باغ به باغ زندگی میدهد.*
چشمانم را باز میکنم، بیآنکه کابوسی دیدهباشم، یا کسی صدایم کردهباشد، فقط بیدار میشوم، ساعت 3:30 صبح است، خانه آرام ِ آرام است، به سقف خیره میشوم، تمام افکاری که قبل از به خواب رفتنم در ذهنم بالا و پائین میرفت، دوباره به همان روشنی و قوت، بدوت توجه به وقفه 4 ساعته، حجوم میآورد، فکر میکنم، میان کوچه و پس کوچه های افکارم میدوم، شاید به دری برسم، و یا حتی به سکوئی که بنشینم و نفس تازه کنم، دوباره ساعت گوشی را نگاه میکنم، 4 صبح است!
فکر میکنم، باید چیزی بخوانم، بلند میشوم و جلوی کتابخانه میایستم، کتاب جدید نمیخواهم، چیزی که قبلاً خواندهباشم، کتابی که کلمات و جملاتش را بشناسم، که اگر، حواسم پرت فکرهای طاق و جفتم شد، بدانم جملهای که رد کردهام چه بوده، مجبور نشوم برای فهم هر سطر چندباره بازگردم و بخوانم کتاب تکراری برمیدارم.
کتاب یکبار خوانده شده، مثل دوست قدیمی میماند، زل میزنم به صفحاتش، تا من او را بخوانم و او هم از چشمانم، حرفهایم را بخواند.
کتاب نازکی بر میدارم، صفحاتش کاهی رنگ است، چاپ اولش 1355 بوده و چاپ آخرش 84.
"هنوز، روی تختهی سیاه ِ بزرگ ِ کلاس ِ ما مساله های زیادی حل نشده باقی ماندهاست. من، این همه خطوط در هم و برهم، دایرهها، مثلثها و مربعها را میبینم و چیزی نمیفهمم. و تعجبآور اینکه همکلاسیهای من هم، اغلب، مثل من هستند-گرچه خیلی از آنها پنهان میکنند... و باز هم تعجبآور اینکه آقا معلم را میبینم که ایستاده است رو به تخته، با یک تکه گچ، و معطل ماندهاست....ما، قبل از هر چیز باید مسالههایمان را حل کنیم- شکی نیست.....
وسعت ِ معنای ِ انتظار
نادر ابراهیمی"
کتاب را میبندم، انگار اذان میگویند.
*این سوی پرچین، آن سوی پرچین (وسعت ِ معنای ِ انتظار/نادر ابراهیمی)
وبلاگت فوق العاده اس.مرسی که منو باهاش آشنا کردی