صدای جارو
میز ِ کامپیوترم کنار پنجره است، شبها که هیاهویی نیست، صدای فیش فیش کشیده شدن جاروی رفتگر را به راحتی میشنوم، حدود ساعت 3 صبح، وقتهائی که بیدارم-که زیاد هم هست- بلند میشوم، کنار پنجره میایستم، پرده را آهسته کنار میزنم، مرد ِ رفتگر سرش به کار خودش گرم است، من گونه یا پیشانیام را به شیشهی خنک پنجره میچسبانم و به او فکر میکنم، به اینکه در این ساعت ِ شب، در این سکوت، در هنگام جارو کردن، به چه چیزی فکر میکند، بعد ته ِ دلم میلرزد.
هرشبی که پشت ِ پنجره میایستم، به یاد کودکیام میافتم و روزهائی که با دیدن هر انسانی که کمی، نامتعادل بود، عذاب وجدان میگرفتم، دلم میسوخت، مدام ذهنم مشغولش میشد، نمیدانم، آن مقدار از دلسوزی خوب بود یا بد، شاید هم از طبع ِ ظریف کودکی بود، ولی خاطرم هست که روزهای سختی بود، زمانی که معلولی میدیدم یا پیرمرد و پیرزنی که کمی ناتوان بودند و یا حتی، دختری که در مدرسه کمی مقنعهاش چروک کهنگی داشت!
به این فکر میکنم که دلم سنگ شده که آنطور دیگر نمیسوز، نمیگیرد، نمیزند؟!
فکر میکنم، شاید هم ملاحظات امروزم که گاهی پررنگ میشود و گاهی کمرنگ، تهماندههای دل ِ رئوف ِ کودکیم است!
به پزهائی که ندادهام، تفاخرهائی که نکردهام، نگرانیهائی که بابت شکستن و خواستن ِ دل آنهائی که ممکن است نداشتهباشند فکر میکنم، گاهی فکر میکنم ضرر کردهام، گاهی که کسانی که...
مهم نیست، من باز هم دلم نمیآید، نفسی به آسودگی میکشم، به ته ماندههای رئفتم فکر میکنم، امیدم پررنگتر میشود.
رفتن رفتگر را نمیبینم، شیشه پنجره را بخار ِ نفسم تیره کرده.
*من آدم ی تحلیلهای طولانی و عمیقم، همیشه، همیشه!!
این پست وبلاگ شما در "لینکزن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینکزن
http://linkzan.com/archives/7061