داستان روزی که آمدی
ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ ﴿۱۳﴾
سپس او را [به صورت] نطفهاى در جایگاهى استوار قرار دادیم(13)
مومنون
روزی که آمدی.
_هیییییس!! با تو نیستم، با این خانم منشی هستم که صدای قهقه خندهاش کل مطب را برداشته! تو صدا کن عزیزکم! تو بلند بلند صدا کن! میخواهم صدای گرومپ گرومپ قلبت همه دنیا را بردارد، این اتاق کوچک که سهل است!
****
من و معصومه به بخاری ِ هیزمی ِ کوچک گوشه اتاق چسبیده بودیم، و سعی میکردیم، برای بعدمان هم کمی گرما پسانداز کنیم، دلم به حال لرزیدن ِ معصومه میسوخت، به پیشنهاد ِ من، برای آنکه بیشتر اعلامیه زیر لباسمان جا کنیم و در صورت نیاز راحتتر بدویم، فقط به پوشیدن یک کت گشاد بر روی بلیز یقه اسکیش رضایت دادهبود، و حالا از چشم غره رفتنهایش معلوم بود که پشیمان شده!
زیر گوشم زمزمه کرد: معلوم است تو که نصف بیشتر سال را در برف غلط میزدی، این هوا نباید برایت سرد باشد!
ریز خندیدم و گفتم: تو هم اگر تجربه سرمای تبریز را داشتی، پائیز تهران برایت حکم بهار را داشت!
چشم غره رفت و خودش را بیشتر به بخاری چسباند، هر چند لحظه یکبار چادرش را نگاه میکرد که نکند، جرقهای رویش بیافتدد و آتش بگیرد.
منتظر آقای غلامی بودیم که اعلامیهها را بیاورد، قرار بود قبل از حکومت نظامی به خوابگاه برگردیم، ولی استنسیل و فتوکپی اعلامیهها طول کشیدهبود، آقای غلامی به ما گفتهبود، جز اعلامیه، چیزهای دیگری هم هست، که میخواهد برای برنامه 16 آذر در سطح دانشگاه پخش شود، من و معصومه هم مثل 10 نفر دیگری که در اتاق نشستهبودیم، دلمان میخواست بدانیم، آن چیزهای دیگر که آنقدر مهم بوده که آقای غلامی حاضر شده، خانمها را هم تا این ساعت نگهدارد چیست!
صدای زنگ در آمد، همه(مان) سرمان به سمت در اتاق چرخید، و دوباره دلهره همیشگی ِ شنیدن صدای زنگی که آشنا نبود، به جانمان افتاد، صدای قدمهایی که به سرعت به سمت در میدوید از حیاط آمد، و در دالان گم شد، چند دقیقه گذشت، سرهایِ همه پائین بود و دستها مشت شده، و بعد دوباره صدای قدمها، همهمان نفسی به آسودگی کشیدیم.
در اتاق که باز شد، سوز هوا به داخل آمد، معصومه، چادرش را محکمتر به دور خودش پیچید و آهسته گفت:وووی.
صورت آقای غلامی از سرما گل انداخته بود، چند برگه و یک پاکت در دستش بود، و لبخندی بر لبانش. به سرعت پشت میز کوچکش که در بالای اتاق بود رفت و گفت: دوستان ببخشید که امشب اینقدر دیر شد، چند نفر از بچهها را فرستادم که حواسشان به کوچه و خیابان باشه، شما خانمها خیالتان راحت،انشالله تا یک ربع دیگه روانهتان میکنیم بروید منزل، آقایان هم آنهایی که میتوانند بمانند، یا اینجا میخوابند، یا از پشت بام به خانه چندتا از بچههائی که نزدیک هستند، میروند.
طاهره که روبهروی ما کنار شوهرش نشسته بود، آهسته زیرگوش ِ همسرش چیزی زمزمه کرد، آقای غلامی، که نگاهش به صورت ناصر بود، لبخندش عریضتر شد و گفت: البته آقای حبیبالهی قدمشان روی چشم ماست.
تازه عروس و داماد، سرخ شدند و باقی به این اصرارشان در با هم بودن، خندیدیم.
آقای غلامی، عکسهائی را از داخل پاکت درآورد، و به دست یکی از بچهها داد، و گفت دست به دست کنید، تا همه ببینند. عکسهای تظارهات ِ اخیر، ایستادن سربازهای مسلح، و حتی عکسهای قدیمی ِ قندچی و بزرگ نیا و شریعت رضوی و چند عکس از امام بود، چشمانمان با دیدن عکسها برق میزد، معصومه عکسهای امام را بعد از یک دور چرخیدن در دستش نگه داشت، با شوق به آقای غلامی گفت: اینها خیلی خوباند! چه تعدادی چاپ میشوند؟! برای کجا؟
به تبعیت از معصومه باقی بچهها هم سوالهای مشابهی پرسیدند، من ولی بدون توجه به اینکه، نباید در مورد اصل عکسها چیزی بپرسم، نتوانستم کنجکاویم را مهار کنم. در میان تمام سوالها، پرسیدم: کی این عکسها را گرفته؟! کی جرات کرده عکسها را چاپ کنه؟!
سوال غیر حرفهای بود، اطلاع نداشتن از اینکه از کجا و چهطور اعلامیهها و یا عکسها به دست ِ ما میرسد، یکی از قوانین کار بود، هم برای حمایت از گروه و پایداریش و هم برای حمایت از خودمان، ولی در آن لحظه بیدلیل و بدون توجه به این مسائل، سوالی پرسیدم، دلم میخواست بدانم، عکاسی که جدید به گروه اضافه شده و یا حتی نشده، ولی این عکسها را در قاب بندیهائی بدیع گرفته، آنهم با چنین جسارتی چه کسی است؟!
جمع بعد از شنیدن سوالم ساکت شد، آقای غلامی بر خلاف تصورم اخم نکرد، حتی منتظر بودم که با چشمانش به من بفهماند، بعد از مدت طولانی کار در گروه هنوز ناشی هستم و غیرحرفهای عمل کردهام، ولی حتی نگاهش کمترین بوئی از سرزنش را هم نداشت،بلکه مانند همیشه نگاه استادی بود که با اشتیاق، دانشجوی ِ خود را تشویق به کاری جسورانه میکند(میکرد).
رو به من گفت: راستش شاید باقی دوستان ایشان را نشناسند، ولی شما میشناسیدشان، اگر عمری بود، یکروز قرار هست در جلسه شرکت کنند.
در ذهنم همه افرادی که امکان عکاسی داشتند و یا جسارت عکاسی و یا حتی انگیزهای برای مبارزه را به صف کردم، افرادی بودند که امکان ِ عکاسی را داشتند و حتی جسارت را هم، ولی دلیلی برای مبارزه نداشتند!
فکر کردم، چه شخصی است، که حاضر شده نگاتیو عکسهای ارسالی امام را، عکس شهدای 16 آذر را و تصایر تظاهرات ِاخیر را چاپ کند، و آقای غلامی باکی نداشتهباشد از آنکه آن شخص را به من، و یا ما بشناساند!
یا آقای غلامی بیاحتیاط شده، و یا آن شخص بیش از حد ِ همهی ما بیپرواست! شخصیاست که من میشناسم، از جمع ِ حاضر در این اتاق نیست، و مطمئناً شخص معتقد و مبارزیاست!
آقای غلامی متوجه سردرگمیم شد، ولی نه من سوالی پرسیدم و نه او توضیح بیشتری داد، وقت رفتن بود، من و معصومه و سهیلا هرکدام، اعلامیهها و عکسهائی که قرار بود حمل کنیم را در زیر لباسمان جاسازی کردیم، تا خوابگاه 15 دقیقه فاصله داشتیم، در ورودی دالان ایستادیم، تا بعد از آنکه از امنیت کوچه و خیابان منتهی به آن مطمئن شدند، ما خارج شویم.
مسیر را پیش ِ خودم مرور میکردم، به یاد مسئول خوابگاه افتادم، و سین جیمهای همیشگیاش، به معصومه گفتم: معصوم! به خانم سعیدی بگیم تا این موقع شب، با این چادر چاقچول! سه تائی کجا بودیم؟!!!
سهیلا، همانطور که در شالگردنش نفس میکشید، قبل از معصومه جواب داد: منم به همین فکر میکردم، این سعیدی منتظره تا از ما یه گزک بگیره!
معصومه، چادرش را روی دهانش کشید و آهسته گفت: گویا برادرش هم ساواکیه!
ابتدا به من و بعد به سهیلا نگاه کرد، تا تاثیر حرفش را روی ما ببیند، صورت رنگینکمانی و موهای طلائی خانم سعیدی جلوی چشمم آمد، و چشمانش که همیشه از بالای مجلهای بچهها را میپائید، اولین باری بود که با خودمان اعلامیه به خوابگاه میبردیم، آنهم در این تعداد زیاد، مطمئن بودیم، کسی یا کسانی بعد از خروجِِ ما وسائلمان را میگردند، ولی اینبار به خاطر اهمیت کاری که در پیش داشتیم، خطر ِ ماجرا را به جان خریدهبودیم و مهمتر از همه، جای امنی برای پنهان کردن اعلامیهها و عکسها در خوابگاه پیدا کردهبودیم.
سهیلا به پشت ِ معصومه دست کشید و گفت: معصوم جان، به این حرفها فکر نکن، یه وجعلنا میخونیم میریم داخل، از ما دیرتر هم شده خیلیها برسند!
سهیلا ترس معصومه را حس کردهبود، و سعی داشت آرامش کند.
سهتائی به سمت خوابگاه حرکت کردیم، کوچه کاملاً ساکت بود تا صدای پوتینها و ماشینی از کوچه پشتی آمد، هرسه شنیدیم، و با هم شروع به دویدن کردیم. صداها نزدیکتر میشد، سر ِ پیچ ِ کوچه، سر چرخواندم و برق ِ تفنگ ِ دست ِ سرباز را دیدم.
معصومه و سهیلا را در حین دویدن راضی کردم که با هم به سمت کوچههای شمالی خوابگاه بدوند، تا حواس این دو سرباز ِ سمج را پرت کنم، بهشان گفتم در پیچ کوچه فقط من را دیدهاند و اگر همهمان با هم باشیم، امکان گرفتنمان بیشتر است، نفس هیچکدامشان در نمیآمد که بخواهند مخالفت کنند، چادرم را محکم چسبیدم و دویدم، صورتم از شدت سرما میسوخت، دهان و بینیم خشک شدهبود.
پشت سرم ایست ِ بلندی کشیدند و بعد صدای شلیک آمد، چشمانم را بستم و سریعتر دویدم، فقط صدای نفس نفس زدن و گامهایم را بر روی آسفالت میشنیدم، دلم میخواست صدای پوتینها و ایست گفتنهای آن دو سرباز را نشنوم، کناره چادرم از دستم در رفت، سرباز دوباره فریاد زد ایست!
صدایش دورتر بود، صدای شلیک که بلند شد، من پیچیدهبودم داخل خیابان و بعد نفهمیدم چهطور چادرم به پایم پیچید و با دست و صورت روی آسفالت نمدار و سرد کوچه سُر خوردم.
در حین سر خوردن به دوباره ایستادن و فرار کردن فکر میکردم، تکتک ثانیهها را میشمردم و با خودم تکرار میکردم: بلند شو! بدو! بدو نسرین! بلند شو!
به خودم مهلت وارسی زخمهایم را ندادم، مغزم به تمام اندامم دستور ایستادن داد، با تمام قوا و تمام نیروئی که داشتم دوباره سرپا شدم، و شتاب گرفتم برای دویدن، صدای پوتینها نزدیک میشد، و گذر زمان تندتر و تندتر ،در آن لحظه در گوشه میدانِ دیدم، در ِ چفت نشدهای و یک جفت چشم که به من خیره شدهبود، دیدم، چند لحظه، و بعد دوباره شروع به دویدن کردم، نرسیده به در، دستی بیرون آمد و چادرم را گرفت و من را به داخل کشید.
****
آخ....
صدای بلندگوست که در سرم میپیچد: این صدای ملت ایران است! امروز حکومت نظامی نیست!
به تو فکر میکنم، و بعد به خودم و این کودک ِ بیقرار و منتظر برای تولد، تکیهام به دیوار است، چادرم را به دندان گرفتهام، چشم میگردانم در شلوغی و هیاهوی رفت و آمدها، فکر میکنم، کسی من را، زنی تنها را که تکیهاش به دیوار است و دستش به روی شکم برآمدهاش و آهسته آهسته حرکت میکند نمیبیند، نفسم به شماره افتاده، گونههایم از شدت داغی ِ بدنم میسوزد، کاش جانش را داشتم که بایستم و ژاکت ِ بافتنیم را دربیاورم، ولی میترسم بایستم! میترسم دیگر نتوانم حرکت کنم! میخواهم همینطور در کنار این دیوار راه بروم، با یاد ِ تو و حضور این کودک ِ بیقرار، و اینطور هر سهمان حکومت نظامی را زیر پامیگذاریم.
سایه مردی را میبینم، به سمتم میدود، فریاد میزند: تیراندازی شده! برو داخل! برو داخل!
چادرم را میگیرد و من را به داخل اولین دری که باز است پرتاب میکند....
آخ....
****
مغزم ایستادهبود، فقط صدای پوتینها میآید(میآمد) و پچپچ سربازها، تاریکی باعث شدهبود، صاحب چشمها و دست را نبینم، همانطور روی زمین افتادهبودم و زل زده بودم به حجم سیاهی روبهرویم، سعی داشتم هرچهبیشتر به صداهای بیرون در گوش دهم، میترسیدم دستهای ِ دردناکم را از روی موزائیکهای سرد ِ کف بردارم، مبادا که صدائی ایجاد شود.
صدای ماشین آمد، و بعد پوتینهائی، و صدای پا کوبیدن دو سرباز،صدایشان در سکوت کوچه میپیچید.
صدای جدید گفت: کجا رفت؟
:قربان تا سر خیابان دنبالش بودیم، از کوچه فرعی پیچید داخل خیابان.
صدای دیگری گفت: قربان از انتهای خیابان فرار کرده!
:نه قربان به نظرم داخل یکی از خانههاست!
صدای اولی اصرار کرد: امکان نداره قربان! این راسته پر از مغازهاست، که همه هم بسته هستند، خانهای نیست برای قایم شدن!
:قربان یه مطب دکتر و یک عکاسی هست، که خانه است، باقی ولی کرکرههاشون پائینه!
صدای جدید با تحکم گفت: برید ببینید کجا رفته به جای اینکه اینقدر اما و اگر بیارید!
صدای پای سربازها به در نزدیکتر شد، چشمانم به تاریکی عادت کردهبود، مردی را میدیدم که به دیوار کناردر تکیه داده و به سقف خیره شده، مرد آهسته به سمتم آمد، خودم را کمی عقب کشیدم، جلوی رویم نرم نشست، انگشت اشارهاش را بر روی لبش گذاشت، دستم را روی دهانم گذاشتم، اشاره کرد که بلند شوم، به سختی از زمین بلند شدم، سعی داشتم هرچه آرامتر حرکت کنم تا صدای خش خشی از زیر چادرم بیرون نیاید.
به دنبال مرد رفتم، پردهای را کنار زد، پشت ِ پرده دری بود، داخل شدم و بعد در رابست.
در تاریکی مطلق فرو رفتم، بدون روزنهای نور و یا حتی سایهای از آن، سرم را چرخاندم شاید نوری را پیدا کنم، نمیتوانستم درست نفس بکشم، دلم میخواست در گوشهای بنشینم و یا حتی دستم را به جائی بند کنم، شاید هراسم کمتر شود، ولی میترسیدم در این تاریکی دستم به چیزی بخورد و صدائی ایجاد کند.
صاف ایستادهبودم، در میان تاریکیی که من را احاطه کردهبود، تنها، بدون آنکه صدائی بشنوم و یا حتی اطلاعی از آنچه قرار است اتفاق بیافتد داشته باشم! غوطهور در سکونی سرد و تیره .
دستانم میلرزید، کمکم گرمی و خیسی را بر روی گونهی راستم حس کردم، و بعد سوزشی شدید.، دستم را بالا آوردم و روی گونهام گذاشتم، خیس شد، بوی خون میداد، دستم را جلوی صورتم گرفتم، سرخی خون، در تاریکی مطلق ِ آن فضا درخشید.
احساس کردم صدای نفسهائی را از اطرافم میشنوم. پلک زدم، چشمانم، انگار تاریکی را میشکافت، اتاقک کوچکی را تشخیص دادم، و بندها و کاغذهای آویزان به آنها را، بیآنکه بخواهم به جلو قدم برداشتم، تصویر آشنائی دیدم، مردی با محاسن و امامه، تکیه داده به درخت، به بند آویزان بود و تاب میخورد، ناگهان در باز شد و نور ِ شدیدی به داخل حجوم آورد.
-رفتند، بیا بیرون.
لنگان لنگان بیرون آمدم، تازه فهمیدهبودم داخل عکاسی هستم، و اتاقی که در آن بودم، در زیر پله قرار داشت، به بخاری اشاره کرد و گفت:برو بشین کنارش تا من بیام!
مردد نگاهش کردم، دوباره به حرف آمد: دو طرف ِ خیابان کشیک میدهند، چهطوری میخواهی بری؟!
کنار بخاری نشستم، سعی کردم افکارم را مرتب کنم، احساس میکردم تمام حافظه و خاطراتم در هم ریخته و مخلوط شده، قبل از هرچیز درد به خاطرم آمد، دست به لباسم کشیدم، تمام اعلامیهها و عکسها زیر ِ پلیورم بودند، دستانم تیر کشید، به کف ِ دستهایم نگاه کردم، پوستشان کنده شده بود و در لابهلای خراشهای عمیقشان خاک فرو رفته بود، سر ِ انگشتان و کف دستم خون خشکیدهبود. یک طرف از چادرم هم پاره شده بود، روسریم را جلو کشیدم و گوشهی سالم ِ چادرم را روی شلوار ِ پاره شدهام انداختم.
تازه فهمیدم دردی که آزارم میدهد از دست و پایم نیست، از گونه راستم است، دستم را رویش گذاشتم، هنوز خیس بود.
-دست نزن! باید تمیز بشه!
نگاهش کردم، وسائل پانسمان و یک قوری آورده بود، مرد جوانی بود، شاید 23 یا 24 ساله، لبخند زد!
-خانم صبوری یه جوری نگاه میکنی انگار اولین باره من را دیدی!
بلیز یقه اسکی تنش بود.
نمیدانم چرا در نگاه اول نتوانستهبودم بفهمم مرتضی خانی است! انگار اصلاً ندیدهبودمش، زمان زیادی از آخرین باری که در محفل شعر و ادب دیدهبودمش میگذشت، به نظرم رسید ترم قبل هم در دانشگاه نبوده، شاید آخرین نفری که احتمال میدادم روزی در چنین شرایطی با آن برخورد کنم، او بود.
برایم چای گرم ریخت، آینهای آورد تا صورتم را پانسمان کنم، و بعد کلید اتاقی در بالای پلهها را داد و گفت تا فردا صبح همینجا بمانم تا در شلوغی فردا بتوانم خارج شوم، دلم شور ِ معصومه و سهیلا را میزد، نمیدانستم رسیدهاند یا نه، میدانستم که اگر رسیدهباشند، تا صبح از نگرانی بلای احتمالی که به سر من آمده نمیخوابند.
بدون آنکه بخواهم، باید به این پسر، با پیش زمینه ذهنی عجیبی که از او داشتم اعتماد میکردم، در مورد سربازها پرسیدم، گفت: سربازی که اصرار بر فرار من داشته، داخل را سرسری گشته و بعد با ایما و اشاره به او فهمانده که میداند، من اینجا هستم، و بعد به مافوق خود اعلام کردهبود که فراری اینجا نیست، ولی مافوقشان دستور دادهبود تا صبح در خیابان بمانند و نگهبانی بدهند.
داخل اتاق شدم و در را از پشت قفل کردم، اتاقِ کوچک و شلوغی بود، پر از کتاب و عکس و کاغذهای پراکنده و پر از نوشته، تشک و متکائی هم گوشه اتاق، در کنار علاءالدین بود، کتری آبجوشِ روی آن هنوز در حال جوشیدن بود، چادرم را روی تشک و متکا انداختم و نشستم، پاهایم را به علاءالدین چسباندم و سعی کردم به هوای گرفته و سنگین اتاق عادت کنم، صدای باران میآمد، دلم هوای عزیز را کردهبود، از چشم راستم اشکی سرخورد و به باندهای روی گونهام رسید و خشک شد.
از خواب پریدم، علاءالدین خاموش شدهبود، از سرما در خودم مچاله شدمبودم، به ساعتم نگاه کردم، کمی مانده بود به پنج، از جایم بلند شدم، بدنم کوفتهبود، به در نزدیک شدم و گوشم را روی آن گذاشتم، صدائی نمیآمد، کلید را چرخواندم و در را باز کردم، نور ِ ضعیفی از پائین پلهها میآمد، پشت ِ در یک پیت نفت و قیف بود، صدای ضعیفی از پائین میآمد، کمی جلوتر رفتم، و به سمت پائین خم شدم، صدای ناله ضعیف ِ او بود، صورتش را نمیدیدم، روی سجاده نشستهبود و شانههایش تکان میخورد.
پیت را برداشتم و پاورچین برگشتم، در را دوباره قفل کردم. علاءالدین را روشن کردم و پاهایم را دوباره به آن چسباندم و زُل زدم به کتاب فرار از ظلمت و نماز چیست؟ که کنار تشک افتادهبودند.
اذان که گفت، فرش ِ کف اتاق را کنار زدم و تیمم کردم و نماز خواندم، همانطور که به آتش ِ کوچک ِ علاءالدین خیرهشدهبودم، خوابم برد.
ظهر که خیابان شلوغتر شد به خاطر درد پا و دستم که هر لحظه بیشتر میشد، اصرار کرد که من را به خوابگاه برساند، اگرچه ترجیح میدادم با تاکسی بروم. وقتی جلوی در ِ خوابگاه، از پیکان آبیش پیادهشدم، بیشتر از آنکه حواسم به چشمهائی باشد که از تعجب خیره به من و او و ماشینش بود، به این فکر میکردم که این پسر واقعاً مرتضی خانی است؟!!
***
دست میگذارم روی شکمم، کودکم، درونم نفس میکشد، دم و بازدمش با من یکی است، دستم را روی زنگ میگذارم و فشار میدهم.
صدائی از افاف میگوید: بله؟!
در جواب دادنش تردید میکنم، لگد میزند، دلم دوباره قرص میشود، جواب میدهم:نسرین هستم، خانم آقا مرتضی.
و در باز میشود.
***
طاهره میگوید: آقای غلامی ضمانتش را کرده، میگوید، مرتضیائی که الان میبینی آن مرتضیائی نیست که میشناختی!
شک میکنم، دلهره میگیرم، فکر میکنم، دست روی زخم گونهام که هنوز آثارش باقیاست میگذارم و به مردی با محاسن و امامه فکر میکنم که شبی در تاریکخانه عکاسیش دیدهام.
به طاهره میگویم که به مرتضی پیغام بدهد، قبول، به شرطی که خانوادهاش راضی شوند.
صدای ضبط از زیرزمین میآید، بچهها کاست سخنرانی آقای بهشتی را تکثیر میکنند، صدای ضبط صوت را زیاد کردهاند و ضبط دیگری را روبهرویش گذاشتهاند تا با هوای کمتری ضبط شود، به همه هشدار دادهاند که در حیاط سرو صدائی نکنند. مرتضی بعد از جلسه، کنار حیاط، میگوید که شرطم را نمیتواند عملی کند، میگوید راضی نمیشوند، بعد مردد نگاهم میکند، سکوت میکنم، دوباره به حرف میآید، صدایش را به سختی میشنوم.
-فقط یک خواهش، مادرم میخواهد ببیندت!
نگاهش میکنم، یقه اسکی لباسش از پیراهن چهارخانهیِ آبیی که تنش کرده، بیرون زده، دستم به سمت یقهی پلیورم میرود، انگشتم را سر میدهم زیر ِ روسریم، بین یقه و گردنم و مطمئن میشوم، یقهام به گردنم نچسبیده، چادرم را کمی جمع میکنم، آهسته میگویم: با چادر میآیم.
لبخند میزند، آفتاب ِ اسفندماه، روی جوانههای تازه بیرون زده درخت ِ سیب افتاده، بیآنکه خداحافظی کند، به سمت دالان ِ خروجی میدود، لبخند میزنم.
خانهشان نمیروم، قرار میشود، سر ِ خیابان پهلوی بایستم تا آنجا هم را ببینیم و بعد سهتائی به پارک ملت برویم. مادرش صندلی جلو نشسته بود، نیمنگاهی به من انداخت و آهسته جواب سلامم را داد، مرتضی در آینه نگاهم کرد و لبخند زد.
کنار ِ هم روی نیمکت پارک نشستیم. من، مادرش و بعد مرتضی،هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد، تا زمانی که مرتضی رفت تا از بوفهی پارک چای بخرد. مادرش همانطور که خیره به ردیف درختان روبهرویش بود، دست برد و شال گردنش را از دور گردنش باز کرد و بیمقدمه گفت: یکسال و نیم پیش فکرمیکردم، کدامیک از دخترهائی که کنارش در عکس مسافرت شمالشان، ایستادهاند، قرار است، عروسم شود؟! تو در هیچکدام از عکسها نبودی! تو از کجا پیدایت شده با این چادر و چاقچورت؟!
هیچ جوابی نداشتم، پشت ِ تمام بیاعتنائی و غرورش، دلتنگی برای لحظههای دوری از پسرش را میدیدم، مرتضی که با چای رسید، بلند شد و بیخداحافظی به مرتضی گفت: راه بیافتد، مرتضی متعجب به من نگاه کرد، آهسته پلک زدم و اشاره کردم که دنبالش برود، چای را روی نیمکت گذاشت و به دنبال مادرش دوید، کمی که دور شد، سر چرخاند و دستش را کنار سرش قرار داد و مثلاً سلام نظامی داد، گونههایم داغ شد.
مرتضی صبر نداشت، قبل از نوروز 57، در همان اتاق کوچک بالای پلهها ساکن شدیم، عقدمان را آقای غلامی خواند، دست ِ مرتضی ساعتی بست و روانهمان کرد، خانه خودمان.
قرار گذاشتیم، برای تحویل سال برویم تبریز دیدن ِ عزیزم، به مرتضی گفتم: شاید بعد از 15 سال_از آخرین باری که قبل از مرگ مادر و پدرم از تهران به تبریز رفتیم_ اولین عیدی است که جز من و عزیر، کس ِ دیگری هم در کنار سفره هفت سین کنارمان نشسته.
کلید را در دستم گرفتهام، میخواهم زودتر به خانه برسم و بخوابم، خستهام. قبل از آنکه به داخل خیابان بپیچم، ناصر روبهرویم سبز میشود و بدون حرفی جهت حرکتم را تغییر میدهد، زبانم بند میآید، مقاومت میکنم، زمزمه میکند: فقط حرکت کنید.
کمی که دور میشویم، در گوشه یک کوچه فرعی، به ماشینی اشاره میکند، طاهره، همسرش در صندلی جلو نشسته، تا من را میبیند، از ماشین بیرون میپرد و به سمتم میآید، پاهایم میلرزد، احساس میکنم، سرم سنگین شده. در ماشین مینشینم، ناصر میگوید، قبل از رسیدن ِ من، ریختهاند به خانهمان و همهجا را زیرورو کردهاند و مرتضی را با خود بردهاند.
چیزی میان دلم میشکند، ناگهان دلتنگ ِ مرتضی و لبخند و نگاهش میشود، کاش صبح دکتر نمیرفتم، یاد قابلمه روی علاءالدین میافتم. فکر میکنم، چیزی در خانه نبوده! نمیتوانند زیاد نگهش دارند، خانه را هفته قبل به پیشنهاد آقای غلامی پاکسازی کردهبودیم! کجا باید دنبالش برم؟!
به طاهره میگویم: در خانه چیزی نبوده! ولش میکنند، نه؟! چیزی دستشان نیست! ولش میکنند؟!
طاهره سرش را برمیگرداند، ناصر بیآنکه به من نگاه کند میگوید: وقتی رسیدند من نزدیک عکاسی بودم،دنبال هردوی شما آمدهبودند، دیدم مرتضی را سوار ماشین کردند، ماندیم تا شما برسید، حدس ِ من این است، معصومه طاقت نیاورده، همهمان را لو داده!
طاهره عصبانی میشود: ناصر!
:طاهره جان، احمد و مصطفی را هم گرفتهاند، اگر نمیجنبیدیم، ما و آقای غلامی را هم گرفته بودند.
طاهره بغض کرده: تو چه میدانی، چه بلاهائی سرش ...
صدایش میشکند، سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی، دلم آشوب است، اشکهایم از دو طرف صورتم لیز میخورد و روی سیاهی چادرم ناپدید میشود.
خواب هستم، صورتم از اشک خیس شده، خواب ِ مرتضی را میبینم، مرتضی فریاد میزند: بدو نسرین! بدو!
دستم را میگیرد و میکشد، از پشتِ سرم شیئ ِ سختی به کتفِ راستم کوبیدهمیشود، روی زمین پرتاب میشوم، چیزی درونم، در جائی که نمیدانم کجاست، تکان میخورد، احساس میکنم، تنگی هستم که ماهی ِ کوچکی در آن، در حال شنا کردن است، ماهیم خودش را به دیواره تنگ میزند تا بیرون بپرد و شنا کند و برود.از خواب میپرم، دست روی شکمم میگذارم.
طاهره و ناصر هنوز برنگشتهاند. اعلام کردند 58 نفر در میدان ژاله کشته شدهاند، دویست و پنج نفر زخمی، طاهره و ناصر اسمشان در میان هیچکدام از این دوگروه نیست، شریفامامی بازخواست شد، حکومت نظامیها بیشتر، اعتصابات گستردهتر، امام پیغام میدهد " ای کاش خمینی در میان شما بود و در کنار شما در جبهه دفاع برای خدای تعالی کشته می شد...."، شبها را در خانه طاهره و ناصر سر میکنم، چهارماههام.
فکر کردم، خانواده مرتضی از قضیه دستگیر شدنش باید مطلع باشند، پدرش کم کسی نبود، به قول ِ مرتضی: تیمسار خانی، برای خودش کیا و بیائی دارد! برای همین داده اسم ِ پسر ِ یاغیاش را از شناسنامهاش پاک کنند!
به خانهشان که رفتم، خواهرش در تراس منتظرم بود، میدانستم که حدوداً 21 ساله است، دقیقاً همسن ِ خودم، دست به سینه ایستادهبود، جلوتر رفتم و سلام کردم، جوابی نداد، چادرم را بیشتر در مشتم فشار دادم، سایهای را در پشت پنجرهی رو به تراس دیدم، همانطور که زُل زده بود به چشمانم گفت: فرمایش؟!
دلم نمیخواست فکر کند آمدهام گدائی یا دلش برایم بسوزد. پسرشان، شوهر ِ من بود، فکر میکردم شاید مرتضی را به خانوادهاش تحویل دادهاند، شاید.... فقط میخواستم ببینمش، میخواستم مطمئن شوم سالم و زنده است.
به سایه پشت پنجره نگاه کردم و گفتم: از مرتضی خبری ندارید؟
بدون تغییری در لحنش جواب داد: شوهره توئه! از ما خبرش را میگیری؟!
کمی بلندتر گفتم:مرتضی را گرفتند، گفتم شاید...
درحرفم پرید: نه خبری نداریم، تمام شد؟!
پشتش را کرد و داخل خانه رفت، چشم از سایه پشت پنجره برداشتم و به سمت در ِ خروجی رفتم، قبل از آنکه به در برسم، زنی صدایم کرد: نسرین! نسرین!
مادر ِ مرتضی بود، به سمتم دوید، روبهرویم ایستاد، صدایش میلرزید: مرتضی چیشده؟ چرا گرفتنش؟! کِی گرفتنش؟!
و بعد در صورتم دقیق شد، سرش به سمت شکمم که در زیر چادر پنهانش کردهبودم چرخید و آرام دستش را جلو آورد و روی شکمم گذاشت، شکمم زیر دستش کمی برجستهتر شد، لبخند زد، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
روی سکوی کنار باغچهشان نشست، همانطور که اشک میریخت گفت: گفتم نکن! گفتم نرو! گفت استادمه! گفت من که کاری نمیکنم! آنروزی که به جای مسافرت شمال و رفتن به کلوپ و هزار کار کوفت و زهرماری که انجام میداد، کتاب زد زیر ِ بغلش و آمد خانه، شروع کرد به یکه به دو کردن با پدرش سر اعلی حضرت باید میفهمیدم! فکر میکرد زندگی بازیه! میخواست بشه شزن؟! سوپرمن؟! مثلاً میخواست چی رو تغییر بده؟! باید فکرش را میکردم! آن روز که بساطش را جمع کرد و رفت آن دخمه باید این روزها را میدیدم!
آهسته گفتم: خودش خواست، خودش ایمان داشت، خودش انتخاب کرد...
سرش را بالا آورد و مات نگاهم کرد، گفت: چند وقتته؟
گفتم: حدود 7 ماه.
سرش را به زیر انداخت: من و مریم داریم از ایران میریم، پدرش میماند، میسپارم دنبالش بگردد، اگرچه چشمم آب نمیخورد، کاری برای پسرش بکند، اسمش را هم نمیآورد.
ایستاد، دوباره دقیق نگاهم کرد:پول لازم نداری؟!
سرم را زیر انداختم، برای این حرفها اینجا نیامده بودم: نه خانم خانی.
دستش را زیر چانهام گذاشت و صورتم را بالا آورد، در نگاهش التماس بود: اگر خبری شد، به من اطلاع میدهی؟! کاغذی از جیب ِ ژاکتش در آورد و در دستم گذاشت، این آدرس و شماره تلفن ِ ما در فرانسه است، خود ِ مرتضی هم میداند...
مکث کرد، و بعد دوباره ادامه داد: هر چیزی شد، به من خبر بده!
و بعد در آغوشم گرفت.
روزنامهها را روی زمین چیدهام، "شاه رفت" "امام آمد" "رژیم متلاشی شد." همه را برای تو گرفتهام، تا وقتی آمدی بخوانی، این روزها روزنامه نیامده، تمام میشود، نمیدانی با چه سختیی همهی اینها را پیدا کردم.
آخ! آخ!
لبم را گاز میگیرم، دراز میکشم و به سقف خیره میشوم، عکس ِ 3در4 ات را از کیف پولم بیرون میآورم و روی شکمم میگذارم، احساس میکنم، ماهی ِ کوچکم، تندتر شنا میکند.
تمام عکسهایی که قبل از آشنائیت با آقای غلامی و به قول خودت سربهراه شدنت گرفتهبودی را سوزاندی، دلت نمیخواست هیچکدامشان را دوباره ببینی، میگفتی: همین که هر روز خودم را در آینه میبینم، خودش کلی مکافات است!
به مکافات گفتنت میخندیدم، تو میگفتی: کارنامهات سفید است، از حال ِ من که خبر نداری!
و من باز هم میخندیدم.
دلم برایت تنگ شده مرتضی، این روزها باید باشی. دوازدهم، نتوانستم بیرون بروم، ترسیدم از سیل جمعیت، اگر بودی، میرفتی استقبال و بعد برایم تعریف میکردی.
آخ! باید بلند شوم، باید بیرون بروم، امروز حکومت نظامی نیست، آخ...
روی تختی خوابیدهام، دو پرستار کنارم هستند و تخت را هل میدهند، من خطهای سفیدی را میبینم و بعد، درد هجوم میآورد، چشمانم پر از اشک میشود، همهجا را تار میبینم، سر میچرخوانم، همهجا را به امید دیدن تو از نگاه میگذرانم، باور نمیکنم که نیستی، آنهم در این لحظه.
دستی، دستم را میگیرد، گرمای دستهای تونیست، نگاه میکنم، پرستار است، صورتش خستهاست، به رویم لبخند میزند، میگوید: شمارهای داری زنگ بزنیم؟!
دست میکنم در جیب پیراهنم، کاغذی که شماره و آدرس مادرت در آن است را لمس میکنم، پشیمان میشوم، میخواهم حرفی بزنم، دوباره درد.
ناله بلندی میکنم، دلم میخواهد چیزی بگویم: شوهرم را 9 ماه پیش گرفتند.... آخ.
آهسته کسی زیر ِ گوشم زمزمه میکند، مردم زندان اوین و ساواک را تصرف کردهاند...
باقی را نمیشنوم، به خواب میروم، خوابی عمیق، خسته هستم. تو میآیی، دست گل ِ بزرگی در دستت است، یک سینی بزرگ شیرینی گرفتهای، دستم را دراز میکنم تا شیرینی بردارم، گرسنه هستم، صدای فریادی میآید.
میخواهم بخوابم، دلم برای یک خواب راحت و آرام، بدون هیچ درد و صدائی لک زده، ولی نمیتوانم، درد شدیدتر از آن است که اجازه خوابیدن به من بدهد! کاش کنارم بودی، کاش الان که درد میکشم و دستم در این اتاق بیهدف به دنبال دستی برای گرفتن میچرخد، کنارم بودی، تا اینطور دستم را به آهن سرد ِ لبه تخت، بند نکنم و فشار ندهم و فریاد نزنم.
آخ....
از خواب میپرم، خودم هستم، صورتم از اشک خیس شده، فریاد میزنم. بیمارستان شلوغ و پر از ازدحام است، من را به اتاق دیگری میبرند، تلویزیونی روشن است، لحظهبهلحظه اخبار بیرون را میشنوم، گوشهایم را تیز میکنم، دعا میکنم نام تو را بخوانند، نمیدانم چرا!
دکتر کنار گوشم میگوید: میآید، نترس!
نگاهش میکنم: میدانم، میدانم.
درد دوباره میآید، فریاد میزنم: میدانم..
دکتر بلند میگوید: خوب، حالا وقتشه نسرین، حواست به من باشه..
حواسم به او نیست، گوشم به تلویزیون است، درد میآید، شدیدتر از قبل، همهجا در بخاری فرو میرود، فریادی میزنم، دکتر فرمان میدهد، درد نمیرود، هست! گویا همیشه بوده، رهایم نمیکند، ناله میکنم، سایههائی در اطرافم حرکت میکنند، کسی فرمان میدهد: نخواب! زود باش، فشار..
خواب نیستم، مرگ میآید، پسش میزنم، تو را میبینم، با همان دسته گل و شیرینی خوابم، مرگ و نبودنت و تنهائیم، بیمعنا میشود، در قله درد ایستادهام، تصویر تو و گل و شیرینی و طاهره و عزیر و مادرت با هم مخلوط میشوند، همهچیز محو میشود، چشمانت را میبینم، صدایم میکنی: نسرین...
و بعد فریادی، صدای فریادی میآید.
-اشکال نداره، داد بزن، داد بزن.
دوباره دکتر فرمان میدهد. خودم هستم که فریاد میزنم، نفسم بند میآید، چشمانم نیمه بسته میشود.
-خوبه!خوبه!
من اینجا نیستم، روی تخت، در کنار این سایهها، روبهروی تو ایستادهام، این توئی که به من نزدیکتر میشوی، خسته هستی، مثل ِ من، ولی چشمانت پر فروغ است، به من لبخند میزنی.
صدای تلویزیون را میشنوم، کسی چیزی میخواند، تنها یک حمله درد و بعد سکوت. در خلاء فرو میروم، بدون سایههایی که در اطرافم در رفت و آمد بودند، بدون فریاد و فرمانی.
دوباره صدای گریهای میآید، من نیستم، چشم باز میکنم، سر میچرخوانم به سمت صدای گریه تیز و جیغ مانندی، دلم میلرزد، دردی نیست، هیچ خاطره واضحی از درد ندارم، لب ِ پائینیش از گریه میلرزد.
آخ! نفسم بند میآید از دیدنش، دکتر روی شکمم میگزاردش، میخندد: اسم دخترت را چی میذاری؟!
نگاهش میکنم، تو را هم هنوز میبینم، از دور، به ما نزدیک میشوی، خسته هستی از نه ماه اسارت، از یک عمر زندگی در سکون، قدمهایت را تند میکنی برای رسیدن، چشمانم را میبندم، میدانم، با هم به خانه برمیگردیم، زمزمه میکنم: با هم به خانه برمیگردیم.
صدای تلویزیون بلندتر میشود، متن پیام امام است:
بسم الله الرحمن الرحیم
ملت مسلمان و قهرمان و مبارز ایران! در این لحظه حساس که به لطف خداوند تعالی مبارزات قهرمانانه شما سدهای استبداد و استعمار را یکی پس از دیگری می شکند و انقلاب اسلامی شما شکوفه ها و میوه های خود را آشکار می سازد........
سرم را میچرخانم و به دخترکمان نگاه میکنم، آرام روی سرش دست میکشم، در گوشش زمزمه میکنم: هیییش! گریه نکن! بابا مرتضی الان میرسد.
و گرم در آغوشش میگیرم، منتظرم بیائی و نامش را بگوئی و در گوشش اذان بخوانی.
بهمن 91