11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۴

از شَلی که می‌زنم


صفحه آقای مجید خسروانجم را در اینستاگرام می‌دیدم و بعد وبلاگش را پیدا کردم، اینکه انسان بتواند با یک قلم و چند رنگ و حتی یک خودکار آبی ساده، آنچه به ذهنش می‌رسد را تصویر کند و روی کاغذ بیاورد بیشتر از هر چیزی برای من هیجان انگیز است. این مقدار هیجان انگیزی به خاطر آن است که من ناتوانم، ناتوان در انتقال تصویری از ذهنم به روی کاغذ، گاهی آنقدر دلم می‌خواهد گوشه کاغذم شکلی از دختری که پشت کرده به دنیا و برای خودش کتاب می‌خواند و پیراهن گل‌گلی تنش است و موهایش را دو دسته کرده، بکشم.

سالیان سال است که حسرت می‌خورم، از همان روزی که فهمیدم نمی‌توانم نقاشی بکشم، شاید هم آنقدر تلقین کردم که شد یک «نمی‌توانم» گنده گوشه مغزم، حالا دلم پَر می‌زند برای یک طرح ساده از صورت پسربچه‌ای کچل که لواشک خورده و به من لبخند می‌زند، چشم‌های گرد، دهان بزرگ، لپ های گُل انداخته.

حس ِ اینکه نمی‌توانم آنچه به ذهنم می‌رسد را با حتی ساده‌ترین خطوط ِ ممکن به روی کاغذ بیاورم آنقدر دردناک است که گویا یک پای خلاقیتم چلاق است، یک پای ابراز احساساتم بریده شده، مثل اینکه روزگاری بوده ولی بعد، از زمانی دیگر نیست، از همان موقع که ایمان آوردم به اینکه نمی‌توانم با تکیه به آن راه بروم، وگرنه اینهمه تصویر و چهره و منظره‌ی با جزئیات که در ذهنم جا خوش کرده، به انتظار چه نشسته‌اند، کلمات؟

کلمات نازنین ِ من! نه اینکه از سر ناچاری به شما روی آورده باشم، نه! اصلاً! ولی نبود رابطه‌ی درستی میان دستی که تصویر می‌کند و ذهنی که تصویر می‌سازد حس ِ تلخ ناقص بودن به من می‌دهد. آخ که من از چه چیزهایی غمگین می‌شوم، ولی حقیقتاً غم بزرگی نیست؟ نتوانستن!(من از نتوانستن رنج می‌برم، اصلاً از اینکه بدانم نمی‌توانم کاری را انجام دهم رنج می‌برم)

گاهی طرح‌های بی‌سروتهی بر روی کاغذ می‌زنم، وقتی نشسته‌ام در جلسه‌ای و حرف‌ها آنقدر تکراری شده که نیازی به یاداشتشان نیست یا سرکلاس وقتی تصاویری در ذهنم زنده می‌شوند و شروع می‌کنند به چشم غره رفتن به من که «کی قرار است ما از اینجا بیرون برویم؟»

آخ که چه‌قدر دلم غنج می‌رود برای خودکارهای رنگی، مدادرنگی‌های نرم، پاستیل‌های گچی!

این نمی‌توانم از کی به جان ِ روح ِ من افتاد؟ از کی تصاویرم را حبس کردم گوشه ذهنم تا خاک بخورند؟ از کی ادای شَل بودن درآوردم تا راست راه رفتن یادم رفت؟

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۲۶
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۱)

من از نتوانستن رنج می‌برم، اصلاً از اینکه بدانم نمی‌توانم کاری را انجام دهم رنج می‌برم

... چه حس مشترکی ...

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی