11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۱ دی ۸۹ ، ۱۶:۵۸

من خوب خاطرم هست...

آقاجون هشت فروردین سال 1380 فوت کرد! پدر ِ مادرم، شب بود، نزدیک‌های ساعت 8 ، ما مهمان داشتیم، دخترعمه‌ی پدرم قرار بود برای شام بیایند، که آمادند، ولی شام نخورده رفتند و همه‌ی مرغ‌ها را همراه سیب‌زمینی‌های نیمه سرخ شده‎ی بابا، ما خوردیم، در واقع نخوردیم، اصلاً قابل باور هم نیست که همان ساعت‌های اولی که خبر مرگی را، آنهم مرگ پدرت-پدربزرگت، را به تو داده‌اند چیزی بخوری!

آقاجون مریض احوال بود، بیمارستان بود، دایی‌امیر چند وقتی دنبال داروهایش گشت، که پیدا هم نکرد، که پیدا کرد، عصر هشت فروردین پیدا کرد!

 آنشب روضه می‌خواند، هرکسی روضه‌ی خودش را داشت، دایی‌امیر روضه‌ی دارو می‌خواند! برای داروهایی که دیگر به دردش نمی‌خوردند روضه می‌خواند!

خاله‌مولود روضه نمی‌خواند، جیغ هم نمی‌زد، فریاد می‌زد، می‌دانید فرق فریاد و جیغ نه فقط در صدایشان، در متنشان هم هست، جیغ شاید از درد، از ترس، از هزار تا چیز باشد، ولی فریاد از دل است، وقتی است که نمی‌شود گریه کرد، برای وقتی‌است، که مجبوری سره‌پا بمانی، می‌دانی که مجبوری و می‌دانی کارت با گریه و زارزدن و حتی خودزنی هم حل نمی‎شود! خاله مولود فریاد می‌زد، خاطرم نیست چه‌قدر، فقط وقتی گوشه‌ی اتاق نشست، صدایش خَش داشت، می‌گفت"همین‌ها سرپایم نگه‌می‌دارد" و نگهش داشت، سرخاکسپاری هم، روی خاکها غش نکرد، آهسته یک گوشه نشست و گریه کرد، آنشب روضه هم نخواند!

ما باز هم مهمان داشتیم، دایی صمد(دایی بزرگم) همراه بچه‌هایش بازدید عید خانه‌ی ما آمده‌بودند، خاطرم هست، همه ردیفی نشسته بودند، می‌خندیدند، بعد رفتند، بعد دخترعمه‌ی پدرم آمد، بعد خاله مولود بابا را صدا کرد، بعد مامان آشپزخانه و مهمان‌ها و غذای روی گاز و سیب‌زمینی‌ها را رها کرد و پابرهنه دوید پائین_خانه‌ی آقاجون و مامانی_پابرهنه دویدن، خودش نشانه‌ی عجیبی بود، باید مامان من را بشناسید تا بفهمید چه‌قدر پابرهنه دویدن ترسناک است، بعد من بالای ِ پله‌ها ایستاده بودم، همانروز 12 سالم تمام شده‌بود، من فهمیده‌یودم، قبل از بابا، قبل از مامان، خاله اول من را صدا کرده‌بود، گفت"زهرا آروم به بابات بگو بیاد پائین"

خیلی سخت است، بخواهم خاله‌ام را برایتان توصیف کنم، او روی پله های ردیف پائین بود و من رویه پله‎های ردیف بالا، راهرو تاریک بود، گریه نمی‌کرد، غم هم در صدا و حرکاتش نبود، دستش به نرده‌ی پلکان بود، مثل این بود که نرده تنها تکیه‌گاهش است، من فهمیده‌بودم، برای همین وقتی مامان پابرهنه دوید جلویش را نگرفتم، مامان هم حتماً فهمیده‌بود، وگرنه بین آنهمه کار و دلهره‌ی مهمان رودربایستی‌دار پابرهنه نمیدوید پائین!

12سالم تازه تمام شده‌بود، فکرمی‌کردم، الان من میزبانم، نباید گریه کنم، باید کنار زنان مهمانی که جلوی سینک ظرفشوئی پچ‌پچ می‌کنند محکم بایستم و نقش میزبانیم را ایفا کنم، نمی‌توانستم با آنها صحبت کنم، از بینی نفس می‌کشیدم که مجبور نشوم لب‌هایم را از هم باز کنم، همین شد که وقتی بابا صدایم زد و گفت به بابابزرگ (بابای ِ بابام) زنگ بزنم، نتوانستم حرف بزنم، فقط گفتم "سلام....بابابزرگ.."

و مادربزرگم پشت خط بود، ترسید، هرچه داد می‌زد جواب نمی‌دادم، گوشی چنددست، آنطرف خط چرخید، نمی‌توانستم حرف بزنم، مثل کابوس‌هایی که می‌خواهی حرف بزنی و نمی‌شود، بابابزرگ سرم داد می‌زد" بابات! زهرا بابات؟!...."

"آقاجون...آقاجون..."

بعد من داشتم اشک می‌ریختم، دماغم می‌آمد، روسری نارنجی سرم بود،اشک‌هایم را با گوشه‌هایش پاک می‌کردم، فکرکنم من هم پابرهنه دویدم پائین، دائی ناصر جلوی در راه می‌رفت و به پیشناییش می‌کوبید، فکرمی‌کردم، حالا  من هم اجازه دارم داخل بروم!

 مامانی من را جلوی درد دید، مثل همیشه ترکی می‌گفت، بلند بلند گریه می‌کرد " بیا تورو دوس داشت..."

او هم روضه می‌خواند، برای خودش، خاله راه می‌رفت و فریاد می‌زد و روی ران‌های پایش می‌کوبید، علی هم گریه می‌کرد، آب‌قند درست می‌کرد و برای مامانش که داد می‌زد برای مامانی که روضه می‌خواند، برای مامانم که گوشه‌ای افتاده‌بود می‌آورد، من نگاهش می‌کردم، تا به حال گریه‌ی او را ندیده‌بودم!

 

صبح گریه‌نکردم، حتی زمانی که منتظر بودیم بدن را غسالخانه تحویل بدهد هم گریه نکردم، از بابا پول هم گرفتم و خوراکی خریدم، با مجید_پسردائیم_خوراکی‌ها را خوردیم، ولی سرخاک هیچکس دنبال ِ من نبود، هیچکس نبود که بگوید نرو، جلو نرو!

من پائین پای آقاجون، توی قبر خم شده‌بودم ، مامان روی خاکها غش کرده‌بود، بابا سعی می‌کرد بلندش کند، پارچه‌ی روی صورتش را کنار زدند، من تازه دوازده سالم تمام شده‌بود، می‌دانستم آقاجون را شستند، می‌دانستم مرده خون در رگ‌هایش نمی‌چرخد، ولی صورت آقاجون را هم می‌شناختم، صورتش را که مریض بود، هوشیار نبود، خسته‌بود! آقاجون خیلی وقت‌بود که خسته‌بود، از روزی که مغازه‌اش را فروخت،از روزی که نشست خانه خسته‌بود!

صورتش را باز کردند، من پائین پایش، خم شده‌بودم توی قبر، به زور با دستمال کاغذی مچاله شده‌ای سعی داشتم جلوی آبریزش بینی‌ام را بگیرم، خوابیده‌بود، الان که این کلمات را تایپ می‌کنم، نمی‌خواهم به متنم رنگ و بوی معنویت بدهم و از بدن ِ بی‌روح پدربزرگم تعریف کنم!

فقط من خوب خاطرم هست، شاید هیچکس یادش نباشد، ولی آقاجون خوابیده‌بود، برایم فرقی نمی‌کند به حساب خطای دید بگذراید یا خیال‌پردازی بچگانه، ولی لپ‌های آقاجون گل انداخته‌بود، من محو تماشایش بودم، عجیب خم شده‌بودم، انگاری کسی من را عقب کشید، سرم را که چَرخواندم، دیدم نسرین و خاله، کمی آنطرف‌تر نشسته‌اند و گریه می‎کنند، نسرین به من اشاره کرد" بیا اینور! بیا اینور"

من کنار نیامدم، دوبار خم شدم، رویش را پوشانده بودند، سنگ‌ها را آهسته می‌چیدند، مطمئناً گریه می‌کردم، فقط باقی را ندیدم، شاید کسی من را دوباره عقب کشیده بود! ........

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۰/۱۱
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۳)

سلام زهرا خانم
1. خدا پدر بزرگتون رو رحمت کنه
2. من عاشق توصیفات موقعیتی ام و راستش نمی دونم این وبلاگ رو چطور پیدا کردم و مدتها توی بوکمارکهای مرورگرم نگه داشتم تا امروز که حوصله کردم و متن شما رو تا پایان خوندم.
3. متنتون هرچند اشکالاتی داره اما خب صمیمیه. یه سری تکرارهای بی مورد و دقت در بکار بردن کلمات اگر داشته باشید حتما متنتون بهتر میشه.
4. جسارت بنده رو ببخشید بلاخره نظرات رو برای همین گذاشتند دیگه!
5. منتظر نوشته های خوبتون هستم کماکان

موفق و موید باشید


۱۸ دی ۸۹ ، ۱۸:۴۸ دختری که سلام نمیکنه
...یک نفر همیشه ما را عقب میکشد ...
سلام خانوم

خوبی ؟

خدا ما رو هم بیامرزه

کاش بشه لپ گلی ما رو هم ببینن ... چه خوشا به حالش

شوشوت خوبه ؟ خوشی ؟

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی