11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۳۱ تیر ۹۱ ، ۱۵:۲۵

حسرت

دیشب خواب یک اسب دیدم، خواب دیدم، کسی به من اسبی داده، اسب ِ سفید کوچکی بود، راحت سوارش شدم، ولی وقتی رویش نشستم احساس کردم، خیلی بلندتر از تصور من بوده، اسب به سرعت می‌دوید، حتی کوبش باد را بر روی صورتم به خاطر دارم، اسبم در جلوی دری ایستاد که در آنجا مراسم عزاداری بود، انگار محرم شده‌بود، ما، با اسب‌هایمان به داخل رفتیم، در میانه رسیدن به عکسی از چشمانی بو، من از اسب پائین پریدم، خیلی عجیب، در حین حرکت، مثل آن موقع‌ها که از دوچرخه پائین می‌پریدم، در حین پریدم، همراهانم تعجب کرده‌بودند، من را منع می‌کردند، ولی من از روی اسب پائین پریدم و جلوی عکس چشمانی، ایستادم، شاید هم زانو زدم، بعد اشکهایم پشت چشمانم مانده بود، دلم از بغض و ماتم پر بود، ولی گریه نمی‌کردم، گوشه‌ای نشستم، ماتم‌زده، عزاداری تمام شده‌بود، همه آرام بودند، ولی من از این ناتوانی خودم در اشک ریختم عصبانی بودم، بعد لباسیهایمان را گرفتند و لباسهای جدید به ما دادند، مراسم را پدربزرگ یکی از دوستانم برگزار می‌کرد، تقدم و تاخر بعضی صحنه ها خاطرم نیست، فقط خاطرم هست، وقتی به طبقه بالا رفتیم، داشتند غذا می‌کشیدند، قیمه نظری، با خودم کلنجار می‌رفتم، چرا من کمک نمی‌کنم؟! بعد یادم افتاد که چند شب پیش به علی گفته‌بودم، همیشه حس می‌کردم امام حسین هم مثل معلم‌های مدرسه بین ما فرق می‌گذارد، و البته حق هم می‌دهم، من هیچ‌وقت نه خادمش بودم و نه حتی یک هزارم آنها سینه چاکش...

همان لحظه در خواب این گفتگو را به خاطر آوردم، به خودم نهیب زدم پس چرا ایستاده‌ای برو! اینهم خادمی، ولی نرفتم!! ایستادم و نگاه کردم و حسرت خوردم! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۳۱
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۴)

۰۱ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۲۷ سمیرا اتابکی
سلام

الان خیلی اتفاقی اومدم اینجا. که چه جای خوبی اومدم

زهرا این پست به همون پیامک مربوط میشه. درسته؟؟؟!!!!!!

این اومدنمو این موقع به فال نیک میگیرم

پس
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.....



همیشه اشک ریختن برات مهمه ها.... حتی تو خواب.... اون شبم تو هیئت گفتی

چرا گریه ام نمی گیره فائزه؟البته قبلش دیدارها تازه شده بود شنگول بودیم... به

خاطر همون بود نه؟ آره خب !

انشاالله که خیره رفیق . بعضی از خوابا یه تلنگری به آدم میزنن که تا آخر عمرت یادت

نمی ره .
یادمه یک زمانی منم از این گیر به خودم زیاد می دادم که چرا توی هیئت گریه ام نمی گیره!
به خصوص وقتی که یاد حرفی میفتادم که شنیده بودم
اینکه خدا سه تا چیزو زود از آدم میگیره
یکی لذت عبادت
یکی اشک چشم
سومیشو یادم نیست
اما همیشه این درد با من بود که چرا مثلا من گریه ام نمی گیره!
به دوستی از سر درد دل گفتم! گفت قبول دارم چی میگی!
اما بیبین! شاید حکمتش اینه که بیشتر به خودت حواست جمع باشه که خطا نکنی!
!
برای تسکین لااقل حرف خوبی بود!
وقت های زیادی بغض می کنم،سر کار که هستم، توی مسیر، سرم را فرو می کنم، توی مانیتو، توی کیبورد، توی شیشه ی ماشین، بغضم را قورت می دهم ، سعی می کنم فراموش کنم ، مرثیه ی توی ذهنم را....

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی