بخوانید
22/3/89
صبحی که تو را پیدا کردم.
:من یه جایی بین تو گم شدم! من و پیدا کن! من و پیدا کن!!
بازوهاشو محکمتر فشار داد و سرش و گذاشت رویه زانوش، خودش و چسبوند به دیوار ِ سرد ِ پشت سرش...
"ساعت 8 صبحه، چهارراه ولیعصر، به سمت بالا... بالا میشه همینجائی که من دارم میرم، میشه آخره این سنگ فرشها که مدام نگاهشون میکنم و دلم نمیاد بشمرمشون!
آدمهایه زیادی و میشناسم که پلههایی که ازشون بالا میرن، یا درهایی که باز میکنن و درهایی که میبندن، یا موزائیکهایه کف ِ محل کارشون و میشمارند! ولی من از اونا نیستم، از اول هم دوست نداشتم بشمرم، اگر قرار بود اندازه بدم، مثلاً میگفتم من خیلی راه رفتم، من خیلی پله بالا اومدم، یکم درد داره، هیچی نیست، خیلی گذشته، خیلی گم شدی، خیلی وقته نیستی، خیلی وقته...
همین سنگفرشها که بعضی وقتها حس میکنم شدن جزئی از مردمک چشمم، هر روز با من تا بالایه ولیعصر میان و برمیگردن.....رسیدم به موزائیک رنگیه دم ِ پاساژ کامپیوتره، اینقدر اینجا موتور گذاشتن که هیچکس نمیبینه این تیکه با همه ی تیکه ها فرق داره، همه حواسشون به اینکه، آینه ی یکی از این موتورا نگیره به دست و بالشون و موتور چپه نشه، یا زل زدن به ویترینه مزخرف و بی نمایه مغازه هایه سر پاساژ تا شاید یه لب تاپ با قیمت پائین گیر بیارن، هر روز وقتی این موزائیک رنگیه رو میبینم، دهنم خشک میشه و مجبورم برم از آب سرد کنه که همون بغل دو قلوپ آب بخورم..."
:من اینجام، خیلی گذشته! میترسم خیلی دیر بشه، من یه جایی بین تو گم شدم! من و پیدا کن! من و پیدا کن!
دوباره تویه خودش مچاله شد و تیکه داد به دیوار!
"میخوام پیدات کنم! کجائی؟!! هر روز که از ولیعصر میرم بالا، هرکدوم از نیمکتهایه سنگی، میشن جایه من و تو، میشینیم روشون و فقط زل میزنیم بهم، تو مدام گـُر میگیری و سرخ میشی، ولی من خیالیم نیست که همه ولیعصر زل زدن به ما، به من و تو که زل زدیم بهم!
کجائی؟!! کجا گمت کردم...!"
:میخوام بُدوئم سمتت و همه ی وجودت رو یک جرعه بنوشم، میخوام بیام پیشت! پیدام کن! پیدام کن!
"نشسته بودن رویه نیمکت ِ ما، چه فرقی میکنه کدوم؟! همه ی اون نیمکتها جایه من و توئه! دست انداخته بودن گردنه هم و زل زده بودن به ملتی که بی خیال برای خودشون راه میرفتن!
جایه من به درک، نشسته بودن جایه تو! جایه تو صبا! جایه تو!"
:امیر علی!!!!
"وایسادم جلوشون، یه نگاه به سرتاپام انداختن و فقط گفتن: برو کنار!
_پاشید از جایه ما!
طلبکار بود! داد زد: جایه تو کجاست؟!!
گفتم:همینجا که تو نشستی!
اشتباه گرفتی داداش!
گفتم: نه همینجاست! گوره بابایه جایه من! به این بگو از جایی که ماله اون نیست پاشه!
نگام کرد، صداش و نازک کرد و گفت: مثلاً اینجا جایه کدوم خریه!!!
مشتم و بردم بالا..."
: امیرعلی.....
"جانم! جانم!
رنگت پریده بود، صدام کردی! وایساده بودی رویه کاشی رنگیه و نگام میکردی، زل زده بودی به من! باز گفتی....
:امیرعلی...
گفتم: جانم!جانم!
گفتم: پیدات کردم؟!!
گفتی:پیدام کردی!
قشنگ بود.
وقتی نوشته های قشنگ رو میخونم، نوشته های شسته رفته و بی نقص، فکر میکنم این ها از قبل وجود داشته اند و به نویسنده نازل شده اند.
باور نمیکنم کسی این ها را نشسته و فکر کرده و نوشته. (حتی در مورد بعضی نوشته ای ساده خودم که دوستشون دارم.)
درست مثل شعر، که اگه شاعر دنبال قافیه اش گشته باشه، تو شعر خودشو نشون میده و به دل نمیچسبه، ولی اگه از ذهنش سر خورده باشه و رو ورق اومده باشه، سر میخوره و میشینه رو دل خواننده.