11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

آنقدر این روزها در صفحه های وبلاگها از بازی لیلی و مجنون می بینم  که من هم دلم خواست بازی کنم،البته نه به شیوه ی آنها به شیوه ی خودم،خود‌ ِ خودم!

دلم به حال همه ی لیلی ها و مجنونها ی بازی ها سوخت و بیشتر از همه برای لیلی و مجنون خودم!

داستان من واقعی است با شخصیتهایی واقعی تر ، به همان واضحی و واقعیتی که...

 "وقتی خود را در آب می بینی نمی دانی کدام اصل است."

 

 

 

بی جهت نبود آنهمه دلهره ی من!

.

.

.

روز دوم :

کلاس شروع شد،با همه ی دلهره هایش،آماده بودم برای گامهایی بلند،چانه ام را بالا گرفته بودم،آسوده ی آسوده،رها از هر چیزی!!!

_قیس بنی عامر!!!...به به چه اسمی...اینجا مجنون داریم؟!

_بله..من هستم....

پسرک می خندید،نگاهش محجوب و شیطان بود،وقتی همه به سویش بازگشتیم من شرمی آشکار را در رفتار کودکانه اش دیدم...مثل پسر بچه های قد بلند بود....

_چه اسمی...واقعا اسم خودته؟! یا داری ما رو سوژه می کنی...

_نه بابا،استاد اسم خودمه!

_کی روت گذاشته؟

_بابا بزرگم،اسم خودش بوده!!

_ اُ کی ،فهمیدم،مثل ابراهیم اسماعیل ، آره؟ بابا ابراهیم  پسر اسماعیل؟!

_ نه بابا استاد ،همینجوری گذاشت! ابراهیم اسماعیل چیه!!

بعد با دوستانش خندید،خنده ای کودکانه،تا به آن روز پسر بچه ای به آن بزرگی ندیده بودم!

_خوب حالا قیس..لیلی و....

همه ی کلاس روی هوا رفت،خودش هم خندید،ولی شرم در نگاهش بود،پسرک هنوز کودک بود.

_ لیلی ِ سماء....

_ بله!!!!

کلاس ساکت شد و بعد همه دوباره خندیدند،استاد دستپاچه دوباره لیست را نگاه کرد..

_ خانم لیلا سماء....عذر می خوام..

من از خنده ی بچه ها شکه شده بودم،نگاهم به روی استاد بود،که پوزش طلبانه نگاهم می کرد،نمی دانم چرا خجالت می کشیدم،انگار همه ی نگاهها روی من بود.....

روز سوم:

روزها می گذشت،کم کم قضیه ی لیلی و قیس فراموش شد،البته هنوز زمزمه های خنده و شوخی را می شنیدم ، ولی هیچ کس به آن حد جسور نبود که پا درحریم خصوصی من بگذارد،دور خودم دایره ای کشیده بودم،دیوار آتش،هیچ کس اجازه ی ورود نداشت......

روز چهارم:

_مجنون کجاست...؟

_کاری داشت نیامد....

_زده سر به کوه...

خندیدیم....خندیدند،من بی حوصله بودم،آسمان با همه ی وزنش روی شانه هایم بود!

روز پنجم:

لبخندها که مشترک شود،یعنی تو چیزی می دانی که او هم می داند،سکوتها که مشترک شود،یعنی تو به چیزی می اندیشی که او هم می اندیشد،سخنها که مشترک شود یعنی اندیشه ای که باید بیان شود یکی است،سوی نگاهها که یکی شود یعنی...........

بهتر است این "یعنی" بازی را تمام کنی!!!

روز ششم:

وقتی فراموش کنی خودت را در آینه ببینی،فراموش هم می کنی،خودت چه قدر کودکی و چه قدر بزرگ،پس بی پروا کودکانه جولان می دهی،فریاد می زنی،چنگ می زنی،دل می شکنی.....

دل می شکنی!

گرمم بود،آتش دورم شعله ور بود و من آرزو داشتم همه یک جا خاموش شود،ولی آتش انگار به درونم ریخته بود،از درون می سوختم،قلبم می سوخت،قلبم می سوخت....

وقتی به انتظار دستی نشستی،وقتی تنها چشم امیدت به همان دست است،وقتی آتش گرفتی دیگر مقاومت یعنی گناه!

کودکی که به جای پاکی فقط یک دندگی بداند لایق تنبیه است،پس تو مستحق جدایی

هستی.................................

...............................

....................

.......

روز هفتم:

لیلی ِ‌ بی دل

قیس ِ تنها

 

محکوم به انتظار،انتظار!

                                                            پایان

 

 

یاداشت سر دبیر:لطفا روز اول را هم پیدا کنید،برگه ها گم شده گویی!

 

یاداشت منشی:خانوم نویسنده متاسفانه یکی از برگهای نوشته ی شما گم شده،لطفا همراه کار جدیدتون بفرستید.

 

یاداشت نویسنده:

که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی................

 

یاداشت منشی:خانوم نویسنده،برگه ها هنوز به دست ما نرسیده،فقط یک نصفه کاغذ اینجاست،لطفا سریعتر اقدام کنید.

 

یاداشت نویسنده:

که هنوز "من" نبودم که تو بر دلم نشستی.......................

 

 

یاداشت سردبیر:منتظر روز اول هستم،سریعتر...

 

یاداشت منشی:خانوم محترم،در صورتی که ترتیب اثر ندهید،یا داستان شما حذف می شود،یا مسئول مربوطه در جهت تکمیل آن اقدام می کند!

یاداشت نویسنده:

که هنوز "من" نبودم که تو بر "دلم" نشستی.................................

 

 

یاداشت منشی:آقای سردبیر،نویسنده ی مربوطه به هیچ وجه به تذکرات من توجه نکردند،تنها متن رسیده از این شخص تکه کاغذ موجود در پوشه است.

 

"سلام آقا

شما خودتان می دانید من 10 سر عائله دارم،همه شان دم بختند،پسرم زن می خواهد،دخترم عروس شده،جهاز می خواهد،باید یه جوری آبروی خودم و دخترم را بخرم،شما ان شاالله بچه دار می شید می فهمید،عزت بچه ،عزت پدر مادره اینها هم جوانند،آرزو دارند،این دل ِ من ِ پیرمرد را شاد کنید،وام من و امضا کنید،قربان قلمتان بروم.

مش صادق ِ آبدارچی"

 

یاداشت نویسنده:

که هنوز "من" نبودم که تو بر "دلم" نشستی.................................

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۲/۰۸
زهرا صالحی‌نیا