11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۸ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۲۰

علی کوچولو!

 

"به اندازه ی همه ی 20 سال حرف دارم براش! به اندازه ی آن ده سالی که نبوده! به اندازه ی نصف عمرم که نبوده!به اندازه ی نصف ماه،نصف سال،نصف بیست سال که نبوده!

بعضی وقتها_که الان نیست_اونقدر ازش دلخورم و عصبانی که دلم می خواد بزنم  زیر "و بالوالدین احسانا..." ........................... خوب الان که نیست!

_دوباره داد نزن بگو ریا داری می کنی!کدوم ریا؟! نه! من خیلی وقتها می زنم زیر آیه! فکر نکن کظم غیظ می کنم!_

الان اصلا دلخور نیستم ازش،حتی با اینکه یادمه کاراش و، بااینکه یادمه، وقتی می یاد ولو می شه جلوی تلویزیون، پشت به همه مون می کنه! با اینکه یادمه عین خیالشم نیست که ما 15 روز تنها بودیم_شایدم هست_ با اینکه ................. با اینکه خیلی غر می زنه! با اینکه سخته تحمل کردنش،سخت 15 روز اصلا نبینیش و 15 روز همش جلو چشت باشه! ولی بازم الان باید بگم که دلم برات تنگ شده!

کم پیش می یاد دلتنگت بشم،خودتم می دونی! خوب عادته!وقتی از همون اول،همون اول اولم که نبودم تو نصفه کنارم بودی! بایدم عادت کرده باشم! برای همینه دلتنگی برام عجیبه،خیلی هم عجیب! ولی این دفعه  فرق داره،دلم برات تنگ شده!_10بار این جمله رو تکرار کردم!_

دلم نمی خواد یاد روزایی بیوفتم که باهات لجم،قهرم،اون روزایی که فکر می کنم چه طوری "این روزا" دوست داشتم! الان که دوست دارم،دلم برات می سوزه،دلم برات می سوزه که بابای تو هم وقتی می یومد خونه پشتش و به همه می کرد و می خوابید!_حداقل تو تلویزیون نگاه می کنی!_ دلم برات می سوزه که مثل من شبا بی خوابی به کله ات نمی زده!چون اینقدر تو روز جون کنده بودی که نمی دونستی بی خوابی چی هست!!

دلم برات می سوزه که تا حالا با دوستت مثل من نرفتی جیگرکی! دلم برات می سوزه که دلت نمی یاد تنهایی بیرون چیزی بخوری!دلم برات می سوزه که وقتی بهت می گم می خوام با دوستم برم سینما براق می شی،چون تو تاحالا با دوستت سینما هم نرفتی! دلم برات می سوزه که همه ی دنیات ماییم!

کی تو دنیا بابا مثل تو داره؟! جز من؟!

بابایی که با همه ی غرورم  وقتی برام کاری می کنه،می گم مرسی،نمی دونه چی کار کنه! آخ بابا! بابا! تو حتی بلد نیستی ناز بکشی! منم که بلد نیستم ناز کنم!_این به اون در_

وقتی بر می گردی،بعد اینهمه سال هنوز روم نمی شه بیام جلو،بغلت کنم،بوست کنم،بگم خوش اومدی! تو هم که،وقتی من و بالای پله ها می بینی،آروم لبخند می زنی! این یعنی همه ی ناز و نوازش یه بابا ودختر! بهترین لحظه های من و تو وقتیه که می یای بالا با لب تابت تا آنتی ویروست و آپ دیت کنی!! سکوت بین من و تو!!! حسرت هیچ بابایی و نمی خورم چون تو هم حسرت هیچ دختری و نمی خوری! اگه تو بابای یکی دیگه بودی و من دختر یکی دیگه شاید،شاید! همدیگرو ....

ولش کن،برای من همین بس که فقط آروم طوری که من نبینم به کارام لبخند بزنی!واسه ی من همین بس که وقتی تو جمع همه از بچه هاشون می گن،تو یواشکی من و نگاه کنی و لبخند بزنی،واسه ی من همین بس که تو  عکس زهرا کوچولوت و بیست سال تو کیفت قایم کی! زهرایی که دو تا پاشو گرفتی تو یه دستت و با چشمای گرد شده وایساده!بدون ترس!یه دست بابا پاهاش و گرفته!چرا باید بترسه!؟

الان که باز می نویسم تو برگشتی،چند شب پیش که بازم این دلتنگی عجیب سراغم اومده بود،گریه کردم!!!

می دونم عجیبه،ولی من گریه کردم،دلم برای خودم نه ! برای تو سوخت،برای زمانی که دلم می خواد خیلی دور باشه! برای زمانی که باید برم!

تو چقدر قصه بخوری ! قول می دم،قول می دم ! اونموقع بی هیچ خجالتی بغلت کنم و گریه کنم!

دلم برات سوخت بابا،وقتی یاد روزایی افتادم که یکی به هوای من در خونه رو می زد و تو تا وقتی ردشون نکردیم،کز می کردی گوشه ی اتاق،بغل کاناپه،عجب جای دنجی هم هست برای غصه خوردن!

آخ بابا،که نمی دونستم به حالت بخندم یا گریه کنم؟! می خواستم بگم من نمی رم ! نترس ! اینجوری یواشکی نگام نکن ! من هیچ وقت از پیشت نمی رم!

بابایی من ،من با تو بزرگ شدم،همه ی سختی هارو ما 3تایی با هم دیدیم ! من همه چیز یادمه ! از خونه ی جاره ای دو اتاقه تا همین الان!

بابای بیست و چهارساله ی من ! زود نبود برات داشتن یه دختر کوچولو!؟ یه دختر که وقتی می رفتی تمام 15 روزو تب می کرد ! دختری که برات موز و حلورده نگه می داشت تا برگردی و بخوری !!

بابایی من،یادته چقدر دعوام می کردی؟!چقدر با من رو پایی می زدی؟_از پس کلم می گرفتی و ....د بزن..._ نه ! نه ! شاکی نیستم ! من بهت تماما حق می دم،بچه ای که به طور علنی از دیوار بالا بره،گاهی نیاز به روپایی هم داره!

بابایی من! می دونم خیلی وقتها من و تو با هم فرق داریم_یادته مجبورم کردی براندوی نازنینم و با گربه ی پشمالوش و تیکه پاره کنم؟!یادته؟! بیچاره براندوی مرحوم_

ولی...ولی.........بابای من! بیخیال همه ی همه ی همشون! من و تو همدیگر و داریم! برای همیشه!

 

 

                     فقط و فقط همین،آخرین حرفم،آخرین حرفم برای تو،تویی که هیچ وقت نامه ی من و

                      نمی  خونی!

                     توی همون آپارتمان یک خوایه_اولین خونه ای که خریدیم،4ساله بودم،چقدر شما دو تا سختی

                     کشیدید،ولی ارزشش و داشت،که در عرض 4سال خونه دار بشید_

                    با من بازی می کردی،گرگم به هوا،جلوی من می خندیدی،من دنبالت می کردم،از این ور اتاق

                     به اون وراتاق،تو قهقه می زدی از خنده ! منم فقط چهره ی تو رو میدیم ! همیشه !همیشه آن

                    لحظه در خاطرم هست! وصدای خنده های خودم،دخترکی 4،5 ساله ! شاد ! مست از

                               خنده ی پدر!!

                     نمی خواستم بگیرمت،هیچ وقت! می خواستم همیشه جلوی من بخندی و من نگاهت کنم،

                                      دلم برای خودم می سوخت،برای 15 روزی که قرار بود تب کنم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۱/۰۸
زهرا صالحی‌نیا