11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۱ تیر ۸۷ ، ۱۳:۲۵

خدا خانه دارد.

لیلیت عزیزم!

سلام کریسمس مبارک،سالهایت چون شاخه های کاج سبز ،روزهایت چون چراغ های روی شاخه  رنگی باد.نمی دانم چندمین سال است که برایت نامه می نویسم نامه هایی که به تو نمی رسند!لیلیت شاید اسم و شماره من در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی هنوز هم هر کریسمس به حرفهای تو فکر می کنم،به شب آن مهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

یادت هست؟نشستیم کف حیاط زا نوهایمان در حلقه دستها.تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دورو برمان برقصد.گفتی بیا عشقهایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بی اینکه فکر کنیم این را تو آوردی یا من.

تو شروع کردی با شوق با اشک با التهاب از عشق گفتی  از مسیح خودت آن مهربان ناصری تمام روح ۱۸ سالگیت را تسخیر کرده بود،همچنان که او  مرا.

من خیره در سایه وهم انگیز  رقص شاخه ها تمام سهم تورا از عشق خوردم،بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم،بی آنکه حرفی از او بزنم.گفتی پس بگو،نتوانستم و نگفتم و تو قهر کردی سفره را بستی گرسنه رفتی من همانجا نشستم گریستم تا صبح.

***

لیلیت!من سالهاست به نیمه ناتمام آن مهمانی فکر می کنم،من سالهاست که دلم می خواهد  آن حرفها را تمام کنم ولی باز هم می ترسم،درست همانطور که آنشب ترسیدم،اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

عزیز!مسیح تو در دسترس بود،باور کردنی بود،نزدیک ،می شد به او دست کشید،لمسش کرد ولی مسیح من نبود.کسی اگر خار در چشمهایش باشد و استخوات در گلویش لمس کردنش آسان نیست،هست؟

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد.هر چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من  است و او خیال نبود،باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است .

***

لیلیت من امشب باز برای اینکه تو را از نزدیک  حس کنم ،تمام انجیل را ورق زدم،کلمه به کلمه مسیحیت را نفس کشیدم،بعد انجیل را بستم.خواستم بخوابم اما نشد.بالشم آهسته خیس شد.مسیح سختگیر من این سو ایستاده بود،مسیح سهل گیر تو آن سو و من لا به لای تصویر دو مرد می گریستم"حواریون نشسته بودند مسیح ات آب آورد پای همه را شست با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آید." چه دوست داشتنی است لیلیت،این مرد،آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد.کاش من پترس او بودم..لوقای او ..شمعون او ..حواری او ....ولی من نیستم.من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید...که دست حواری می برد.

مرد را به جرمی آوردند.چشمش به مولا افتاد.دوستانش بود.از آنها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند.جرم،جرم است.شمشیر را بالا برد.دست مرد بر زمین افتاد،خون چکان  مرد ان را با دست دیگرش برداشت،ابن الکواء دشمنی است در انتظار فرصت جلو می آید و با نگاهی پر از رحم پر از دلسوزی می پرسد:دستت را که برید مرد؟ مرد که دست خون چکانش را با خود به خانه می برد بریده بریده در میان گریه می گوید:دستم را شجاع مکی برید،با وفایی بزرگوار...

-دستت را بریده تو باز هم به این نامها او را می خوانی؟؟

-چرا نخوانم؟چرا نگویم شجاع مکی؟چرا نگویم بزرگوار با وفا؟ابن الکواء عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.

من یوحنای، مسیحی هستم که دست را می برد،دل را می برد.من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببر ولی انصافا لیلیت،این مرد آیا باور کردنی است؟از این حرفهای عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه تو لقمه ای گرفت؟؟ من آن شب از اینکه چشمهای تو انکارم کنند ترسیدم.دیدن انکار در چشمهای دوست زخم بدی است نیست؟مسیح من سختگیر تر از آن بود که تو حتی باورش کنی،گیرم که تو از لرزش صادقانه صدای من او را باور کردی،بعد می شد هیچ جور جوابت را داد؟؟تو اگر نه با لب با چشم حتما می پرسیدی چه طور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ومن چه بی جواب بودم آنشب و چه عاشق.

(نوشته بالا قسمتی از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی است که در مجله همشهری جوان شماره 127 چاپ شده،ادامه متن را تا روز ولادت امام علی اماده می کنم و در اختیارتون قرار می دهم.)

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۰۴/۲۱
زهرا صالحی‌نیا