11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۵ تیر ۸۷ ، ۰۱:۳۷

خدا خانه دارد 2

وامشب بین تصویر 2 مرد چه سرگردانم :

مجسمه دردستهای مسیح تو بود مجسمه کبوتری گلی. دراو دمید.کبوترجان گرفت.پرواز کرد.همه ایمان آوردند درست همانطورکه یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه آه! چقدرآدم دلش می خواهدبه این پیامبرایمان بیاورد.

 همام امد؛ آدم گلی.گفت((حرف!)) گفت((تشنه ام)).مسیح من گفت :بروخوب باش.خدا باخوبان است.همام  گفت نه بیش از این !من تشنه ام خوبان کی اند؟چه طورند؟

مسیح من می توانست بگوید مومن اند نماز می خوانند روزه و صدقه و خمس و...

مثل همه آنچه پیغمبران تاریخ گفته اند ولی نگفت.او که مثل همه نبود.

گفت" دنیا انها را می خواهد،نمی خواهندش!اسیرشان می کند جایشان را می دهند تا آزد شوند." گفت"اگر اجلی که خدا خواسته نبود لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند پر می کشیدند"

گفت "خوف مانند چوبی که می تراشند آنها را می تراشد مردم  می بینندشان می گویند آنها بیمارند و آنها بیمار نیستند می گویند دیوانه اند و آنها دیوانه چیز بزرگی هستند."

و گفت و گفت و گفت.همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد خشک شد مجسمه شد و مرد.

دم مسیح تو کبوتر گلی را جان داد.دم مسیح من جان آدم گلی را گرفت،چه شباهتی!

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند ار من نپرس چرا او معلم تکلیفهای سخت امتحانهای شاق و جریمه های بزرگ است.دست روی دلم نگذار دلم زخم است.زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سختگیرش عاشقانه از شوق می لرزد.

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد.او کوچکی روحم را جریمه می کند حتی اگر هزار رکعت نماز همراه داشته باشم  وقتی عیسی انجیل متی نصیحتم می کند کودک می شوم همه چیز ساده وکودکانه می شود.مهربانانه باید همه را دوست بدارم.با یک اعتراف از گناهانم پاک  می شوم؛شاد می شوم می توانم از شادی برقصم.

روبه رو ی کتاب خطبه های او ناگهان بزرگ می شوم .او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه ام را می گیرد و همه سختی های شگرفت،رنج های ژرف و اندو ههای سترگ را در کوله ام می ریزد.من باید از غم خلخالی که در دور دستها از پای زنی کشیده اند بمیرم،چون مرا بزرگ می خواهد.به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم .باید دیوانه امر عظیمی باشم.باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند باید.....نمی دانم او،

                                      او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟؟

 (نوشته بالا قسمتی از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی است که در مجله همشهری جوان شماره 127 چاپ شده)

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۰۴/۲۵
زهرا صالحی‌نیا