11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۶

اقتداء

کیف مخمل سورمه‌ایم را که تازه خریده‌ام روی دوشم می‌اندازم، کتاب ِ پنجره‎های تشنه و مدادنوکی و کیف پول و کلیدم را داخل‌ش می‌گذارم و با احتیاط درش را می‌بندم، فکر می‌کنم، باید برای کیف زیپ بدوزم، گوشی‌ام به شارژ است و تمایلی به بردنش ندارم، می‌خواهم راحت بنشینم در مجلس، بدون ترس از زنگ خوردن و ویبره رفتن و در دسترس بودن.

خانمی که جلوی در هیئت ایستاده کنار گوشم می‌گوید:«جلوتر جا هست، لطفا بروید جلو.»

هیئت در پارکینگ آپارتمان‌های کنار هم برپا می‌شود، من در پارکینگ سومی هستم که خانم‌ها در آن نشسته‌اند، کف را فرش انداخته اند و در ال سی دی بزرگی سخنران را نشان می‌دهند.

از روی پارچه آبی‌ای که مسیر باز میان جمعیت است می‌گذرم و به ردیف دوم می‌رسم، میان نگاه‌های خانم‌های اطرافم می‌نشینم، چادرم را مرتب می‌کنم و کیف ِ سرمه‌ای خوش‎رنگم را روی پایم می‌گذارم، آهسته بند چرمی‌اش را می‌گیرم و درش را باز می‌کنم، کتاب و مدادم را در می‌آورم و یک گوشم به سخنرانی و دو چشمم به کتاب شروع به خواندن می‌کنم.

سه دختر دست  چپم نشسته‌اند، یکی‌شان دختر حزب اللهیِ دماغ عمل کرده‌است، صورت دوتای دیگر را نمی‌بینم، فقط خنده و شوخی و بلندبلند حرف زدنشان را می‌شنوم، مسئول بچه‌های هیئت که می‌آید به بچه‌ها شکلات بدهد به این سه نفر هم شکلات می‌دهد و می‌گوید«اگر اینطوری آروم می‌شینید، بایید اینم سهم شما» باز هم می‌خندند، کنار کتابم مینویسم:«حاج آقای معصومی از ماکیاولی می‌گوید و این سه دختر روی اعصابم هستند.»

حاج آقا در مورد نظریات مختلف زیستن به زبان ساده می‌گوید، از نیچه می‌گوید، چشمانم چهارتا می‌شود و گوشهایم تیز، به زبان ساده حرف می‌زند، از اصالت لذت می‌گوید و اینکه نتیجه‌اش می‌شود دلم می‌خواهد با هم‌جنسم ازدواج کنم.

کتاب همراهم آورده بودم چون می‌دانستم مدل حرف زدن حاج آقا معصومی را دوست ندارم اما به روز بودنش و به زبان ساده گفتن حرفهایی که هر روز این مردم از ماهواره می‌شنوند را دوست دارم، دو صفحه می‌خوانم و سعی می‌کنم به دخترها توجه نکنم، به بوی خانمی که جلویم نشسته فکر نکنم، بی‌خیال وُول خوردن‌های مداوم پسرک کناری‌ام باشم.

چراغها را خاموش می‌کنند، مداح جدید است، جوانکی ریشو، روی منبر که می‌نشیند بی‌معطلی شروع به سخنرانی می‌کند، جمع ناگهان ساکت می‌شود، تمام هَم‌هَمه و زمزمه و خنده‌ها قطع می‌شود، مرد ِ جوان حرفهایی می‌زند که جمع را دچار سکوتی عجیب می‌کند.

جمله اولش در مورد خاطره‌ایست از حضورش در مسجد جامع با شخصی، یک اسم ناشناس،  با خودم می‌گویم کدام مسجد جامع؟! به اندازه محله در ایران، مسجد جامع داریم، خنده ام می‌گیرد و همزمان کُفرم از این بازی با کلماتش در می‌آید، جملات بعدیش انگار توضیح این است که چرا شروع حرفش با ابهام بوده.

مرد ِ جوان، جوانک ریشو، مداح چند نقطه، شروع می‌کند از عروسی حضرت قاسم و سندهای اتفاق افتادن آن می‌گوید، اینکه عروسی بوده و در فلان کتاب آمده(کتابهای مجهول) و فلان شخص نظر کرده واقعه را تائید کرده(شخص مجهول)، ضربه اینجاست که از حضرت رقیه می‌گوید و شهید مطهری، حتی شهیدش را هم نمی‌گوید، میگوید استاد مطهری، و نظر ایشان در مورد حضور و یا عدم حضور دختری به نام رقیه.

استاد مطهری! را تقلیل می‌دهد به یک تاریخ‌دانِ صرف، مثالش برق‌کاریست که به ساختن ساختمان پرداخته، سند از قول آقای صدیقی می‌آورد، می‌گوید حضرت آقا گفته‌اند لهوف بخوانید، در لهوف امده عروسی و حجله و ...

من؟! تنم گُر گرفته، جمله اولش که به توپ بستن شهید مطهری بود برفروخته‌ام کرده، تکه پراندم، خواستم جمع را از بُهت در بیاورم، نمیشد، آب از سرچشمه گل آلود بود، تمام ساختمان انگار روی قلبم هوار شده‌بود، از خشم می‌لرزیدم، طاقت نیاوردم، بلند شدم، در تاریکی مجلس، میان پاها و کفشهایِ در کیسه و کیفها گذشتم، رسیدم به خانمی که دم ِ در ایستاده بود، بلند حرفم را زدم، هنوز می‌لرزیدم، جوانک داشت قسم میخورد از قول آدمها و کتابها و مقتل‌ها که عروسی بوده، حجله خالی بوده، استاد مطهری هم حرفی زده برای خودش! ولی مهم مقتل است...

دلم به حال هیئت محلی ساده و منظم و دقیقم می‌سوخت، ده سالش را من به خاطر دارم و دیدم که شب حضرت قاسم، شهید مطهری خواندند، استفتاء از مراجع آوردند مقتل‌های تائید شده را روایت کردند و جان کندند که قطار از ریل خارج شده را به مسیر بازگردانند.

کسی حرفی نمی‌زد، بُهت و سکوت، مسئول پارکینگ سوم خانم‌ها عصبانی و ناراحت بود، شاکی بود که چرا آقایان کاری نمی‌کنند، مسئول پارکینگ اول لبخند مضطرب داشت، یاد لحظاتی افتادم که مردم هل می‌دادند، فشار می‌دادند، پشت در می‌ایستادند و التماس می‌کردند که وارد شوند، گاهی به تندی با آنها حرف می‌زدند و تمام میزبانان هیئت با صبر، صدای آرام، لبخند شرمنده‌گی، زبان خوش پاسخ می‌دادند، میزبانان باحیا و مهربانی بودند، حرمت صاحب خانه را داشتند.

نمی‌توانستم صدای جوانک را تحمل کنم، کنار در ِ پارکینگ مردانه ایستادم، جایی که هیچگاه نمی‌رفتم، جوانی را صدا کردم، گفتم آقای فلانی را بگوئید بیاید دم در، جوان گفت:«امرتان را به بنده بگوئید.» جمله اول را نگفته بودم، جوابم را داد، خودشان به تکاپوی حرفهای بی سروته مداح افتاده بودند، نمی‌داستند چه کنند، بی‌هماهنگی مداح جدید بالا رفته بود و هر خُزعبلی که به ذهن نه، زبانش می‌رسید می‌گفت.

چند قدم عقب رفتم، آقایان مو سفید هیئت دم ِ در آمدند، دست به روی دست می‌زدند، دست به محاسن سفیدشان می‌کشیدند، سر تکان می‌دادند، جوانها آرام و قرار ایستادن نداشتند، مدام در رفت و آمد بودند. من کنار در  پارکینگ اول رو به دیوار ایستاده بودم، دستانم را مشت کرده‌بودم و گونه‌هایم داغ شده‌بوده، می‌لرزیدم، جملاتم را مرور می‌کردم و با هر جمله جوانک که از بلندگو پخش می‌شد، جوابی جدید به خاطرم می‌آمد، ذهنم به سرعت جملات را کنار هم می‌گذاشت، در ذهنم می‌چرخید:«اُف! اُف!»


مداح خداحافظی، کرد، رو برگرداندم سمت پارکینگ مردانه، منتظر بیرون آمدنش شدم، جوانکی بیرون آمد، شبیه مداح ها نبود، نه لباسش نه چهره‌اش، در تصویر روی ال‌سی‌دی صورت سیاه و سفیدش را با چفیه دیده‌بود، روی موتور نشست، کسی سراغش نرفت که بدرقه‌اش کند، مردی ظرف غذایی به دستش داد و خداحافظی کرد، پیش از ‌آنکه راه بیافتد، تصمیمم را گرفتم، جلوی موتورش رفتم از آقایی که میدانستم یکی از مسئولان هیئت است پرسیدم، این آقا مداح شماهستند؟ آقای مسئول، سرش را پائین انداخته بود، مثل تمام مردان هیئت محلی‌مان که سرپائین و با ادب پاسخ خانم‌ها را می‌دهند، جواب داد:«بله» از خود جوانک هم پرسیدم، نیش‌اش باز شد، نگاه‌اش مستقیم به من بود، من سوی چشمانم را از صورتش برداشتم، به جایی در انتهای کوچه زُل زدم.

سلام نکردم، گفتم«اُف بر مداحی که در پازل دشمن بازی کند، اُف بر مداحی که حرفهایش حرف دشمن باشد»

هردوشان جا خوردند، کوچه ساکت شد، صدایم بالا رفته بود، جوانک خنده‌اش خشک شد، جملات آماده شده‌ام پشت هم به زبانم می‌آمد «امام روضه حضرت قاسم خوانده؟ حضرت آقا روضه حضرت قاسم خوانده؟ آقای مکارم؟ آقای بهجت؟...

مقتل حدیث قدسی و قرآن است؟» در دلم می‌دانستم هرچه دلیل بیاورم فایده‌ای ندارد، می‌دانستم که صدایم بیشتر از جهت اینکه دیگران بشنوند بالاست. 

وسط حرفم پرید:«در قرآن نوشته نماز بخوانید؟»

میان قُله خشمم، خندیدم:« با من از این بازیها نکنید آقا!»

«مقتل‌تان را بیاورید، سندتان را بیاورید، زنگ می‌زنیم استفتا می‌گیریم....»داشتم می‌گفتم که حضرت آقا توصیه به خواندن کتاب‌های شهید مطهری را کرده‌اند، اینکه جوانان کتاب‌های شهید مطهری را بخوانند، جوانک گفت:«من با ضعیفه ها بحثی ندارم.»

آقای مسئول  محجوب هیئت صدایش در آمد، جوانک عین خیالش نبود، حدیث از امام علی در مورد ناقص العقل بودن زنان نقل میکرد. گفت:«زن ناقصل عقله من با زن دعوا ندارم.»

«من با شما دعوا دارم، من با کسی که دین و فکر مردم رو تحرف می‌کنه دعوا دارم.»

جملات می‌امد و جوانک جوابی نداشت جز مقلطه، گفتم مدارکتان را بیاورزید، گفت می‌اوردم، گفتم آنقدر وجدان دارید که اگر اشتباه بود جلوی این 300 نفر بایستید و بگویید اشتباه کردم، گفت می‌گویم، گفتم بفرمائید بروید، من حرفی ندارم، فردا شب که مدرک آوردید آن موقع زمان عمل است.


فکر که می‌کنم، جملات بیشتری بود، مثلا گفتم دلم نمی‌خواهد بایستم در کوچه و با مرد نامحرمی حرف بزنم، بی‌آنکه از قبل این جمله را آماده کرده‌باشم، انگار که باید به او یاداوری می‌کردم که مجبورم با اوی نامحرمِ لبخند به لب حرف بزنم، میان این کوچه سوت و کور. نگاهم به سر در هیئت بود و پرچم حسین که گفت ناقص عقلم، خندیدم، وقتی راهش را کشید و رفت، آنها که در کوچه بودند ایستاده بودند به تماشا.

داخل هیئت شدم، خانم مسئول جایی برایم باز کرد، آهسته نامم را پرسید، میخواست بداند من اهل این محلم یا نه؟!

میان سینه زنی روی پاهایم ایستادم ، اخرین ردیف بودم، دستها بالا می‌آمد و با ذکر یا حسین به سینه کوبیده می‌شد، دلم برای تمام دست‌ها غنج می‌رفت، تمام خشم و لرزه تنم انگار رها شده بود و تبدیل شده بود به مهر ِمادری برای تمام آنهایی که آنجا نشسته‌بودند، یادم آمد که در اوج خشم‌ام، دلم می‌خواست کنار تک‌تکشان بنشینم و از حماسه حسینی بگویم، از توصیفات رهبر از شهید مطهری، لهوف، مقتل، سند حدیث و روایت. آخر سینه زنی، مداح همیشه‌گی هیئت چند جمله در مورد حرف‌های مداح سه نقطه گفت، اینکه حرف‌هایش نظرات شخصی است و ما اعتقادی به حرف‌های او نداریم، و شاید از فردا شب در خدمت ایشان نباشیم و از همین دوستان مداح داخلی هیئت استفاده کنیم. دردسرهایِ مداح وارداتی!

مجلس تمام شد، کیفم را زیر چادر لبنانی‌ام انداختم، میان فشار جمعیت، سرم رو به بالا بود، به پرچم و بیرقها نگاه می‌کردم و شاپرکی که گوشه یکی از پرچم‌های نزدیک چراغ نشسته‌بود، پیر و جوان از کنارم میگذشتند، بدون صف با فشار و عجله‌ی بی‌مورد، با صورتهای سرخ از گریه، خودم را کشیدم کناری و به دیوار تکیه دادم، می‌خواستم همه را نگاه کنم، حماسه که خلق نکرده‌بودم اما دلم می‌خواست داغی میان دلم را نگاه دارم، انگار که مهری بود که جوش آورده‌بود، آمده‌بود بالا، تا دم ِ لب‌هایم، بابی انت و امی....


 مرتبط: +  +  +



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۲۸
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۵)

سلام
تقبل الله
و عزاداری هاتون قبول
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۹ محدثه پیرهادی
این قدر خوب بود که دلم نمی خواهد با ناسزا گفتن به جوانک حال خوب خودم را خراب کنم...
خوب بود زهرا، خوب...

دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شد...
پاسخ:
من هم
زیاد
اگرچه به قول یک‌نفر آفت نویسنده‌گیه:-) 
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۳ زهرا بابامرادی
متأسفانه داغ دل خیلی هاست؛ امسال محمود کریمی هم یه جورایی خوند که دوباره حس و حال عروسی حضرت قاسم زنده شد. چندین سال بود که دیگه چنین روضه ای تقریبا حذف شده بود ولی دوباره دارن زنده اش میکنن... چقدر اشتباهه که فقط به خاطر احساساتی کردن مردم، چیزهای بی سند پخش بشه و اصل عاشورا رو کمرنگ بکنه. 
پاسخ:
در فصل تحریف، کتاب حماسه حسینی شهید مطهری، تاکید کردند که علاوه بر وظیفه مسئولان، مردم هم وظیفه دارند که مقابل تحریفات بایستند.
دشمن ِ باهوشی داریم....
۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۲ فاطمه شعبانی
زهرا جان عالی بود ، عالی، چه قلمی !!
پاسخ:
لطف داری
۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۸ فاطمه تقاضای
خدا قوت
خیلی لذت بردم ، موفق باشی

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی