خاک ٍ من
بچهها فکه که بودند، یک شهید پیدا شد، من نبودم، من همان زمان، جائی داشتم میمردم، جائی، کمی دورتر از آنجا!
ما نمردیم، ما شش نفر، از تصادف جانِ سالم بهدر بردیم و نمردیم، فقط انگار بعد از زنده ماندن، چیزی به ما دادند به اسم حسرت!
شماها نمیدانید، هیچکس نمیداند، هیچکس جز خودم، نمیفهمد حسرت خوردن ِ بعد از زنده ماندن یعنی چه!
هیچکس نمیداند دلتنگی ِ من چه عمقی دارد!
.
.
.
همه اینطور دلتنگ و آشفته میشوند؟! همه اینطور پریشان و دلزده از شهر، ظاهرشان را اغراق آمیز شاد نشان میدهند؟!
این چه آرزویی است؟! چه خیالی است؟! چه هوائی است؟!
.
انگار شلمچه یک آغوش است، آغوشی وسیع برای تمام گریههای دلتنگی ِ من! انگار از ابتدا، من از آنجا متولد شده بودم، انگار که گل ِ من از آنجاست، دلتنگیم، دلتنگی ِ یک ماهی است در فراغ آب، همان اندازه سخت و همان اندازه پر التهاب، دلم پر میزند! دلم پرپر میزند!
شلمچه خانهی من است، دلم میخواهد همه بدانید، شلمچه خانهی من است، من باید آنجا باشم، من باید به آنجا برگردم و آنجا آرام بگیرم!
چه کسی من را از خانهام آواره کرده؟! چه کسی بار سنگین ِ این دلتنگی را به دوش من انداخته!
میان این همه هیاهو، کسی هست که بدون لبخند تمسخر، بدون نگاههای ِ پر از انکار، عمق ِ دلتنگی ِ من را، برای خانهام بفهمد؟!
واژهای جامانده
از تـ نـهـ ا ییست
پس هیچ نمی گویم
تا آزرده خاطر نشوی...!!!