11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۹ خرداد ۸۸ ، ۲۱:۴۱

زخمهایی که همیشه تازه می ماند.

بعضی وقتها فکر می کردم من خیلی پاستوریزم بعضی وقتها هم می گفتم:نه اینها خیلی وقیح هستند! ولی فرقی نمی کرد،چون من در بدترین و حقیرترین تصمیم ِ ممکنه سعی کردم خودم و با اونها وفق بدم،و همین باعث شد خودم و توی خودم خفه کنم.

حدود چهار سال از اون زمانها می گذره،روزهایی که سعی می کردم آینده خودم و انتخاب کنم،منظورم انتخابات نیست،اگرچه دقیقا اون روزها بعد از انتخابات اتفاق افتاد،من رفتم پیش دانشگاهی،به یه موسسه ی معتبر و خصوصی،پر از اشتیاق برای درس خوندن.راستش بعد از خوندن پست آقای الماسی یاد اون روزها افتادم،یاد تک تک حرفهای یکی از استادهام در مورد رییس جمهور و بعد یاد خاطرات ِ......

ما هم شکل نبودیم،همفکر هم نبودیم،شاید تنها نقطه ی مشترک ما این بود،همه ی ما یه مشت بچه بی درد بودیم،یه سری مرفه بی درد! از دید من اونها عجیب بودند،دخترهایی همسن و سال خودم ولی با رفتار و منشی که من فقط از بزرگترها سراغ داشتم،منفعت طلبی بیش از حدشان،خودخواهی و حریص بودنشان به همه چیز برای من عجیب بود،و در دید اونها من.... من یه دختر شاد و خندان بودم ،و اونها بیشتر نمی دیدند،چون خودشان همه ی حوضه ی دیدشان را گرفته بود.من به خیال همان دبیرستان و همان بچه ها به اینها هم نگاه می کردم،ولی اینها یکرنگ نبودند،هیچ گاه!

روزهای عجیبی بود،ما بودیم و استادهایی که گاهی به ما می خندیدند،گاهی ما رو به بازی می گرفتند و گاهی.....

هر روز منتظر اتفاق جدید،خبر جدید،حرف جدید و گاهی منتظر بودیم ببینیم اینبار نوبت اخراج کی رسیده!

هیچ وقت تا اون زمان اینهمه مکر و حیله دور و اطراف خودم ندیده بودم،اینکه یه شاگرد برای استادش پاپوش درست کنه فقط به این دلیل که بهش توجه نکرده و باعث اخراجش بشه،مسئله ای نبود که من بتونم به سادگی هضمش کنم،اصلا برام قابل قبول نبود،حتی وقتی به یه استاد دیگه گفتم:به نظر شما آخه مگه می شه یه نفر اینقدر پست و بدذات باشه!

به من خندید و گفت:این اولین بار نیست که من یه همچین چیزی می بینم!

هیچ وقت لبخندش از یادم نمی ره!

آخ،چه روزهایی،چه حرفهایی،چه اتفاقاتی!

وقتی اولین بار استاد جوک گفت،همه شکه شدند،نه برای اون جوک،برای رفتار استاد ِخشک و خشن که انگار یکدفعه زیر و رو شده بود،ولی من فکر کردم،من خیلی پاستوریزم،وگرنه همه به جوک خندیدند!

فقط جوک نبود،تمام اعتقادات من بود،من بیشتر از این ناراحت بودم که هیچ حرفی نمی زنم،هیچ چیزی نمی گم!

استاد رییس جمهور و کسانی که بهش رای داده بودند و مسخره می کرد و ما هیچ کدوم حرفی نمی زدیم،من هیچ توجیحی ندارم و همیشه این بار عذاب وجدان همراهم هست که "چرا هیچ اعتراضی نکردم؟!"

ولی گاهی عذاب وجدان نیست،یه زخم عمیق روی دل آدم می مونه،زخمی که بعد از اینهمه سال هنوز تازه است!

قضیه یه جوک بود،یه جوک وقیح و زشت که پیامبر  محبوب و عزیز من و مسخره می کرد و من فقط تونستم نخندم،همین! واین یعنی اوج پستی من!!!

ولی این تمام زخم نبود،چند روز بعد،یکی از بچه ها از یه پسره که توی واحد پسران موسسه درس می خوند،این جوک و شنیده بود،فقط با شخصیتهایی متفاوت،به جای پیامبر من،عیسی (ع) بوده!!!

استاد محض خاطر یکی از بچه های که ارمنی بوده،جوک و سر کلاس ما عوض کرده بود،و من محض خاطر چی زیر بار اون همه خفت رفتم؟! خفتی که بعد اینهمه سال هنوز داره کمرم و خم می کنه؟!!!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۳/۰۹
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۰)

هیچ نامهی هنوز ثبت نشده است

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی