واس خاطره اسمش!
لازم نیست کسی بعد از گفتن حرفام بهم چشم غره بره که مهتاب* نیستم! که نه چشمام عسلی و نه شیرینم و نه ...(همه چی رو باید بگم؟!) نُچ!
یه جورایی اصلنه خیالی نیست! اگر هم بود، حالا دیگه نیست! الان که سر کَج میکنم و چـِش میندازم تو چشماش و آروم میگم: علی!
که عمراً بفهمید چهطوری میگم! که چه کیفی میده عین علیش، وقتی سر کج میکنم!
َ اش! که انگاری قد یه از اینجا تا مشهد قراره کـِش بیاد ولی نمیاد و یه جایی که خودمم هردفعه صداش میکنم نمیدونم کجاست تموم میشه و میرسه به لامش.
اونوقتاست که هی دلم و فشار میده و فشار میده ! عینهو اناری میشه که چـِلوندیش و آب سیاهش ریخته رو دستات! قاطی میشه با قَنج رفتن و هزار تا حسه دلیه دیگه که باید اندازه یه جنگ و صلح بنویسم تا بفهمید چه طوریه!
آخ! آخ! یعنی اصلاً کاری به کار چشماش و لبخند گوشه لبش ندارمها! فقط دارم سعی میکنم شیرفهمتون کنم چه حظی میبرم از صدا کردن اسمش!
که عمراً هیچکدومتون از صدا کردن اسم هیچکسی قده من حظ نمیبرید! که دارم علناً بهتون فخر میفروشم که حسودی کنید، به من، واس خاطره اسمش!
علی
*من او/ رضا امیرخانی
"علی" "علی"...