11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۱ دی ۸۷ ، ۲۲:۰۸

محبت..

امروز به عمق علاقه ام به دوستانم پی برم،امروز فهمیدم به آرزوی قدیمیم که داشتن دوستانی از جنس خودم بود،رسیده ام،امروز فهمیدم که خداوند بهترن و بزرگترین هدیه اش را به من داده

.

.

.

.

روز اولی که دانشگاه رفتم دلم گرفت،از آنهمه غریبه،ار آنهمه نا آشنایی.

و برای اولین بار از رودرو شدن با انسانها ترسیدم

هیچگاه در اتباط با دیگران مشکلی نداشتم،ولی آنروز عمق تنهاییم مرا به ترس وا داشت.روزها می گذشت و من از هیچکس بوی آشنای دوستی نمی شنیدم،هیچ چشمی برای من آشنا نبود،همه غریبه بودند.

تا اینکه نفیسه را دیدم،باید اعتراف کنم پیش از آن لحظه هیچ علاقه ای به دوستی با اونداشتم،شاید برای اینکه بازهم لجبازی می کردم می خواستم دوستی خدا برایم از آسمان بفرستد با اینکه نمی دانستم فرستاده و من خود خبر ندارم،یک لحظه ی کوتاه بود،دانستن این حقیقت که نفیسه هم بوی آشنایی می دهد و هم چشمانش ،چشمان یک آشناست.

ما با هم دوست شدیم،و شاید کمتر کسی عمق این واژه را بداند،و عمق احساسی که ممکن است در دل انسان به وجود آید.

..

.

.

.

خیلی پیشتر

خیلی خیلی پیشتر

در دبستان بود که رویا رادیدم،ما با هم دوست صمیمی نبودیم،چون هیچ سنخیتی با هم نداشتیم.

او دخترکی آرام و درسخوان و با هوش بود و من تنها چیزی که در وجودم نبود آرامش بود،پس طبق قانون نانوشته ی دبستانی ها شیطونا با شیطونا،درسخونا با درسخونا.

البته من باز هم استثناء بودم.

من با فائزه، آرام ترین دختر، دبستان دخترانه ی صدیق هم دوست بودم و شاید فائزه باعث شد رابطه ی من و رویا از حالت یک همکلاسی به دو دوست ساده تبدیل شود.ولی این دوستی دوامی نداشت رویا از دبستان ما رفت،من وفائزه تا همین الان که می نویسم و شاید تا همان لحظه که شما می خوانید و حتما تا لحظه ای که این نوشته می ماند و مطمئنا تا آخر عمر با هم دوست ماندیم و حتی همسایه  هم شدیم.

ولی رویا

صحنه ی اول

یک روز زمستانی،موسسه ی علوی،شعبه ی سید خندان،واحد اول،سمت چپ،ساعت12

(اگر بگویم در همان لحظه ناگهان به یاد رویا افتادم شاید کمتر کسی باور کند،آنهم یاد آوری شخصی که زمان زیادی بود از حافظه ام پاک شده بود،ولی گفتم که کمتر کسی باور می کند.)

زهرا از واحد در حال خارج شدن است،چهره ی آشنایی می بیند که در حال پایین آمدن از پله هاست،شگفت زده می گوید:رویا

رویا:زهرا

                   **************************

صحنه ی دوم

یک روز زمستانی،موسسه ی علوی،شعبه ی سید خندان،جلوی در واحد اول،سمت چپ،ساعت3:35

رویا و زهرا در حال حرف زدن هستند.

(حالا بماند که در همان روز المیرا یکی دیگر از بچه های دبستان دخترانه ی صدیق را هم دیدیم،آنهم بعد از شاید7 یا8 یا بیشتر و یا کمتر)

صمیمیت من و رویا در کمتر از 1سال به حدی رسید که هر دو در یک لحظه به یک موضوع فکر می کردیم،هر دو..

چرا تفسیر کنم؟!!

ما با هم دوست شدیم،دوستی از اعماق قلبمان،از همان نقطه که عشق آغاز می شود،از همان نقطه ای که روزی از خدا دوست خواستم.

دوستان من از جنس خودم هستم،و شاید من از جنس آنها هستم،اگرچه جنس آنها خالص است و پاک ولی من کمی ناخالصی هم به همراه دارم.

.

.

.

.

برای چه شروع کردم به نوشتن؟!چه شد که امروز به یاد عمق دوستیهایم افتادم؟؟

به خاطر تنها یک اتفاق،یک خبر،یک حادثه و ترس از دور شدن،ترس از به خطر افتادن سلامتی عزیزترین دوستم.

من و نفیسه هر دو ترسیدیم،هر دو نگران شدیم،هر دو پریشان شدیم،ومن در عمق چشمان آشنای نفیسه نگرانی و غمی را دیدم که هیچگاه در هیچ کجا سراغ نداشتم،

خدا زود دلمان را شاد کرد و خطر رفع شد،ولی همان چند ساعت هم کافی بود تا بدانیم،برای هم چه هستیم،وشادی و آسودگی بعد از شنیدن خبر شاید زیباترین آسودگیم بود.

(این را فقط برای رویا می نویسم تا بداند،بیشتر از آنچه که فکر کند برای ما ارزش دارد،و همچنین برای من،من حاضرم آنچه خودت هم می دانی را برای تو ،برای دوستیمان قربانی کنم)

خوشحالم که سالمی.

خوشحالم که خوشحالید

                             و خوشحالم که با شما هستم.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۰/۰۱
زهرا صالحی‌نیا