11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «گاهی که حرفی دارم با روزگار» ثبت شده است

۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۶

تراژدی یا کمدی؟!**


نکته:باورش برای خودم هم سخت است ولی به شدت جلوی تاختن احساسم را می‌گیرم و سعی می‌کنم فقط و فقط از روی عقل رفتار کنم، وگرنه تا به حال خیلی حرف‌ها زده بودم و البته خیلی فریادها :)


اس ام اس‌های تبلیغاتی طرفداران آقای جلیلی کم‌کم داره به سمتی می‌ره که اعصابم رو بهم بریزه! واقعاً چرا باید سرلوحه تبلیغات فردی این باشه که "اصحاب فتنه در پیش هستند، عمار وار بیایید! همایش تبلیغاتی سعید جلیلی!!!!"
آخه چرا؟!


این مسئله باعث میشه:

1.اگر کسی بخواهد انتقادی به این شخص و جریانش بکند بشد فتنه‌گر، ضد نظام و ولایت فقیه و خط امام!!!

2.اگر رای نیاورد، کل مواردی که خودش را نماینده آنها می‌دانست، زیر سوال می‌رود، و طوری می‌شود که انگار مردم به این اصول رای نداده‌اند!!!


به نظرم بیش از اندازه از اصولی که همگی به آنها پایبندیم استفاده(بخوانید سوء استفاده) می‌کنند. و البته مورد 1، که به نوعی هم لاک دفاعی است و هم نقشه حمله، در مقابل منتقدان و در مواجه با رقیبان.


*شاید ادامه‌دار باشد.

**تاریخ را می‌گویم، یک‌بار تراژدی، یک‌بار کمدی!!!



زهرا صالحی‌نیا
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۶

من به تمام شما مشکوکم!

نمی‌دانم دقیقاً باید از کجا شروع کنم، جملات مختلفی در ذهنم تکرار می‌شود، از "سوء استفاده‌های جنسی از زنان گرفته تا استفاده از حق رای آنها".

زنان! گاهی فکر می‌کنم چه چیزی باعث تمایز ما از مردان شده؟! همین زن بودن؟ عجیب است، خود ِ زن بودن، به ذات عجیب و البته شگفت‌آور است، اصیل‌ترین زیبایی و عشق، بدون هیچ آرایش و پیرایشی و البته قدیمی‌ترین بازیچه بشر!

نمی‌گویم مردان، چراکه زنان گاهی بازیچه زنان شده‌اند، و این گاهی بسیار زیاد است.

این روزها دوباره بحث نقش زنان در جامعه داغ‌تر شده، البته به خاطر نیاز نه ضرورت. جالب‌ترش این است که این حرف‌ها مصادف شده با پخش سریال‌های قدیمی مانند اوشین و پزشک دهکده. سریالهایی که باعث شد فمنیسم با گوشت و خون نسلی از زنان این سرزمین آمیخته شود.

این روزها کاندیدا حرف از زنان بیکار، نقش مادر، مسئولیت زن می‌زنند، و من به همه‌ی این حرف‌ها، چه منطقی و درست و بر اساس اصول و سبک زندگی اسلامی و چه بر خلاف آن، شک دارم!

وقتی کاندیدایی قول حقوق برابر زن و مرد را می‌دهد به این فکر می‌کنم که در چه سالی زندگی می‌کنیم؟! پیش از جنگ جهانی اول؟! زنان و مردان در قبال کار برابر حقوق برابر دریافت می‌کنند! این چه علامت سوالی است که در ذهن ِ ناآگاه گروهی از مردم ایجاد می‌کنند؟!

برای قول خام این کاندیدای پست ریاست جمهوری، می‌توان هزارویک دلیل آورد! می‌توان دست او را گرفت و به شرکت‌های خصوصی برد که دختران مجرد با مدارک لیسانس(پائین‌تر یا بالاتر) در حال منشی‌گری و کارهای سطح پائین هستند، تنها و تنها برای اینکه کار کنند و پولی در بیاورند.

به‌شخصه شاهد این دسته از دختران از نزدیک بوده‌ام، از دوستی که بدون داشتن نیاز مالی و به صرف وارد شدن به جرگه زنان شاغل حاضر به کار در موسسه بهداشتی شده بود که محصولشان وسیله جلوگیری از بارداری بود، و مشتریانشان همه مرد!(بحث استفاده از تخصص جداست، بسیاری از فارغ‌التحصیلا دختر دانشگاه‌ها مهارت کافی برای حضور در شغل مرتبط به مدرک خود را ندارند، تعارف که نداریم!)

شاید از نظر برخی اشکالی نباشد، شاید مسئله نیاز مالی پیش کشیده‌شود! اینها همه جای خود! ولی شان زن ِ مسلمان ایرانی این است؟! که برای ماهی دویست‌هزارتومان، که تمامش صرف لباس ِ تن و قبض موبایل و لوازم آرایش می‌شود تن به هرکاری بدهد!

و همین اجبار برای داشتن کار موجب سوء‌استفاده می‌شود. کارفرمایی که چنین کاری می‌کند شخص بیگانه‌ای نیست، همسر/برادر/پسر/پدر و حتی خواهر/مادر/خاله/عمه ایست که این اشتیاق کاذب را می‌شناسد!

این مسئله ربط به فرهنگ دارد نه قانون کشور! فرهنگی که پایه‌هایش را زده‌اند! فرهنگی که در آن چه در قشر مذهبی و چه در قشر غیر مذهبی شاهد این مسئله هستیم که زن ِ ایده‌آل، زن ِ شاغل است و زنان خانه‌دار باید همیشه سرافکنده و خار در گوشه مهمانی‌ها بنشینند و با حسرت به زنان شاغل نگاه کنند!


یک خانواده متوسط، با وجود تمام فشارهای اقتصادی هنوز هم می‌تواند با کمی ملاحضه به زندگی خود ادامه دهد. کدام بررسی کارشناسانه‌ای این مسئله را لازم دانسته که زن باید هم‌پای مرد برای رفاه ِ تخیلی خانواده کار کند و پول به خانه بیاورد!

اشکال از مادرانی است که در نوجوانی در گوش زنان امروز زمزمه کردند که مستقل باش! و استقلال یعنی داشتن درآمد مجزا، تا هیچ‌گاه مردت نتواند مقابل آرزوهایت بایستد.(به احتمال زیاد مادر در آن لحظه که چنین تربیت عمیقی را اعمال می‌کرده، سرخورده از خواسته‌ای به‌جا و یا نابه‌جا بوده،طلا یا وسیله و یا حتی لباسی ساده!) دور نمای طلایی است برای یک دختر/زن؟!

می‌بینید؟! ریشه‌ها پوسیده! وگرنه عیار زن به محصولش بود، به کودکش، به آرامش خانه‌اش! نه به فیش حقوقش!

"از خداى خود شرم کردم که چیزى از تو بخواهم که انجام آن برایت دشوار باشد."این جمله از بانوی دو عالم برایم عجیب بود، نخواستن تا کجا؟! تا مرز ژنده‌پوشی و گرسنگی؟! با خودم می‌گفتم کدام مردی علی می‌شود؟!

ولی می‌شود! مشکل اینجاست که آنقدر از بدی شعار و شعار دادن گفتند که ما آرمان‌هایمان را هم فراموش کردیم، روزگاری ایده‌آل وجود داشته، ولی ما همه را به جرم بزرگ بودن و در قله بودن راندیم و در طاقچه فقط برای دیدن و خواندن گذاشتیم!

جنابان! کاندیدای محترمی که برای رای‌تان دم از زن و حقوق زن و ماهیت زن می‌زنید، من به تمام شما مشکوکم! چه شما که زن خانه‌دار را بی‌کار می‌دانید و چه شما که مادر، مسجد، معلم می‌گوئید!

من می‌خواهم دست بکشم از تمام کارهایی که شما به وسیله آن آمار می‌دهید، می‌خواهماز دید شما بی‌کار شوم ، و در خانه‌ام، امن‌ترین جای دنیا بنشینم و به جای تلف کردن عمرم در کاری که تنها هدفش پول است، نخست خودم را و بعد مردان و زنانی را تربیت کنم که روزی به جای شما بایستند و به این مردم خدمت کنند، در آن روز نام من شاید در صفحه روزنامه‌ها و سایتهای خبری نباشد، ولی جایی در لوح محفوظی نام من شاید در زمره کنیزان بانویم فاطمه باشد!



*سبک زندگی! سبک زندگی! سبک زندگی!!!! درد این روزهای ما!!!


زهرا صالحی‌نیا


 

در ابتدای قرن بیستم گروهی از زنان برای گرفتن حقوق خود در کارخانه‌هایی که مشغول به کار بودند، اعتراضاتی انجام دادند، با توجه به اینکه در آن زمان زنان نیروی کار *ارزان* به شمار می‌آمدند.

 پس بعد از جنگ جهانی اول و بازگشت مردان به جامعه و اخراج زنان از کارخانه‌ها  نخستین جرقه‌های این موج برای زده شد.

و اما بعد!!!

در دهه 60 و 70 که موج فمنیست به سمت لزبینیست پیش رفت، خواسته‌های عجیبی از سمت این گروه به عنوان حقوق مطرح شد، به طور مثال اولین و مهم‌ترین حقیق که خواستار ان بودند:

*اجازه سقط جنین بود*

همینجا من متوقف می‌شم، من/ما چه‌طور به زعم یک پیشینه صد ساله، که در حال حاضر به لجن کشیده شده، اعتقاد به چنین روزی داریم؟! آیا در جهان هم به این روز همین‌طور نگاه می‌کنند؟! دوست دارم بدانم!

 دوستانی که خارج از ایرن زندگی می‌کنند، اگر توانستند در مورد نگاه انها نسبت به این روز بیشتر بگویند و جدای از این، چرا باید من ِ زن ِ مسلمان، روزی را روز زن بدانم که هیچ تناسبی با فطرت ِ تعریف شده‌ی من ندارد!

منی که هیچ اعتقادی به تساوی حقوق زن و مرد ندارم، و بعد هم، من پشت ِ چه علمی سینه می‌زنم؟!

پشت Gisele Halimi ؟ Louise Weiss ؟! Simone De Beauvoir ؟!  یا خانم Oriana Fallaci ؟؟!

و حتی شاید شیرین عبادی!!

 از خوب بودن بخشی یا قسمتی یا ثلثی یا ربعی یا ... این موج، نگوئیم، چرا باید وضو در این آب قلیلی بگیریم که نجاست در آن شناور است؟!! چرا؟! آنهم وقتی که به آب ِ کُر وصلیم!!!

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ مهر ۹۱ ، ۰۹:۴۷

Title-less

من حرفی ندارم برای او، برای آنها، من هیچ حرفی ندارم!

*********

بی‌توجه به تمام اتوبوس‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند بودیم، ساعت 10 شب، دوتائی، ایستاده بودیم، در قسمت دوم ایستگاه‌ بی‌آرتی ولیعصر، جائی که احتمال ایستادن اتوبوس در آن 1 به 100 است در آن وقت شب، فروت نینجا بازی می‎کردیم، داشتیم سعی می‌کردیم هرکدام یک رکورد به یاد ماندنی به جا بگذاریم.

به خودمان که آمدیم، دیدیم نمی‌شود، اتوبوس است که می‌آید و می‌رود و ما سرخوش بازی می‌کنیم، ایستادیم در قسمت اول، اتوبوس آمد، منتظر ماندم پیرزنی خارج شود، چمدانی همراهش بود، نگاهم کرد، دیدم عصبانی است، با خودم گفتم، من که کنار ایستاده‌ام چرا اینطور به سمتم هجوم می‌آورد و زیر لب حرف می‌زند.(راستش باید اتوبوس زیاد سوار شده باشی، تا روانشناسی پیاده شوندگان را به خوبی بشناسی.)یک پایش داخل اتوبوس بود و پای دیگرش خارج، با دست به من اشاره کرد، بلند گفت: خانوم برو این عبا رو بنداز تو چاه مستراح، اینی که تو پوشیدی خیانت به ماست.

من سوار شدم، دو خانم دیگر هم سوار شدند، خانم‌ها مشتاق بودند، بدانند پیرزن چه گفته، خانمی که ماجرا را نقل می‌کرد، مردد به من نگاه کرد، لبخند زدم، لبخند زد.

 دخترکی گفت: حقش است، اینهمه سال وقتی زیر فشار باشی همین می‌شود.

من حرفی نزدم، فکر کردم، این یادگار مادرم فاطمه است! در چاه نمی‌اندازمش!!! دیدم شعاری شد، جوابم مثل حرف‌های فیلم‌های دهه60 است که دختر مذهبی در مقابل تام ضد انقلاب می‌ایستد و با جوابهایش همه را منفجر می‌کند.

بحث خانم‌ها بالا گرفته‌بود، قبل از انکه پیاده شوم، بحث به نتیجه رسیده‌بود، خانمی گفته‌بود: باید آدم خودش را بپوشاند، وگرنه زیر اینهمه نگاه موذب می‌شود، حالا یکی مانتو یکی یه چیز دیگه، نباید زور کرد!

همه گفتند : بله بله! نباید اجبار کرد، ما خودمان، خودمان را می‌پوشانیم.

(البته همسرائی نکردند، هرکس بخشی از جمله را گفت.)

پیاده‌شدم، دستش را گرفتم، گفتم شنیدی، پیرزن به من چه گفت؟ گفت نه، برایش تعریف کردم، جمله دخترک را هم گفتم، گفت البته بی‌راه هم نگفته، موافقم که اشتباه کردند، گفتم  موافقم که اشتباه کردند!* لبخند زد، لبخند زدم.


*لازم است از ولی و امایش هم بگویم؟!


 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۹

اولین کافی شاپ بانوان

دیدید "عکسهای اولین کافی شاپ بانوان" رو توی "مملکت داریم؟" گذاشتن؟!

من مشکلی با این کافی شاپ ندارم، شاید بعضی راحت باشند که محیط فقط مخصوص خانم ها و یا فقط مخصوص آقایان باشد، ولی به نظر من باید دید هدف از این تفکیک چیه؟!
جائی مثل بهشت مادران، هدف از تفکیکش کاملاً مشخصه، من بشخصه به عنوان یک خانم، تا قبل از راه اندازی این پارک‌ها و جز در جاهای خاص مثل یک باغ خصوصی و یا شمال و لب دریا، تجربه، قدم زدن در هوای آزاد و حتی حس کردن گرمای آفتاب و هوای خنک بدون واسطه حجاب را نداشتم، در حالی که شاید مادر و یا مادربزرگ من به علت داشتن حیاط محفوظی این حس را به وفور تجربه کرده باشند، ولی برای هم‌نسلان من، این حس غریبه است.
خانواده من و همسرم مذهبی هستند، من کاملاً درک می‌کنم که برخی خانم‌های مذهبی با حضور در مکانی که آقایان هم هستند، معذب می‌شوند و ترجیحشان بر نبودن در آن مکان‌هاست، برای همین حتی مهمانی‌هایی که بخش خانمها و آقایان آن جداست را ترجیح می‌دهند، ولی این هدف از این ترجیح 1.کمتر معاشرت کردن با نامحرم است و 2. پوشش آزادتر در مهمانی.
و این عقاید به نظرم محترم است، زمانی بود که باید مدام تکرار می‌کردم، که اگر کسی به حجاب، حریم‌ها و قوانینی که سعی میکنم به عنوان یک مسلمان آنها را رعایت کنم، اعتقادی ندارد، محترم است و تا زمانی که من به او، یا او به من توهینی نکند، مشکلی ندارم.

 در واقع زمانی بود که برسر پایه و اصول بحث می‌شد، مثل بحث‌هایی که برسر اصل ولایت فقیه می‌شد، و یا حضور دین در تمام عرصه‌ها،  و  خیلی‌های دیگر که من از آن اطلاعات چندانی ندارم و شاید دوستانی باشند که حرف‌های و خاطرات جالبی از این بحث‌ها داشته باشند و شاید هم هنوز دارند.

 ولی در حال حاضر، مدام باید تکرار کنم که اگر کسی چادر سرش می‌کند، اگر ترجیح می‌دهد "دوست پسر" نداشته باشد، اگر ترجیح می‌دهد با نامحرمی دست ندهد، اگر ترجیح می‌دهد، فلان لباس و بهمان رنگ را نپوشد، هم نظرش محترم است!
و تمام اینها خلاصه می‌شود در ظاهر، در واقع درصد کمی از بین این دو گروه، بی اعتقاد صرف هستند،  و حتی نماز خوان ِ روزه بگیره ، معتقد هم هست که اعتقادی به حجاب و یا حد و حدود محرم و نامحرمی نداشته باشد، ولی متاسفانه به علت اشتباهات فاحشی که در ترویج مثلاً فرهنگ حجاب توسط مسئولین اتفاق افتاد، جرقه جنگ خاموشی بین این دو گروه زده شد، که در حال حاضر در مرحله ابتدای جنگ به سر می‌برد و مطمئناً وضعیت آینده بسیار نگران کننده است.

کامنتهای زیر آن پست در "مملکت داریم" زیبا نبود، تمامش ناشی از عصبانیت و فشاری بود که روی گروهی از جامع است که تحت فشارند، به خاطر اینکه هم عقیده با برخی حکومت داران نیستند، اگرچه من با برخی عدم رعایت قوانین در مورد حجاب مخالفم، و بزرگانی هستند که نظرات بسیار کارشناسانه و موشکافانه‌تری در این زمینه داده‌اند، بحث من بیشتر سر همان جنگی است که شروع شده، و ناخوداگاه هرکدام در جبهه‌ای قرار گرفته‌ایم.

در ابتدای متن، در مورد هدف آن کافه سوال کردم، چون خودم جوابی برای آن ندارم، و حتی اصرار آقایان مذهبی برای شِر کردن عکس‌های حضور خانم‌ها در این مکان را هم درک نمی‌کنم، مطمئناً خانم‌هایی با پوشش چادر، در کافی شاپ مختلط هم دچار مشکلی نمی‎شوند، مگر آزار برخی افراد از لحاظ تمسخر بابت پوشش، که این مشکلات با جدا سازی حل نمی‌شود، عدم حضور، و یا حضور "غلط" خانم‌هایی با پوشش چادر در مکان‌هایی این چنین و در بسیاری مکان‌های دیگر، باعث شده هم خودشان را از این نوع فعالیت‌ها حذف کنند، و هم حضور اندک افرادی با این پوشش را در این سری مکانها عجیب جلوه دهند، "لولوئی" در این مکان ها نیست، همان‌قدر که من ِ چادری آدم هستم، دیگری هم هست، و همان‌قدر که منی که شلوار صورتی می‌پوشم آدم هستم و حس ِ زیبائی شناختی دارم، همانی که چادر مشکی پوشیده هم دارد، تمام این مشکلات از قضاوت است، وقتی ندانسته متهم می‌کنیم، قضاوت می‌کنیم، حکم می‌دهیم، و حکم را اجرا هم می‌کنیم.

 واقعاً چه نیازی هست به دیکته کردن عقاید ِ خود به دیگران؟

لازم است همه یا مثل ما باشند یا بر علیه ما؟!


   پست‌های مرتبط : 

یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ

  

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۱۰

شروع

جدیداً یکسری وبلاگ پیدا کردم، که از مشکلات و بدبختی‌هاشون توی زندگی مشترک و درگیری‌هاشون با خانواده شوهر می‌نویسن!

وحشتناکه! یعنی اگه من زمان مجردیم اینها رو می‌خوندم یا کلاً ازدواج نمی‌کردم یا همیشه با سپر و کلاه خود خونه‌ی مادرهمسرم می‌رفتم!

یکی داره از بی‌پولی می‌ناله، بعد توی هر پستش 10 بار گفته خرید رفتیم، شام رفتیم بیرون، و پالتو خریدم فلان قدر و ...

بعد هم متنش پُر از جملات ناامید کننده و فحش هست! همه‌ی زوج‌ها مشکلاتی حدوداً مشابه دارند، سوء‌تفاهم‌ها و سوء‌برداشت‌ها، ولی یکی دامن می‌زنه و یکی سعی می‌کنه مشکل رو حل کنه، و گاهی حتی نمی‌شه مشکل رو حل کرد!

تعارف که نداریم، گاهی فقط باید صبر کرد، کنار اومد، به قول معروف " دندون رو جیگر گذاشت!"

کار خیلی سختیه ولی برای نگه داشتن بعضی چیزها باید بهای سنگین‌تر از اینها داد! مهم اینکه چه‌قدر اون چیز برای آدم مهم باشه!

راستش به این فکر می‌کنم، که اگر مادر و پدر در ارتباط با تربیت بچه‌شون، فقط یک لحظه به این فکر کنند، که دو روز دیگه زن یا شوهر این بچه چه‌طور قراره تحملش کنه و چه‌طور اون دنیا باید جواب آزار و اذیت‌هایی که نتیجه تربیت اشتباه بچه‌شون هست رو بدن، اینطور با بچه رفتار نمی‌کنند!

وقتی یه مادری، هنوز برنامه پسر هفده ساله‌اش رو می‌چینه، باید برای پسرش مامان بگیره نه زن! یا مادری که دخترش هرچیزی خواسته در اختیارش گذاشته و یا نذاشته بچه‌اش طعم هیچ سختی رو بچشه مطمئناً باید به جای شوهر برای دختر یه گاوصندوق پر از پول بخره!

از این بعد دلم می‌خواد یه سری پست در ضد این خاله زنک بازی‌ها توی وب و این ترسوندن‌ها و نشون دادن تلخی‌های زندگی بزنم! چون ناحق حرف می‌زنند! این رفتارها فقط باعث ترسوندن و فراری دادن بعضی‌ها از ازدواج می‌شه که اشتباهه!

من با تمام مشکلاتی که داشتیم و داریم، با تمام اختلاف نظرهایی که با علی دارم، ولی هیچ‌وقت نه پشیمون شدم، نه دلسرد!

دروغ چرا! بعضی وقتها کم آوردم، ولی علی نه! محکم وایساد!

الکی نیست! خدا، خودش، مستقیماً قول برکت و رحمت داده، بابت ازدواج!

 

 

پ.ن: در پایان باید عرض کنم! خانوم دکتر فروسی‌پور هستم! از شبکه سه :دی

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۵

تــَق

 

تعداد خوانندگان اینجا، شاید کمتر از انگشتان یک دست شده‌باشد! برای همین راحت می‌نویسم!

نمی‌دانم، کجا در مورد حبابی خواندم که در درون آدم بزرگ می‌شود، شاید هم خودم در زمان‌هایی که خیلی فیلسوف و مخ‌مشنگ شده‌بودم، چنین چیزی نوشته‌ام!

در هر حال، حبابی در درون من هست که در حال بزرگ شدن است، غصه و ناراحتی نیست، احتمال حباب شادی هم که از اول رد است، چون خیلی کم پیش می‌آید، آدم‎ها به شرح خوشحالیشان با چنین مقدمه‌چینی فاخری بپردازند! حالا شما حساب کنید، من چه‌قدر وقت گذاشتم تا نیم‌فاصله‌های سطر اول را رعایت کنم و هیچ غلطی نداشته‌باشم!

پس حباب ِ شادی نیست!

انسان‌ها وقتی تنها هستند، یک جائی_حالا هر کجا_ برای خودشان دست و پا می‌کنند تا درونش فرو بروند، خیلی قبل‌تر از من هم انگار واژه‌ی غارتنهائی اختراع شده!

خوب! انسان‌ها می‌روند در غار تنهائی، دقت کنید! می‌روند! نمی‌مانند، رفتن یعنی بازگشتی دارد، چه زود و چه دیر، ولی ماندن یعنی ماندن!

یک وقتهایی غار تنهائی بعضی‌ها سوار کولشان می‌شود و همه‌جا دنبالشان می‌آید، یعنی با آن‌ها می‌آید! چون تمام مدت، آن آدم‌ها در غار هستند، و در واقع، غار به صورت متحرک با آن‌هاست!

این قضیه حباب ِ من هم همانطور است، فقط مشکل اینجاست که من درونش نیستم، او درون من است، انگار یک محدوده‌ی خلاء در، درون من در حال رشد است!

[همین الان صدای رعد و برق آمد، راس ساعت 2:15 دقیقه صبح]

به این فکر می‌کنم، که کسانی که این نوشته را می‌خوانند، پیش خودشان در مورد من چه می‌گویند؟!

می‌گویند: این دختره کی می‌فهمه خربزه آبه؟! کی گشنگی می‌کشه که حباب ِ خلاء از سرش بپره؟! کی غم نون می‌خوره که یادش بره واس خاطره یه زکام تنهائی و دو تا تب ِ دلتنگی نباید نشست غصه خورد، گریه کرد، زُل زد تو دیوار.....

 

خوب!  من واقعاً افتخار می‌کنم به چنین خواننده شخیص و وزینی که به این شدت بنده رو درک کردن!

چه‌قدر دلم می‌خواد خیلی ساده، با فونت بزرگ بنویسم " من دارم از تنهائی خفه می‌شم! "

بعد همه سکوت کنند، فکرنکنند به تنهائی ِ من، اصلاً به من فکرنکنند، فقط به خودشان فکرکنند، همه بی‌خیال من بشوند و سرشان را بیندازند پائین بروند پی ِ زندگیشان!

خیلی تناقض دارد با تنهائی، ولی دلم می‌خواهد چشم باز کنم، ببینم صبح است، نسیم خنک می‌آید، پرده‌ی حریری تکان می‌خورد، پشت ِ پرده انگار دریاست، انگار جنگل است، انگار حرم امام رضاست!

پشت پرده آرامش است که ذره ذره می‌ریزد داخل اتاق، خودش را جا می‌کند کنارم، روی بالش، صورتم را خنک می‌کند!

لبخند می‌زنم! از ته دل!

 

دلم می‌خواهد، آسوده لبخند بزنم، از ته دل، قبل از آنکه فراموش کنم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ فروردين ۸۹ ، ۱۴:۵۶

شازده‏ی قصه‏ی پریون

امروز صبح به این نتیجه رسیدم که خیلی وقته ننوشتم، برای همین از همون صبح عزمم و جذب ! کردم که بنویسم، و الان دارم می‏نویسم! جدایه تمام این افعال نوشتن خیلی وقت بود که یه مطلبی و می‏خواستم بگم، ولی کلماتش جور نمی‏شد، راستش اینجا رو یه نفر می‏خونه که برای ِ من، خیلی عزیزه! این یه نفر خیلی چیزهایه غیر واقعی و برای ِ من واقعی کرد، خیلی از نشدنی‏ها رو برای ِ من شدنی کرد!

 

 

این یه نفر، به من، که خیلی هم سردرگم بودم، فهموند نیازی نیست، خواستن یه چیزی، باعث خط خوردن بزرگترین چیزها باشه، به من فهموند، حریم عشق فقط به خاطر پرستیده شدن مقدس نیست، به خاطر حریم داشتنش مقدسمه!

لازم نیست، برای اثبات عشق، همیشه پایه جسم و وسط بکشیم، یا توصیفات ِ عجیب از حضور جسمانی بکنیم!

همه‏ی این لازم نیست‏ها رو به من فهموند، نشون داد!

من فکر نمی‏کردم حقیقت داشته باشه، فکر نمی‏کردم هنوز حتی نگاه‏ها هم حریم داشته‏باشه!

تعارف که نداریم! نامحرم، نامحرمه! چه کسی که اینطور بی‏پروا بخواهیش و چه فقط یه رهگذر!

به من نشون داد، هرچه‏قدر هم من و بخواد، یه چیزی، یه کسی، یه نگاهی هست، اون بالا، که بیشتر از من، باید حواسش به اون باشه!

برای ِ من هم همین بسه!

شما بگیرید، ما _من و او _ شخصیت ٍ اول یه داستانیم، از همین داستانهایه عجیب و غریب امروزی، که نه می‏تونی مکانش و تشخیص بدی، نه درست حرف‏هایه شخصیت‏هایه عجیب و غریبش و بفهمی! چه برسه به مذهب و اعتقاداتشون که دیگه اصلاً فکر کردن بهش هم کلاس ِ کاریه روشن‏فکریت و زیر سوال میبره و شوت میشی ته ِ چاه ِ اُمُله بچه حِزبُل!

خوب واس خاطره همینه که ما شخصیت ِ اول یکی از این داستانا نیستیم، اصلنه ما که داستان نیستیم، ما از اون واقعیت‏هایی هستیم که به عمرتون ندیدید، از همونا که بشینید دور ِ هم بگید و گاهی بخندید گاهی هم بیشتر از خنده حسرتش و بخورید!

برای ِ منی که اینقدر اُمُله بچه حِزبُلم که نمی‏تونم خواننده و بازیگری و که انحراف جنسی داره دوست داشته باشم، یا حتی آدمه قرارهایه دسته جمعی و خوش‏گذرونی‏هایه "باهمی" نیستم، و  هی تنهایی میاد دست میندازه دور ِ گردنم و در ِ گوشم می‏گه:از همون خنده‏ها! بلدی! نیستی؟!!!

بعد من دوباره گیر می‏کردم سر ِ اینکه، لبخندهایه دلبرکانه هم می‏شه جزء ِ دسته‏ی تن‏فروشی*؟!

فکرکنم به اندازه‏ی کافی خودم و علیه‏السلام کردم! قرار بود از اون کسی بگم که اینجا رو می‏خونه و خیلی عزیزه، خوب، شما حساب کنید، دلت همیشه، علی فتاح می‏خواسته، نه اینکه چون خوندیش و کتابش و دوست داری، نــــــــــه! چون قبل‏تر از اونکه بخونیش، می‏خواستی و وقتی خوندی فهمیدی، ای دل ِ غافل پــَ هس کسی با این نشونی‏ها! حالا شما بازم بگیر، یکی با همون نشونی‏ها داری! فکرش و بکن، چی می‏خوای جز ماتَ * !!!

 

 

*تن‏فروشی، تو فرهنگ لغات ِ من، یه معنایه طویلی داره، سرفرصت خدمتتون عرض می‏کنم!

**معرف حضور که هست: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ شَهیدا!

 

زهرا صالحی‌نیا