آقای کشیش
مگی عاشق آقای کشیش شده بود، از همان نگاه اول و البته کشیش هم. این اولین تصویر من از مرغخوارزار است. 6 تا سیدی بود، پر از خش، به زحمت دیدمش، سیدی پنجم که مگی و کشیش در یک جزیزه بعد از سالها سختی به هم رسیدند، انگار باری از دوشم برداشتهشد. ولی برایم زیباترین صحنه زمانی بود که کشیش فهمید مگی بدون خبر ازدواج کرده، دلش شکست، در چشمانش شکستن دلش را میدیدم، شاید هم چون در آن روزها دلم شکسته بود اینطور فکر میکردم.
کشیش به اصطبل گوسفندانی رفت که روزگاری مگی در آنجا خدا را عبادت میکرد و به کشیش گفتهبود خدا را در آنجا حس میکند. کشیش غمگین و افسرده زل زده بود به سقف اصطبل. موقعیت عجیبی بود، چه فرقی میکرد ازدواج کردن و نکردن مگی؟! آن مرد کشیش بود! بعضی قصهها، بعضی فیلمها، بعضی خاطرهها مثل ناخن کشیدن به روی زخم هستند.
کشیش بیهیچ امیدی زل زده بود به سقف، مثل من که زل میدم به پنجره اتاقم و مستور میخواندم، مثل وقتی که زل میزدم به صفحه مانیتور و مینوشتم! مثل وقتهایی که با خودم زمزمه میکردم" و من حتی دیری است ایمان آوردهام-بیدلیل_به چشمانت.*"
*مستور
**رهایم کنید.
*** این نوشته را سرکلاس خواندم و پچپچ و چپچپ نگاه کردنی بود که به سمتم سرازیر شد و بعد سرک کشیدن و بررسی کردن حلقه دست چپم کمی اوضاع را آرام کرد! حاضران دانند من چه میگویم.