۰۴ تیر ۸۹ ، ۱۲:۵۴
انگشتر انگشت ِ دوم از سمت ِ چپه، دست ِ چپم
ساعت 12:45 دقیقهی ظهره که دارم این کلمات و تایپ میکنم، کمتر از شش ساعت مونده تا اومدنشون، امروز صبح وقتی با بابا داشتم میرفتم باغ گل، تا برایه امشب گل بخرم، فکرایه عجیبی به سراغم اومده بود، با خودم مدام میگفتم: یعنی من قرار تا آخره عمر با علی زندگی کنم! تا آخر عمر؟؟ به این فکر کردهبودم؟! آخر عمر؟!
این شک و تردیدهایه لحظههایه آخر، شاید نمک هر اتفاقیه، ولی هرچهقدر عاقلانهتر تصمیم گرفتهباشی، راحتتر از این شک و تردیدها میگذری!
پ.ن: عاقلانهاش به کنار! عاشقانه خواستمت!
پ.ن دوم: بعله! امشب بعلهبرونه! شریکه شادیم میشید؟!!
۸۹/۰۴/۰۴
زهرا جان خیلی خیلی خوشحال شدم ، و بیشتر از اون سورپرایز ..
امیدوارم همیشه شادِ شادِ شاد باشی
مبارک باشه