۰۲ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۰۸
قرار
از همان ابتدا قرارمان این نبود،قرار که نه تو گفتی :من خدا باشم و تو مخلوق.تو خدا شدی هنور هم هستی و من همیشه مخلوقم،تا اینجا خوب بود،راحت بود،آسان بود،ولی بعد_کمی بعد_نمی دانم چه طور عشق آمد؟!می خواستم یک قراری بگذارم که تو معشوق باشی و من عاشق،ولی دیر شد!تو عاشق شدی و من معشوق! خیلی سخت شد!! من نمی فهمیدم!دوباره یک قراری گذاشتیم،قرار شد تو از عشقت بنویسی و من هم بخوانم،آن وقت من اگر توانستم من هم از عشقم بنویسم،تو نوشتی،یک کتاب،من خواندم،هنوز هم می خوانم،سالهاست! هزاران بهار وزمستان گذشته و من هنوز می خوانم،هر روز عاشق تر از روز قبل.
قرارمان این نبود،تو زرنگی کردی،تو خدا بودی و من مخلوق این را همه می دانستند! چه نیازی بود به رخ کشیدن عجز من؟؟!! اینهمه عاشقانه لازم نبود،
آنقدر عاشقانه نوشتی که همه ی عاشقانه ها تمام شد،حال من کدامین عاشقانه را بنویسم ؟؟؟؟
من از چه بنویسم؟؟؟
۸۷/۰۵/۰۲