان بیاورد.

 همام امد؛ آدم گلی.گفت((حرف!)) گفت((تشنه ام)).مسیح من گفت :بروخوب باش.خدا باخوبان است.همام  گفت نه بیش از این !من تشنه ام خوبان کی اند؟چه طورند؟

مسیح من می توانست بگوید مومن اند نماز می خوانند روزه و صدقه و خمس و...

مثل همه آنچه پیغمبران تاریخ گفته اند ولی نگفت.او که مثل همه نبود.

گفت" دنیا انها را می خواهد،نمی خواهندش!اسیرشان می کند جایشان را می دهند تا آزد شوند." گفت"اگر اجلی که خدا خواسته نبود لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند پر می کشیدند"

گفت "خوف مانند چوبی که می تراشند آنها را می تراشد مردم  می بینندشان می گویند آنها بیمارند و آنها بیمار نیستند می گویند دیوانه اند و آنها دیوانه چیز بزرگی هستند."

و گفت و گفت و گفت.همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد خشک شد مجسمه شد و مرد.

دم مسیح تو کبوتر گلی را جان داد.دم مسیح من جان آدم گلی را گرفت،چه شباهتی!

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند ار من نپرس چرا او معلم تکلیفهای سخت امتحانهای شاق و جریمه های بزرگ است.دست روی دلم نگذار دلم زخم است.زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سختگیرش عاشقانه از شوق می لرزد.

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد.او کوچکی روحم را جریمه می کند حتی اگر هزار رکعت نماز همراه داشته باشم  وقتی عیسی انجیل متی نصیحتم می کند کودک می شوم همه چیز ساده وکودکانه می شود.مهربانانه باید همه را دوست بدارم.با یک اعتراف از گناهانم پاک  می شوم؛شاد می شوم می توانم از شادی برقصم.

روبه رو ی کتاب خطبه های او ناگهان بزرگ می شوم .او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه ام را می گیرد و همه سختی های شگرفت،رنج های ژرف و اندو ههای سترگ را در کوله ام می ریزد.من باید از غم خلخالی که در دور دستها از پای زنی کشیده اند بمیرم،چون مرا بزرگ می خواهد.به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم .باید دیوانه امر عظیمی باشم.باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند باید.....نمی دانم او،

                                      او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟؟

 (نوشته بالا قسمتی از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی است که در مجله همشهری جوان شماره 127 چاپ شده)

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ تیر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

کدوم دلیل عاشق؟؟

کدوم دلیل عاشق چشاتو دیدنی کرد؟

کدوم صدا اسمتو برام شنیدنی کرد؟

 

کدوم ستاره رد شد از آسمونه فالم؟

کدوم ترانه گل کرد تو خلوت خیالم؟

 

کدوم دریچه از غیب تو رو به من نشون داد؟

کدوم دقیقه از عمر تو رو ندید و جون داد؟

 

نه از تو شکوه کردم نه از توقصه سا ختم  

 دقیق هام و با تو یکی یکی شناختم

 

 صدات بهشته محضه، من آدمم تو حوا 

 دوباره با تو تبعید دوباره با تو رسوا  

 

 

 صدام کن و دوباره حریر ماه و بردا 

 دوباره عاشقم کن برای آخرین بار

 

عبد الجبارکاکایی

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۱ تیر ۸۷ ، ۱۳:۲۵

خدا خانه دارد.

لیلیت عزیزم!

سلام کریسمس مبارک،سالهایت چون شاخه های کاج سبز ،روزهایت چون چراغ های روی شاخه  رنگی باد.نمی دانم چندمین سال است که برایت نامه می نویسم نامه هایی که به تو نمی رسند!لیلیت شاید اسم و شماره من در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی هنوز هم هر کریسمس به حرفهای تو فکر می کنم،به شب آن مهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

یادت هست؟نشستیم کف حیاط زا نوهایمان در حلقه دستها.تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دورو برمان برقصد.گفتی بیا عشقهایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بی اینکه فکر کنیم این را تو آوردی یا من.

تو شروع کردی با شوق با اشک با التهاب از عشق گفتی  از مسیح خودت آن مهربان ناصری تمام روح ۱۸ سالگیت را تسخیر کرده بود،همچنان که او  مرا.

من خیره در سایه وهم انگیز  رقص شاخه ها تمام سهم تورا از عشق خوردم،بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم،بی آنکه حرفی از او بزنم.گفتی پس بگو،نتوانستم و نگفتم و تو قهر کردی سفره را بستی گرسنه رفتی من همانجا نشستم گریستم تا صبح.

***

لیلیت!من سالهاست به نیمه ناتمام آن مهمانی فکر می کنم،من سالهاست که دلم می خواهد  آن حرفها را تمام کنم ولی باز هم می ترسم،درست همانطور که آنشب ترسیدم،اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

عزیز!مسیح تو در دسترس بود،باور کردنی بود،نزدیک ،می شد به او دست کشید،لمسش کرد ولی مسیح من نبود.کسی اگر خار در چشمهایش باشد و استخوات در گلویش لمس کردنش آسان نیست،هست؟

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد.هر چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من  است و او خیال نبود،باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است .

***

لیلیت من امشب باز برای اینکه تو را از نزدیک  حس کنم ،تمام انجیل را ورق زدم،کلمه به کلمه مسیحیت را نفس کشیدم،بعد انجیل را بستم.خواستم بخوابم اما نشد.بالشم آهسته خیس شد.مسیح سختگیر من این سو ایستاده بود،مسیح سهل گیر تو آن سو و من لا به لای تصویر دو مرد می گریستم"حواریون نشسته بودند مسیح ات آب آورد پای همه را شست با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آید." چه دوست داشتنی است لیلیت،این مرد،آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد.کاش من پترس او بودم..لوقای او ..شمعون او ..حواری او ....ولی من نیستم.من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید...که دست حواری می برد.

مرد را به جرمی آوردند.چشمش به مولا افتاد.دوستانش بود.از آنها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند.جرم،جرم است.شمشیر را بالا برد.دست مرد بر زمین افتاد،خون چکان  مرد ان را با دست دیگرش برداشت،ابن الکواء دشمنی است در انتظار فرصت جلو می آید و با نگاهی پر از رحم پر از دلسوزی می پرسد:دستت را که برید مرد؟ مرد که دست خون چکانش را با خود به خانه می برد بریده بریده در میان گریه می گوید:دستم را شجاع مکی برید،با وفایی بزرگوار...

-دستت را بریده تو باز هم به این نامها او را می خوانی؟؟

-چرا نخوانم؟چرا نگویم شجاع مکی؟چرا نگویم بزرگوار با وفا؟ابن الکواء عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.

من یوحنای، مسیحی هستم که دست را می برد،دل را می برد.من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببر ولی انصافا لیلیت،این مرد آیا باور کردنی است؟از این حرفهای عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه تو لقمه ای گرفت؟؟ من آن شب از اینکه چشمهای تو انکارم کنند ترسیدم.دیدن انکار در چشمهای دوست زخم بدی است نیست؟مسیح من سختگیر تر از آن بود که تو حتی باورش کنی،گیرم که تو از لرزش صادقانه صدای من او را باور کردی،بعد می شد هیچ جور جوابت را داد؟؟تو اگر نه با لب با چشم حتما می پرسیدی چه طور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ومن چه بی جواب بودم آنشب و چه عاشق.

(نوشته بالا قسمتی از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی است که در مجله همشهری جوان شماره 127 چاپ شده،ادامه متن را تا روز ولادت امام علی اماده می کنم و در اختیارتون قرار می دهم.)

 

زهرا صالحی‌نیا