11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۹

اعترافات یک خود پوچ پندار

امروز به هرچیزی که فکر کردم به یاد خوابی افتادم، دیشب، خواب‌های زیادی دیدم، خواب دیدم که رفته‌ام روغن سبوس برنج بخرم، گران بود، با خودم حساب می‌کنم که برای سلامتی مفید است، بگذار بخرم، پولش را حساب می‌کنم، خوابم آنچنان هم دور از واقعیت نبود، گران است! همه‌چیز گران است.

بعد گویا در مدرسه بودم، دبیرستان، در کلاس می‌چرخیدم و احوال بچه‌ها را جویا می‌شدم، بازنگشته بودم به قبل، زمان حال بود، همه دور ِ هم، در کلاس 304 جمع شده‌بودیم، آقائی انتهای کلاس نشسته بود و لبخند می‌زد، انگار به من، اشاره کرد که نگویم او آنجا نشسته و ما را نگاه می‌کند، دلم از یادآوری خواب هوائی می‌شود، در این روزهای سخت، در این شب ِ سخت‌تر، چه خواب زیبائی بود، چه نگاه زیبائی بود.

 

 

نقد آوینی را می‌خوانم، بر کرخه تا راین، دلم پر می‌زند برای اینکه حاتمی‌کیا باشم و آن زمان چنین مقاله‌ای را بخوانم و دلم غنچ برود، کاش کسی بودم برای خودم!

 

نشریه داستان را می‌خوانم، پرونده‌ای درباره نادر ابراهیمی عزیز، چه دیر آشنا شدم با این بزرگ، چه دیر!!!! هرزمان دلم می‌گیرد از فضای خانه‌ای که آنطور نیست که همیشه دلم می‌خواست خانه‌ام باشد، به یاد اتاق او می‌افتم، تصویر اتاقش برای من حکم بهشتی را دارد، میز تحریر، پنجره‌ای کنارش و کتاب، گاهی خیال پردازی هم می‌کنم و پشت پنجره را باغچه‌ای فرض می‌کنم پر از یاس و شمعدانی و ریحان...

با خودم می‌گویم، یک روز جعبه‌ای شیرینی، گلی، هدیه‌ای دستم بگیرم و با تمام روی ِ نداشته‌ام به در ِ خانه‌اش بروم، به همسرش بگویم، سلام بانو! آماده‌ام دیداری کنم!

شاید اگر زنده‌بود، با تمام ِ روی نداشته‌ام به در ِ خانه‌اش می‌رفتم و ... به اینجا که می‌رسم نمی‌دانم آن‌ئقت چه می‌گفتم؟! چه می‌خواستم؟!!!

شاید تنها یک گپ ساده، شاید یک بعدازظهر با چای و کیک، فقط همین، ولی من چه دارم که بگویم تا همنشینم از مصاحبت با من لذت ببرد؟!

این مشکلی است که دارم، وقتی به همه آنهایی که دوست می‌دارم فکر می‌کنم، همه آنهایی که خواسته‌ای ازشان ندارم، جز یک گپ ساده دوستانه.

آدم‌ها بسیاری هستند، از آنها که نوشته‌هایشان را می‌خوانم تا انها که می‌بینمشان و دورادور آشنایم هستند، دلم می‌خواهد گپ و گفتی داشته‌باشم، ولی می‌ترسم، کم رویی مانعم می‌شود، اعتماد به نفسی برایم نمی‌ماند تا به این فکر کنم که شاید حرف ِ جالبی برای آن شخص داشته‌باشم، برای همین به آدم‌های لیستم هر روز بیشتر فکر می‌کنم، و بیشتر می‌فهمم هیچ چیز جالبی برای گفتن ندارم!

 

*ویرایش نکردم، مطمئناً پر از غلط املائی و دستوری است.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۲۳
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۴)

زهرا خانم صالحی عزیز!
از شما بعید بود! هم صحبتی با شما هم دلنشین است و هم آرامشبخش، حدااقل برای آدم های کوچکی مثل من :)
پ.ن:وقتی این فکر از سرم می گذرد که من هیچ حرف جالبی برای گفتن ندارم ، همان لحظه سراغ یک کتاب می روم، حرفهای جالبی که یک نفر دیگر برای کسی مثل من نوشته، :)
التماس دعا
پاسخ:
البته باعث افتخار است که شما چنین نظری در مورد من دارید
و البته البته البته تر! شما کوچک نیستید.
قلیان احساس بود :)
ممنون از پیشنهاد
ســلامــ دوستــِ عزیز
اگــر دوست داشتــی در ختمــِ
قرآن شــریکـــ باشی بهـ وب من بیــآ
[لبخند]
برای بــهــتر متوجــهـ شدن 
یکــم وقــت بذار و پســت ها رو بخون
ممنــــون [لبخند]
۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۴ داستان نویس
سلام دوست عزیز
قبول باشه طاعاتتون
قلمتون آدم رو مشتاق خوندن می کنه
به ما هم سری می زنید بانو ؟
راستی ! التماس دعای فراوان در این شب ...
پاسخ:
سلام
ممنونم :)

شکسته نفسی میکنی ؟؟ من حتی نگاه کردنتم دوست دارم ... چه برسه به

حرف زدنت ... با جرئت میتونم بگم تو دوران مدرسه مون تو ذهنم تو با معرفت

ترین دوستم بودی ... تو این 18 سال که با هم دوست بودییم هروقت باهات

حرف زدم  کیفم کوک شده .  

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی