11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۲۱ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۶

خانه

این مدت که خانه خودم هستم، و تقریباً به یک سال نزدیک می‌شود، مدام منتظر بودم، که روزی از خواب بیدار شوم و ندانم کجا هستم، یا فکر کنم هنوز خانه مامان و بابا هستم، ولی حتی برای یک لحظه هم این اتفاق نیافتاد، همیشه هوشیار بودم، حتی روزهای اول، بد نیست، ولی واقعاً انتظار این اتفاق را می‌کشیدم و به نظرم طبیعی هم بود.

دیروز، همینطور که روی زمین دراز کشیده‌بودم و یکی از 120 حالت درس خواندن روی زمینم را به خود گرفته‌بودم، چشمانم سنگین شد، حدود یک ساعتی خوابیدم، در همان حالت خواب و بیدار، صداهائی از سمت راستم شنیدم، از پنجره اتاقم که درست بالای حیاط خلوت بود، و حیاط خلوت که دقیقاً کنار آشپزخانه قرار داشت، صدای کاسه و بشقاب و قابلمه می‌آمد، که به هم برخورد می‌کردند، صدای آب، که مامان با فشار زیاد باز می‌کرد و ظرفی را زیر آن می‌شست، حتی صدای تق‌تق خوردن قاشق به کنارقابلمه بعد از هم زدن غذای در حال پخت هم می‌آمد، احساس می‌کردم از سمت راستم، خنکی و گرمائی مطبوع، با هم، بدون تفکیک، می‌وزد، احساس می‌کردم جنبش و حضور ِ گرمی، در سمت راستم وجود دارد. سمت چپم، صدای تلویزیون بود، که مثل همیشه، خودش را با سینما اشتباه گرفته‌بود و حتی تک‌تک نقاط کور خانه را هم پوشش می‌داد، حتی سمت ِ چپم، منتظر بود که صدای محدثه یا مهدیه را از آن سمت حال ِ بالا بشنود که فریاد بزند و بگوید: اینجا مگه سینماست؟! یکی صدای اون تلویزیون و کم کنه!!

و "اون" تلویزیون، واقعاً تلویزیون خوشبختی بود، چون می‌توانست هرچه‌قدر که دوست دارد بتازد و حتی، صفحه‌ی خود را سینما بپندارد!

احساس می‌کردم در سمت راست و سمت چپم، خانه کش می‌آید، پنجره‌ها اضافه می‌شود، صدای هواکش‌ها، بوی کولر، بوی غذای روی گاز، عطر انسان‌هایی که عمری را کنارشان بودم، به خانه اضافه می‌شود،  بعد تمام خانه‌ که بزرگ شده و سقف‌هایی که بلند شده، پر از نور می‌شود، و پر از هیاهو.

دیگر خانه، 50 متر نیست، دو طبقه شده، با پلکانی با فرش‌های قرمز، با ستون‌هایی سفید، بزرگ شده، دیگر از هر طرف بروم به دیوار نمی‌خورم، می‌توانم کسی را در خانه دنبال کنم، می‌توانم از روی پله ها دو تا یکی بپرم و صدا تلویزیون را روی 20 یا 30 بگذارم، دیگر دیوارها اینقدر به هم نزدیک نیست که حتی روی 10 هم صدا بپیچد و کوبیده شود روی گوشم، ولی اینها مهم نیست، در همان چند لحظه، همان چند لحظه که خانه از راست و چپم کش می‌آمد و از پنجره سمت راستم صدای کاسه و بشقاب می‌آمد و سمت چپم صدای تلویزیون و پچ پچ محدثه و مهدیه از اتاق آن‌ور حال، من دوباره زهرای ِ آن خانه بودم، نه زهرای آن خانه و این خانه، فقط زهرای ِ آن خانه، که قرار بود، چند دقیقه بعد که بیدار شدم، از جا بپرم و پله‌ها را دو تا یکی پائین بروم و به مامان در مورد صدای کاسه بشقابش تذکر بدهم و بگویم: چه‌قدر این ظرفهارو مامان می‌کوبی به هم؟!

چند دقیقه بعد، من زهرای ِ این خانه بودم، در حسرت شنیدن صدای کاسه بشقاب مامان با گوش‌های زهرای ِ آن خانه. 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۵۷

برای علی

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست!

 

پر از هراس و امیدم که هیچ حادثه‌ای

شبیه آمدن عشق اتفاقی نیست

 

ز دست عشق به جز خیر بر‌نمی‌آید

وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست!

 

درخت‌ها به من آموختند، فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

 

به روی آینه پرغبار من بنویس:

بدون عشق* جهان جای زندگانی نیست


                                                                                   فاضل نظری


                                                     

این شعر را خاطرت هست؟! با چه وسواسی انتخابش کردم، و تو با آغوش باز پذیرفتی، حتی ذوق هم کردی، آن روز، حتی وقتی پشت تلفن، شعر را برایت می‌خواندم، برایم مسلم بود که لبخند ِ عریضی روی لبهایت است، خوشحال بودیم!

آدم‌های زیادی  در دنیا هستند که خاطرات خوشی دارند، و همواره حسرت آن روزهای خوششان را می‌خورند، من قلباً، با تمام وجودم معتقدم، من و تو، روزهای خوشی داشتیم که هیچ‌کس، به صراحت می‌گویم، هیچ‌کس جز من و تو، چنین خوشی‌هایی را تجربه نکرده! و بالاتر آنکه، من و تو حسرت نمی‌خوریم، برای آنچه که گذشته، اگرچه گاهی تندبادی می‌آید و ..... می‌رود!!!

 

عزیزکم تولدت مبارک

 

*تو!

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۸

زیر تیغ آفتاب

ساعت 1 ظهر، صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم، راننده با هر سه نفری که پشت نشسته بودند سر کرایه تاکسی دعوا کرد، در تمام موارد هم حق با مسافر بود، حداقل 300 تومان بالاتر از کرایه حقیقی آن مسیر می‌گرفت، که چون زیاد در آن مسیر تردد می‌کنم، کرایه تکه به تکه آن مسیر را می‌دانم، نوبت من که شد، وقتی پیاده‌شدم، منتظر باقی پول شدم، به راننده گفتم که کرایه 1000 تومان نمی‌شود، دوباره شروع به داد زدن کرد، وسط حرفش پریدم، خیلی آرام‌تر از آنچه که از خودم انتظار داشتم با او حرف زدم!

 

-ببین آقا، الان هوا گرمه، شما هم خسته‌اید، این پول نوش جونت، من که نمی‌خوام تویه این هوا با شما بحث کنم، فقط این کرایه نیست! 

دوباره شروع کرد به فریاد زدن، و من دوباره تکرار کردم: اشکالی نداره، نوش جونت! هوا گرمه، خسته‌اید! فقط این نیست کرایه، ولی بازم اشکالی نداره!

راننده مات به پول نگاه می‌کرد، من هم که رفتم، باز هم ایستاده بود، وقتی برگشتم و نگاهش کردم، هنوز داشت به پول در دستش نگاه می‌کرد! 

راضی بودم از خودم! راضیم از خودم! :)

 

زهرا صالحی‌نیا

نوشتن تاریخ کم کم برای من عذاب آور شده، نوشتنش انگار به من بیشتر تفهیم می‌کند خیلی گذشته!

سرم گرم است، کارهای خوبی می‌کنم، جاهایی هستم که شاید، باید سالها پیش در آنجا می‌بودم، ولی انگار زمانه باید سرش نمی‌شود!

اتفاقی، خیلی اتفاقی فهمیدم حوزه هنری دوره های سینما و انیمیشن برگزار می‌کند با هزار تلاش وقت مصاحبه گرفتم، مصاحبه رفتم، البته بیشتر تفتیش عقاید بود، و بعد شدم دانش‌آموخته‌ی انیمشین، در شرایطی که فکر می‌کردم جناب مفتش قرار است من را رد کند و قید کلاس را زده بودم و می‌خواستم تخت ِ گاز بتازم به تمام عقاید ِ عجیبش!

تاریخ تحلیلی سینما! من در کلاسی نشسته بودم که هرچه‌قدر زیاده‌گویی در مورد جزئیات یک فیلم می‌کردند و هرچه‌قدر در مورد تاریخ، سبک، تحولات تاریخی و .. فیلم حرف می‌زدند و می‌زدم، کسی چپ‌چپ نگاه نمی‌کرد و کسی هم حوصله‌اش سر نمی‌رفت!

البته بماند که در کلاس تعداد زیادی از دانش‌آموختگان، باز هم فقط برای انگار جزوه برداشتن آمدند و هیچ حرکتی که نشان از این باشد که قرار است در آینده‌ای نزدیک نقدی بنویسند یا صاحب ایده‌ای باشند، ندارند!

من حالم خوب است! طراحی 1 انیمیشن هم دارم، خط می‌کشم، مکعب را تبدیل به صندلی می‌کنم، با حسرت به کارهای سه‌بعدی استادم نگاه می‌کنم، از او سوالهایی می‌پرسم که دوست دارد جواب بدهد، استادم با افتخار به من نگاه می‌کند، هیچکس در کلاس به هیچکس حسودی نمی‌کند.

آزمون ورودی کلاس داستان‌نویسی دکتر سرشار را می‌دهیم، حدود 80 نفریم، همه استرس داریم، گویا اولین آخرین بار است که استاد سرشار چنین کلاسی در این دوره می‌گذارند، لیست اسامی را روی بُرد می‌زنند، همه هجوم می‌آورند، من به دنبال اسمم می‌گردم، نیست، 38 نفر فقط قبول شده‍اند، این را از آنجا می‌فهمم که از انتهای لیست به ابتدایش می‌آیم، نیست، سرها مانع دیدم می‌شود، ناامید نمی‌شوم، باز هم سرک می‌کشم، نیست! دوباره و دوباره! 1.زهرا صا....

اسمم ابتدای لیست نوشته‌شده، شماره 1، با فامیل کاملم، می‌خندم، کامل و بی‌نقص، می‌گذارم خوشحالیم از میان لب‌هایم شره کند و کل سالن را بپوشاند، بچه‌ها همه با من می‌خندند حتی آنها که اسم‌شان نیست، اسمم را به آنها نشان می‌دهم، برایم دست می‌زنند! من خوشحالم! دلم ذوق ذوق می‌کند!

9 جلسه از کلاس رفته، از جلسه دهم سرکلاس می‌نشینم، قرار است 9 جلسه اول را دوباره برای ما بگذارند، جلسه دوازدهم است، بین صد نفر استاد سوال ِ من را می‌خواند، بی‌اسم است، اگر هم با اسم بود مطمئناً من را میان آن صد نفر به خاطر نمی‌آورد، مگر انکه آدرس می‌دادم همانی که وسط کلاس خمیازه‌ی عظیمی کشید و شما دیدید و سعی کردید نخندید! سوال را می‌خواند، به وجد می‌آید، هزارآفرینی حواله‌ی صاحب سوال می‌کند، به همه گوشزد می‌کند که باید از این سوال‌ها بپرسند، مفصل جواب می‌دهد، سوال بعدی من را می‌خواند، ابروهایش در هم گره می‌خورد، می‌گوید، از این سوال‌های سخت نپرسید، جوابی مختصر می‌دهد، سوال پشت برگه‌ام را هم جواب نمی‌دهد، کلاس تمام می‌شود، به استاد می‌گویم که سوال پشت برگه را جواب نداده‌اید، به رویم لبخند می‌زند، شما صاحب سوال بودید؟ من سعی می‌کنم خوشحالیم را از برقی که در چشمان استاد می‌بینم پشت لحن جستجوگرم مخفی کنم، با استاد بحث می‌کنم، نام کارگردانی را می‌آورم، گل از گل استاد می‌شکفد، با افتخار به من لبخند می‌زند و صمیمی‌تر برایم توضیح می‌دهد، بحثمان به نتیجه خوبی می‌رسد، هر دو خوشحالیم، استاد من را در خاطرش نگه داشته!

 

*وقتی آقای شهیدی‌فر پارک ملت، کارگردان و نویسنده سریال وضعیت سفید را دعوت کرده‌بود، من وعلی با اشتیاق به حرف‌هایشان گوش می‌دادیم، کارگردان در مورد سبک‌های داستان‌گویی حرف می‌زد و اینکه زمان طولانی کشیده تا همه را بشناسد، من غرق حرف‌هایش بودم، به علی گفتم: می‌بینی! آدم‌هایی که هنر کار می‌کنند، انگار حتی سختی‌های کارشان هم لذت بخشه، آدم خسته نمی‌شه!

علی گفت: هر گیکی نسبت به زمینه کارش همین فکر رو می‌کنه!

 

پ.ن: من خیلی خوبم، اگرچه این "خیلی" گویای میزان دقیق خوبیه من نیست، شکرخدا خوبم، و همه‌چیز از باور قلبی او سرچشمه می‌گیرد، مردی که اولین بار من را باور کرد، و اصرار کرد که به سمت آرزوهایم بروم، ممنون بابت تمام اصراهای تو!

زهرا صالحی‌نیا

وبلاگش را باز میکنم و می‌گذارم تا بنوازد، دلتنگ گذشته ام؟!

آری! وقتی صدای آهنگ پیچید، دلتنگ روزهایی که گذشته‌اند شدم! شب بیداری ها! نوشتن‌ها و نوشتن‌ها و نوشتن‌ها! گاهی از یادآوری دردهای گذشته، مچاله می‌شوم، فکر می‌کنم، طاقتم سرآمده بود، دیگر نمی‌شد با آن حجم غم سر کنم! خدایا خوب است که گذشت! ولی آیا من همان زهرا هستم؟!

این خیابان ها و کوچه ها همان‌ها هستند؟!

کجا رفت همه‌ی رفاقت‌ها؟!

کجا رفت؟!

زهرا صالحی‌نیا

امروز روز خوبی بود، و هنوز هست، روشن است، خیابان‌ها را آفتاب گرفته، حتی درون اتاق IT ساختمان فلات قاره هم افتاده‌بود.

پسرکی در اتوبوس با دایره، سوسن خانم می‌خواند و همه می‌خندیدند، همه‌ی اتوبوس می‌خندیدند و آدم‌ها از بیرون به ما نگاه می‌کردند، یک اتوبوس، پراز آدم، پر از آدم‌های مختلف می‌خندد! هیچکس به پسرک پولی نداد، پسرک بعد از سعی بسیار برای گرفتن پول و ناامید شدن، گفت: گویا خانم‌ها و آقایان پول اتوبوس شما رو هم من باید حساب کنم!

و باز ما همه خندیدیم.

من می‌خندیدم، خوشحالم، هوا روشن است، بهار می‌آید، صبح‌های روشن، سبز و حتی گرم. من روزها را دوست دارم، برخلاف گذشته که شب‌ها را ترجیح می‌دادم، برای آنکه پنهان شوم، برای انکه تمام غمم را در شب بریزم، شاید کمی سبک‌تر شوم!

ریه‌هایم هوای ِ تازه می‌خواهد، قلبم، سریع‌تر از همیشه می‌تپد و زخمش التیام یافته، دیگر هیچ اثری از هیچ درد و زخمی نیست، من خوب ِ خوبم! بیشتر از همه عمرم، رفته! تمام آن غم، با همه سنگینی و بزرگی و دردش رفته، مثل زنی هستم که فارغ شده و در خلسه بعد از اخرین هجوم درد به سر می‌برد، و گویی منتظر دیدن نوزادم هستم!


*یادش بخیر، باورتان می‌شود سال 87 بود؟! چه دوستی‌هایی بود، چه روزهایی!!!!! خدایا! یادش بخیر! همه نظرات آن پست‌ها را جائی نگه‌داشته‌ام! یادش بخیر

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد1

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد2

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد3

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد4

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد5

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد6

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد7



زهرا صالحی‌نیا
۲۴ شهریور ۹۰ ، ۰۴:۰۱

واس چی آخه؟!

 

" با عنایت به طرح تعریض خیابان، این مکان در آینده نزدیک تخریب می‌شود."

دقیقاً یادم هست که نوشته‌بود با عنایت به یه چیزی، حالا شاید بقیه جمله دقیق همونی که نوشته شده، نباشه، ولی کلیتش همین بود، به نظر ِ شما هم عجیبه؟!

با عنایت؟! آخه چرا با عنایت! چرا با توجه نه؟! بعد آدم رویه یه بنر بزرگ یه همچین چیزی رو می‌نویسی میکوفه رو دیفار!

شایدم من الکی دارم گیر می‌دم!!

                                    ولی آخه با عنایت؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ شهریور ۹۰ ، ۰۸:۱۵

اعلام جنگ

باید بگم که تست دوبله رد شدم، البته این قضیه مال ِ شاید 3 هفته پیش باشه، سعی کردم با خودم کنار بیام ولی نشد!

تا به حال هیچ‌وقت به این حد به قبول شدن در امتحانی ایمان نداشتم، خوب یه بار قبول شده بودم! و البته حماقت کردم و دنبالش نرفتم! سری اول خیلی سخت‌تر بود، کلی متن خوندم، کلی سوال جواب دادم، آخرش هم بلند خندیدم، در واقع هَوار زدم!

ایندفعه دخترخانم تست گیرنده، به خودش زحمت نداد دو تا سوال بپرسه، نمی‌دونم چرا از اون و همه‌ی اون کسایی که بعد از تست رفتن پیشش و کلی حرف زدن و سعی کردن غلطهاشون رو توجیح کنن و همه‌رو معطل کردن، لجم می‌گیره!

احساس می‌کنم اسم همه‌شون توی لیست هست جز من، و واقعاً نمی‌دونم چرا به همه‌شون به چشم این آدم‌هایی نگاه می‌کنم که تو فرودگاه و راه‌آهن و ... پیج می‌کنن و به صورت کاملاً پاستیل واری اسم آدم‌ها رو تلفظ می‌کنند!

اینکه می‌گم پاستیل، به خاطره اینکه، اگه سعی کنید، یعنی اگه خودتون رو به درودیوار بزنید که تو صداشون غرق بشید، عینهو پاستیل ِ خیس خورده می‌چسبید به کف ِ زمین از بس که حرف رو کش میدن و گند میزنن تو هرچی لحن و کلمه است!!!

تصورم این نیست که صدام خیلی خوبه! به هیچ وجه ( دروغ که نداریم، به هیچ وجه ٍ به هیچ وجه هم که نه! خوبه خوب!) ولی مسئله اینکه من ذاتاً یه دوبلورم، این هفته دوباره می‌رم تست می‌دم، بهشون حالی می‌کنم با کی طرفن!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۴۰

تلویزیون 14 اینچ پارس

به نظر میاد دچار سندرومی شدم به نام " ظرف در سینک" که اگر فقط یک عدد ظرف در سینک ظرفشوئی موجود باشه، من دچار بی‌قراری می‌شم!

.

.

.

در حال حاضر، چند روزی میشه که همسر(علی) بنده رو معتاد کردند به بازی Need For Speed البته من شکایتی ندارم، احساس می‌کنم مثل راکی که بعد چند سال برمی‌گرده به روزهای اوجش منم برگشتم به روزهایی که هر بازی رو بدون وقفه تا آخر می‌رفتم، این زمان اوجی که می‌گم برمی‌گرده به دوره‌ی سگا، یه چند تا از بازی‌های سگا رو هم که تا اخر رفته بودم، همین چند وقته پیش پیدا کردم، بعضی وقتها جهت تجدید خاطرات باهاشون بازی می‌کنم.

روزهای خوبی بود، هوا همیشه روشن بود، بوی کولر میومد، دائی‌نا از بندرعباس آمده بودند، ما مدام در حال بازی بودیم، شورش در خیابان، سونیک، کابوی و... یا مثلاً یه بازی که اسمش رو نمی‌دونستم و خودمون بهش می‌گفتیم، شمشیرزن، شاید خیلی‌ها هم مثل ما برای بازی‌هاشون اسم ِ دلخواهشون رو می‌ذاشتن، یه لامپ تصویر سوزوندیم، تا بابا رفت یه تلویزیون 14 اینچ برای سگامون خرید، ولی حالی که بازی کردن با اون تلویزیون بزرگ میداد و هیجانش کجا و اون تلویزیون 14 اینچ کجا!

خوب شد یادش افتاد، یه تلویزیون کوچولوی با مزه بود، خوشم میومد ازش، هنوز صفحه‌های تلویزیون اون زمان شکم داشتن، اون تلویزیون هم، یه شکم کوچولو داشت، عینهو خودش!

به نظرم، این روزها خیلی گرم‌تر از روزهایی هست که به خاطرم می‌آد، حتی در اوج دویدن‌ها، انگاری که اون زمان‌ها خنک‌تر بود و بوی کولر بیش‌تر می‌آمد!

چرا دیگه بوی کولر نمی‌آد؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۳۰

من در این روزها



سلام

زهرا هستم! یک همسر، یک عدد بانوی خانه‌دار، که از خانه‌ی خودش، اولین پست متاهلیه کاملش را تقدیم می‌کند.

از 22 تیر به طور رسمی شروع به زندگی مشترک با هم کردیم.


 ادامه.....:

این روزها کار خاصی انجام نمی‌دهم، جز اینکه فکر می‌کنم، به همه‌ی آن کارهایی که انجام نمی‌دهم و یا می‌خواهم، انجام بدهم!

یک زمانی خیلی راحت، با اطمینان کامل می‌دانستم دقیقاً چه‌چیزی می‌خواهم، ولی در حال حاضر، بیشتر می‌ترسم، می‌ترسم از اینکه آنقدر به درجا زدن ادامه بدهم که خسته شوم، و حتی می‌ترسم سراغ راهی بروم و در میانه راه پشیمان شوم و یا به دیوار بخورم!

علی حرف‌های خوب و امیدوار کننده‌ای می‌زند، از اینکه من باید راهی که دوست دارم را دنبال کنم، ولی من باز هم سردرگم هستم، در تمام طول زندگیم، تا به حال، یک زندگی رسمی داشتم و یکی غیر رسمی، رسمی آن بخش از زندگی ِ من بود که باید در حضور دیگران، در دانشگاه و در زندگی معمولم دنبال می‌کردم و غیر رسمی ن بود که دوست داشتم و همیشه در خفا، و در حاشیه زندگی رسمیم به آن می‌پرداختم، و حالا، خودم و همسرم از "من" می‌خواهیم که زندگی غیررسمیش را، همان که زندگی واقعیش هست را علنی کند و از این به بعد، آنطور که باید و می‌خواسته زندگی کند!

دوست دارم، کتاب بخوانم، بنویسم، بنویسم، بنویسم..... دوست دارم سنتور بزنم، دوست دارم، چیزی را خلق کنم، دلم می‌خواهد دوباره کنکور بدهم و رشته انسانی یا هنر شرکت کنم، دلم می‌خواهد شروع به کاری کنم و پیش بروم، دلم می‌خواهد در چیزی غرق شوم و ساعتها، روزها، ماه‌ها برایش وقت بگذارم، دلم می‌خواهد گرافیست شوم، دلم می‌خواهد انیمشن بسازم....

 

احساس می‌کنم، حالا که نوشتم، خیلی سبک‌تر شدم و شاید بتوانم ساده‌تر تصمیم بگیرم، باید فکرکنم و تصمیم بگیرم! آینده‌ای منتظر ِ من است! حسش می‌کنم!*

 

*چه ادبی شد :دی !!!

زهرا صالحی‌نیا