۲۴ آبان ۹۱ ، ۰۰:۴۳
....دیدم که جانم میرود....
ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار
برخیز چه پیش آمده این بار علمدار
گیریم که دست و علم و مشک بیفتد
برخیــز فدای ســـرت انگـار نه انگـار
فاضل نظری
بوی محرم که میآید، این بیتها را زمزمه میکنم، به "انگار نه انگار" که میرسم، تسبیح دست میگیرم و ذکر میگویم!
"برخیز فدای سرت انگار نه انگار"
السلام و علیکهایم را غلیظتر میگویم، دلو به شور میافتدد بابت اینکه اگر بودم و آنجا نبودم!!
هزار و یک فکر و روضه و غم، که فقط وقتی بوی محرم میآید، صدایشان در دلم اوج میگیرد، امسال دلم میخواست محرمم فقط 10 روز و 10 روضه و یک عاشورا و یک ظهر و یک تشنگی نباشد، نمیدانم از کی دلم پر میکشید برای زیارت، دل ِ من که عادت به پر کشیدن ندارد!
۹۱/۰۸/۲۴
و سلام