11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۵

تــَق

 

تعداد خوانندگان اینجا، شاید کمتر از انگشتان یک دست شده‌باشد! برای همین راحت می‌نویسم!

نمی‌دانم، کجا در مورد حبابی خواندم که در درون آدم بزرگ می‌شود، شاید هم خودم در زمان‌هایی که خیلی فیلسوف و مخ‌مشنگ شده‌بودم، چنین چیزی نوشته‌ام!

در هر حال، حبابی در درون من هست که در حال بزرگ شدن است، غصه و ناراحتی نیست، احتمال حباب شادی هم که از اول رد است، چون خیلی کم پیش می‌آید، آدم‎ها به شرح خوشحالیشان با چنین مقدمه‌چینی فاخری بپردازند! حالا شما حساب کنید، من چه‌قدر وقت گذاشتم تا نیم‌فاصله‌های سطر اول را رعایت کنم و هیچ غلطی نداشته‌باشم!

پس حباب ِ شادی نیست!

انسان‌ها وقتی تنها هستند، یک جائی_حالا هر کجا_ برای خودشان دست و پا می‌کنند تا درونش فرو بروند، خیلی قبل‌تر از من هم انگار واژه‌ی غارتنهائی اختراع شده!

خوب! انسان‌ها می‌روند در غار تنهائی، دقت کنید! می‌روند! نمی‌مانند، رفتن یعنی بازگشتی دارد، چه زود و چه دیر، ولی ماندن یعنی ماندن!

یک وقتهایی غار تنهائی بعضی‌ها سوار کولشان می‌شود و همه‌جا دنبالشان می‌آید، یعنی با آن‌ها می‌آید! چون تمام مدت، آن آدم‌ها در غار هستند، و در واقع، غار به صورت متحرک با آن‌هاست!

این قضیه حباب ِ من هم همانطور است، فقط مشکل اینجاست که من درونش نیستم، او درون من است، انگار یک محدوده‌ی خلاء در، درون من در حال رشد است!

[همین الان صدای رعد و برق آمد، راس ساعت 2:15 دقیقه صبح]

به این فکر می‌کنم، که کسانی که این نوشته را می‌خوانند، پیش خودشان در مورد من چه می‌گویند؟!

می‌گویند: این دختره کی می‌فهمه خربزه آبه؟! کی گشنگی می‌کشه که حباب ِ خلاء از سرش بپره؟! کی غم نون می‌خوره که یادش بره واس خاطره یه زکام تنهائی و دو تا تب ِ دلتنگی نباید نشست غصه خورد، گریه کرد، زُل زد تو دیوار.....

 

خوب!  من واقعاً افتخار می‌کنم به چنین خواننده شخیص و وزینی که به این شدت بنده رو درک کردن!

چه‌قدر دلم می‌خواد خیلی ساده، با فونت بزرگ بنویسم " من دارم از تنهائی خفه می‌شم! "

بعد همه سکوت کنند، فکرنکنند به تنهائی ِ من، اصلاً به من فکرنکنند، فقط به خودشان فکرکنند، همه بی‌خیال من بشوند و سرشان را بیندازند پائین بروند پی ِ زندگیشان!

خیلی تناقض دارد با تنهائی، ولی دلم می‌خواهد چشم باز کنم، ببینم صبح است، نسیم خنک می‌آید، پرده‌ی حریری تکان می‌خورد، پشت ِ پرده انگار دریاست، انگار جنگل است، انگار حرم امام رضاست!

پشت پرده آرامش است که ذره ذره می‌ریزد داخل اتاق، خودش را جا می‌کند کنارم، روی بالش، صورتم را خنک می‌کند!

لبخند می‌زنم! از ته دل!

 

دلم می‌خواهد، آسوده لبخند بزنم، از ته دل، قبل از آنکه فراموش کنم!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۳/۱۰
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۴)

در مورد تعداد کم مخاطب من درکت می کنم :دی


حتا اگه فرصت نباشه، جزء اون انگشتای دست هستیم!
حد اقل هم میتونیم بگیم رسیدن به خیر...

ولی واقعا یاد نامه های بی مقصد به خیر...



آخه واسه یه زکام تنهائی و دو تا تب ِ دلتنگی نباید نشست غصه خورد، گریه کرد، زُل زد تو دیوار..... حالا چند روزه حاج آقا رو ندیدیش؟ + (آیکون یه آدم سطحی زود قضاوت کن)


۱۰ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۰۳ دختری که سلام نمیکنه
تنهایی را نام دیگر داده اند : حباب....




تق!!

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی