11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۲۶ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۴۰

تلویزیون 14 اینچ پارس

به نظر میاد دچار سندرومی شدم به نام " ظرف در سینک" که اگر فقط یک عدد ظرف در سینک ظرفشوئی موجود باشه، من دچار بی‌قراری می‌شم!

.

.

.

در حال حاضر، چند روزی میشه که همسر(علی) بنده رو معتاد کردند به بازی Need For Speed البته من شکایتی ندارم، احساس می‌کنم مثل راکی که بعد چند سال برمی‌گرده به روزهای اوجش منم برگشتم به روزهایی که هر بازی رو بدون وقفه تا آخر می‌رفتم، این زمان اوجی که می‌گم برمی‌گرده به دوره‌ی سگا، یه چند تا از بازی‌های سگا رو هم که تا اخر رفته بودم، همین چند وقته پیش پیدا کردم، بعضی وقتها جهت تجدید خاطرات باهاشون بازی می‌کنم.

روزهای خوبی بود، هوا همیشه روشن بود، بوی کولر میومد، دائی‌نا از بندرعباس آمده بودند، ما مدام در حال بازی بودیم، شورش در خیابان، سونیک، کابوی و... یا مثلاً یه بازی که اسمش رو نمی‌دونستم و خودمون بهش می‌گفتیم، شمشیرزن، شاید خیلی‌ها هم مثل ما برای بازی‌هاشون اسم ِ دلخواهشون رو می‌ذاشتن، یه لامپ تصویر سوزوندیم، تا بابا رفت یه تلویزیون 14 اینچ برای سگامون خرید، ولی حالی که بازی کردن با اون تلویزیون بزرگ میداد و هیجانش کجا و اون تلویزیون 14 اینچ کجا!

خوب شد یادش افتاد، یه تلویزیون کوچولوی با مزه بود، خوشم میومد ازش، هنوز صفحه‌های تلویزیون اون زمان شکم داشتن، اون تلویزیون هم، یه شکم کوچولو داشت، عینهو خودش!

به نظرم، این روزها خیلی گرم‌تر از روزهایی هست که به خاطرم می‌آد، حتی در اوج دویدن‌ها، انگاری که اون زمان‌ها خنک‌تر بود و بوی کولر بیش‌تر می‌آمد!

چرا دیگه بوی کولر نمی‌آد؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۳۰

من در این روزها



سلام

زهرا هستم! یک همسر، یک عدد بانوی خانه‌دار، که از خانه‌ی خودش، اولین پست متاهلیه کاملش را تقدیم می‌کند.

از 22 تیر به طور رسمی شروع به زندگی مشترک با هم کردیم.


 ادامه.....:

این روزها کار خاصی انجام نمی‌دهم، جز اینکه فکر می‌کنم، به همه‌ی آن کارهایی که انجام نمی‌دهم و یا می‌خواهم، انجام بدهم!

یک زمانی خیلی راحت، با اطمینان کامل می‌دانستم دقیقاً چه‌چیزی می‌خواهم، ولی در حال حاضر، بیشتر می‌ترسم، می‌ترسم از اینکه آنقدر به درجا زدن ادامه بدهم که خسته شوم، و حتی می‌ترسم سراغ راهی بروم و در میانه راه پشیمان شوم و یا به دیوار بخورم!

علی حرف‌های خوب و امیدوار کننده‌ای می‌زند، از اینکه من باید راهی که دوست دارم را دنبال کنم، ولی من باز هم سردرگم هستم، در تمام طول زندگیم، تا به حال، یک زندگی رسمی داشتم و یکی غیر رسمی، رسمی آن بخش از زندگی ِ من بود که باید در حضور دیگران، در دانشگاه و در زندگی معمولم دنبال می‌کردم و غیر رسمی ن بود که دوست داشتم و همیشه در خفا، و در حاشیه زندگی رسمیم به آن می‌پرداختم، و حالا، خودم و همسرم از "من" می‌خواهیم که زندگی غیررسمیش را، همان که زندگی واقعیش هست را علنی کند و از این به بعد، آنطور که باید و می‌خواسته زندگی کند!

دوست دارم، کتاب بخوانم، بنویسم، بنویسم، بنویسم..... دوست دارم سنتور بزنم، دوست دارم، چیزی را خلق کنم، دلم می‌خواهد دوباره کنکور بدهم و رشته انسانی یا هنر شرکت کنم، دلم می‌خواهد شروع به کاری کنم و پیش بروم، دلم می‌خواهد در چیزی غرق شوم و ساعتها، روزها، ماه‌ها برایش وقت بگذارم، دلم می‌خواهد گرافیست شوم، دلم می‌خواهد انیمشن بسازم....

 

احساس می‌کنم، حالا که نوشتم، خیلی سبک‌تر شدم و شاید بتوانم ساده‌تر تصمیم بگیرم، باید فکرکنم و تصمیم بگیرم! آینده‌ای منتظر ِ من است! حسش می‌کنم!*

 

*چه ادبی شد :دی !!!

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ خرداد ۹۰ ، ۰۵:۲۰

حالا

مامان می‌گفت برای جهاز، حداقل یک ویترین کوچک بخریم!

من ویترین، حتی کوچکش رو هم دوست نداشتم.

خاله تعجب کرده‌بود که من ویترین نمی‌خواهم.

دوستم برایم شاخ درآورده بود.

به نظر ِ من یه معادله ساده‌است، الان که خونه‌مون کوچکه یه ویترین کوچک می‌گیرم، دوروز دیگه که بزرگتر شد، ویترین بزرگتر.....

بعضی چیزهارو نباید اجازه بدم رشد کنه، می‌فهمید چیمی‌گم؟!

باید خفه‌شون کرد.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۱۰

شروع

جدیداً یکسری وبلاگ پیدا کردم، که از مشکلات و بدبختی‌هاشون توی زندگی مشترک و درگیری‌هاشون با خانواده شوهر می‌نویسن!

وحشتناکه! یعنی اگه من زمان مجردیم اینها رو می‌خوندم یا کلاً ازدواج نمی‌کردم یا همیشه با سپر و کلاه خود خونه‌ی مادرهمسرم می‌رفتم!

یکی داره از بی‌پولی می‌ناله، بعد توی هر پستش 10 بار گفته خرید رفتیم، شام رفتیم بیرون، و پالتو خریدم فلان قدر و ...

بعد هم متنش پُر از جملات ناامید کننده و فحش هست! همه‌ی زوج‌ها مشکلاتی حدوداً مشابه دارند، سوء‌تفاهم‌ها و سوء‌برداشت‌ها، ولی یکی دامن می‌زنه و یکی سعی می‌کنه مشکل رو حل کنه، و گاهی حتی نمی‌شه مشکل رو حل کرد!

تعارف که نداریم، گاهی فقط باید صبر کرد، کنار اومد، به قول معروف " دندون رو جیگر گذاشت!"

کار خیلی سختیه ولی برای نگه داشتن بعضی چیزها باید بهای سنگین‌تر از اینها داد! مهم اینکه چه‌قدر اون چیز برای آدم مهم باشه!

راستش به این فکر می‌کنم، که اگر مادر و پدر در ارتباط با تربیت بچه‌شون، فقط یک لحظه به این فکر کنند، که دو روز دیگه زن یا شوهر این بچه چه‌طور قراره تحملش کنه و چه‌طور اون دنیا باید جواب آزار و اذیت‌هایی که نتیجه تربیت اشتباه بچه‌شون هست رو بدن، اینطور با بچه رفتار نمی‌کنند!

وقتی یه مادری، هنوز برنامه پسر هفده ساله‌اش رو می‌چینه، باید برای پسرش مامان بگیره نه زن! یا مادری که دخترش هرچیزی خواسته در اختیارش گذاشته و یا نذاشته بچه‌اش طعم هیچ سختی رو بچشه مطمئناً باید به جای شوهر برای دختر یه گاوصندوق پر از پول بخره!

از این بعد دلم می‌خواد یه سری پست در ضد این خاله زنک بازی‌ها توی وب و این ترسوندن‌ها و نشون دادن تلخی‌های زندگی بزنم! چون ناحق حرف می‌زنند! این رفتارها فقط باعث ترسوندن و فراری دادن بعضی‌ها از ازدواج می‌شه که اشتباهه!

من با تمام مشکلاتی که داشتیم و داریم، با تمام اختلاف نظرهایی که با علی دارم، ولی هیچ‌وقت نه پشیمون شدم، نه دلسرد!

دروغ چرا! بعضی وقتها کم آوردم، ولی علی نه! محکم وایساد!

الکی نیست! خدا، خودش، مستقیماً قول برکت و رحمت داده، بابت ازدواج!

 

 

پ.ن: در پایان باید عرض کنم! خانوم دکتر فروسی‌پور هستم! از شبکه سه :دی

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۵

تــَق

 

تعداد خوانندگان اینجا، شاید کمتر از انگشتان یک دست شده‌باشد! برای همین راحت می‌نویسم!

نمی‌دانم، کجا در مورد حبابی خواندم که در درون آدم بزرگ می‌شود، شاید هم خودم در زمان‌هایی که خیلی فیلسوف و مخ‌مشنگ شده‌بودم، چنین چیزی نوشته‌ام!

در هر حال، حبابی در درون من هست که در حال بزرگ شدن است، غصه و ناراحتی نیست، احتمال حباب شادی هم که از اول رد است، چون خیلی کم پیش می‌آید، آدم‎ها به شرح خوشحالیشان با چنین مقدمه‌چینی فاخری بپردازند! حالا شما حساب کنید، من چه‌قدر وقت گذاشتم تا نیم‌فاصله‌های سطر اول را رعایت کنم و هیچ غلطی نداشته‌باشم!

پس حباب ِ شادی نیست!

انسان‌ها وقتی تنها هستند، یک جائی_حالا هر کجا_ برای خودشان دست و پا می‌کنند تا درونش فرو بروند، خیلی قبل‌تر از من هم انگار واژه‌ی غارتنهائی اختراع شده!

خوب! انسان‌ها می‌روند در غار تنهائی، دقت کنید! می‌روند! نمی‌مانند، رفتن یعنی بازگشتی دارد، چه زود و چه دیر، ولی ماندن یعنی ماندن!

یک وقتهایی غار تنهائی بعضی‌ها سوار کولشان می‌شود و همه‌جا دنبالشان می‌آید، یعنی با آن‌ها می‌آید! چون تمام مدت، آن آدم‌ها در غار هستند، و در واقع، غار به صورت متحرک با آن‌هاست!

این قضیه حباب ِ من هم همانطور است، فقط مشکل اینجاست که من درونش نیستم، او درون من است، انگار یک محدوده‌ی خلاء در، درون من در حال رشد است!

[همین الان صدای رعد و برق آمد، راس ساعت 2:15 دقیقه صبح]

به این فکر می‌کنم، که کسانی که این نوشته را می‌خوانند، پیش خودشان در مورد من چه می‌گویند؟!

می‌گویند: این دختره کی می‌فهمه خربزه آبه؟! کی گشنگی می‌کشه که حباب ِ خلاء از سرش بپره؟! کی غم نون می‌خوره که یادش بره واس خاطره یه زکام تنهائی و دو تا تب ِ دلتنگی نباید نشست غصه خورد، گریه کرد، زُل زد تو دیوار.....

 

خوب!  من واقعاً افتخار می‌کنم به چنین خواننده شخیص و وزینی که به این شدت بنده رو درک کردن!

چه‌قدر دلم می‌خواد خیلی ساده، با فونت بزرگ بنویسم " من دارم از تنهائی خفه می‌شم! "

بعد همه سکوت کنند، فکرنکنند به تنهائی ِ من، اصلاً به من فکرنکنند، فقط به خودشان فکرکنند، همه بی‌خیال من بشوند و سرشان را بیندازند پائین بروند پی ِ زندگیشان!

خیلی تناقض دارد با تنهائی، ولی دلم می‌خواهد چشم باز کنم، ببینم صبح است، نسیم خنک می‌آید، پرده‌ی حریری تکان می‌خورد، پشت ِ پرده انگار دریاست، انگار جنگل است، انگار حرم امام رضاست!

پشت پرده آرامش است که ذره ذره می‌ریزد داخل اتاق، خودش را جا می‌کند کنارم، روی بالش، صورتم را خنک می‌کند!

لبخند می‌زنم! از ته دل!

 

دلم می‌خواهد، آسوده لبخند بزنم، از ته دل، قبل از آنکه فراموش کنم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۷

؟!

سرم به زندگی ِ خودم گرم نیست، سرم، گرم ِ خریدهای نزدیک عید نیست، فکرم هزار جا هست، که جاهایش، هیچ‌کدامشان جور کردن پول خانه و نوشتن پروژه و هیچ‌کدام از این دردها نیست!

من گشنگی نکشیده‌ام که عاشقی از سرم بپرد، من ِ نازپرورده‌ی بی‌شعور، سراسر حماقتم!

قلبم مدام تیر می‌کشد، شده‌ام شبیه زن‌های ِ در آستانه‌ی چهل سالگی! پُر از سرگردانی و دلهره و قلب درد!

گم شده‌ام، سرگردانم، نمی‌دانم بین ِ این آدم‌ها چه می‌کنم، دلتنگم، من رانده شده هستم، حتی از قلب.....

بغضم سنگین‌تر از ان است که بشکند و دلم، سخت‌تر از آن شکسته که به همین راحتی بند بخورد!

دنبال دوایش نیستم، به وقتش که نمی‌دانم دقیقاً کی است، خوب می‌شود! فعلاً لال هستم، گاهی اراجیفی می‌گویم، از سر ِ همان شکم سیری! ولی ارزشی ندارد، فقط متهمم به بی‌خردی و بی‌خیالی و حماقت!

من تحقیر شده‌ام! غرورم شکسته، که مهم نیست، خیلی وقت است که دیگر مهم نیست و برایم هم مهم نیست که برای دیگران غرورشان مهم‌تر از جانشان است!

کسی باید باشد که بفهمد، نگفته‌هایم را شنیده‌باشد، برایش شکستن غرور مهم نباشد، کسی باید باشد که قرار است بیاید!

کسی بود، کسی هست، یک‌نفر، دوستم داشت، دارد؟!

کسی،کسی،کسی....

کسی نیست، مثل همیشه‌ی من، همیشه‎ی این زهرا، من باز تنها هستم، قلبم عمیق‌تر از گذشته تیر می‌کشد! سردرگمم، نگران ِ گذر ِ زمانم، کسی نیست! کسی نیست!

من دلتنگم....

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ مهر ۸۹ ، ۰۰:۴۰

Create New Group

من آدمهایی را می‎شناسم که خیلی بدبخت هستند، شاید هم بی‎چاره باشند، البته فرق می‎کند حتما! بی‎چاره و بدبخت.

شایدتر هم سرگردان هستند، آدم‎هایی که احتمالش هست زیاد باشند، ولی من فقط یکسری از آن آدمها را میشناسم، همان یک سری که اطرافم هستند و خیال می‎کنند من نمی‎فهمم چه‎قدر بدبخت و بی‎چاره و سرگردان هستند، البته این امکان هست که من از همه‎ی آنها بدتر باشم، چرا که می‎دانم اینهمه آدم بدبخت و بی‎چاره و سرگردانند، و می‎بینم.

من دقیقاً جزء دسته خاصی از آدمها نیستم، چون نمی‎دانم آدمهایی مثل من هستند؟!! اگر هستند دسته‎ای هم می‎توانند تشکیل بدهند یا نه!

 

فکرکنید، پشت چراغ قرمز میدان فردوسی گیر کرده‎اید، از زور گرما و طولانی بودن چراغ، به فکر پُر کردن آن 120 ثانیه‎ی روبه‎رویتان می‎افتید و انگشت سبابه دست راستتان را در سوراخ راست دماغتان فرو‎می‎کنید و آهسته و خیلی نرم می‎چرخانید.

راننده اتومبیل کناری زُل زده به گارسون قلابی دم ِ در ِ رستوران سنتی‎ی که سمت راستش قرار دارد و روی فرمان ضرب گرفته، بی‎اختیار رویش را برمی‎گرداند و با شما "چشم تو چشم" می‎شود، ثانیه شمار روی 2 ثانیه است، بعد شما حرکت می‎کنید، ولی در عرض 120 ثانیه هم غافلگیر شده‎اید، هم خجالت‎زده و هم کسی به راز شما در مورد سپری کردن زمان‎های کوتاه خالیتان پی برده!

در ذهن خودتان به راننده کناری هیچ توهینی نمی‎کنید، در اکثر موارد آنقدر ذهنتان مشغول بازسازی حوادث و حرکات هست که شاید تنها چشمان شخص ِ غافلگیرکننده را به یاد بیاورید. ولی راننده کناری، در تمام موارد بالا با شما سهیم شده، بدون آنکه بخواهد و حتی بداند،  تنها حس سقوط به ماجرایی به او دست می‎دهد که هیچ نقشی در آن نداشته، حتی لذت چرخاندن انگشت، تنها حس ِ تهوع از سهیم شدن در رازی را دارد که نمی‎خواهدش!

راننده کناری شما من هستم!

گاهی به نظرم می‎آید، دسته‎ای از انسان‎ها ( اگر بشود آنها را دسته‎بندی کرد!!) همیشه حوادثی را می‎بینند که نباید ببینند، و حفظ می‎کنند، بدون آنکه بازگویشان بکنند، و بین آنها و بسیاری از انسانهای دیگر رازهایی هست، رازهایی ناخواسته، بیشتر اوقات تهوع‎‎آور، و دردناک!

 

 

 

گاهی اوقات در خانه، تاکسی، اتوبوس، مترو، کلاس، اینترنت، ...... آدمهایی هستند که زُل می‌زنند به خلاء ( و انگار فقط من ‎می‎بینم که آنها به خلاء زُل زده‌اند!) در ظاهر گویا به کتاب بغل دستی، ساعت، موبایل، دکمه‎ی مانتو، قسمت پاره‎ی شلوار لی و حتی توجه‎ عجیب به وبلاگی دور افتاده، بدون آنکه دیگران بدانند، او ( آنها) مطالعه‎اش می‎کنند، ولی من می‎بینم که همه خلاء هست، جایی که باید باشد و نیست!

دکمه‎ای که باید روی لباس دخترک می‎بود و نبود، اگر قرار باشد حسادت معنا شود، تمام خلاء چشمان ِ آنها زیر ِ سوال می‎رود و این یعنی زیر ِ سوال بردن ِ خیلی از آنها ( همه‎ی آنها)! مانند زمانی که، چادر دخترکی در باد می‎رقصد، یا لبخندی سُر می‎خورد روی لبهایی و یا بدون هیچ دلیلی رابطه‎ای تمام می‎شود و ..... آنها نشسته‎اند روی صندلی راحت کامپیوترشان و زُل زده‎اند به خط‎هایی که روی صفحه‎ی مانیتورشان نشسته و من می‎بینم که زُل زده‎اند به خلاء!

و شاید حتی، save اش کنند، گوشه‎ی پرتی و دوباره بخوانندش و یا حتی هیچ‎وقت نخوانند و هزار بار دوره‎اش کنند و زُل بزنند به خلاء!

من این آدم‎ها را دیده‎ام!


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۲۰

با مـُ ن‏اسبت

گفت من از اوناش نیستم که پام بلغزه، پرت شم .

گفت:در هرحال مراقب باش.

گفت هستم! قرارمون یه چی دیگه‏است!

گفت: گفتم که نگی نگفتم!

 

اهل داد زدن بود یا نبود، صدای ِ دادش و نمی‏شنید، فقط کلمات عینهو یه سیل که دیوار سد و خراب کرده باشه، روش می‏پاشید. حتی می‏تونست، تویه همین کلمات، همین کلمات که اینقدر بی‏رحمن، غرق بشه و تاب بخوره، مثل وقتی چرخ و فلک سوار می‏شد و اون تندتند می‏چرخوندش.

ترسید!

فکر کرد، با این حساب وقتی سکوت کنه، من تموم می‏شم، وقتی اخم کنه، من غمگین، وقتی کلماتش سیل بشن که دیوار ِ سد و شکستن من غرق می‏شم، نه مثل وقتی که انگار چرخ و فلک سوارم و اون تندتند می‏چرخوندم، مثل وقتی که یه وزنه بستی به پات و خودم و وسط یه عالم آب ِ وحشی ول کردی، تا شلاق بزنن به هرجایه بدنت که دوست دارن و اینقدر بکوبن به صورتت تا به جایه رد اشکات که بین اونهمه آب گم شده، کبود بشه، بعد تنهایه تنها فرو بری، تا بفهمی پات لغزیزده،برای همین تنهایی پاشده اومده نشسته رو‏به‏روت!

زهرا صالحی‌نیا

صدای محدثه از پائین می‏آد که داره برای مامان و مهدیه در مورد افسانه‏ها و خدایان باستان میگه.

: اول تاریکی بوده، بعد مرگ به‏وجود می‏آد، بعد غم، بعد............... بعد عشق، وقتی عشق به وجود می‏آد، آدم متولد میشه!

 

بعد هم شروع کردن به بحث در مورد صحت، نوع ِ نگاه، نوع تمدن‏ها، وحدتشون و.... من گیر کرده بودم رویه یکی از خطهای کتاب پایگاه داده‏ای که دلم می‏خواست همه‏شو یه جا بخونم و تموم کنم، ولی نمیفهمیدم  دقیقاً چی میگه، داشتم به زمان تولد آدم فکر می‏کردم!

.

.

دول‏ت ع‏ش‏ق آم‏د و م‏ن

.

.

من هر روز که می‏گذره می‏فهمم لازم نیست، از بعضی عزیزها، خیلی دور بشی یا از دستشون بدی، فقط کافیه، یه روز صبح از خواب پاشی و ببینی یه رفیق یادش رفته از کجا شروع کردید و قرار بود به کجا برسید، کافیه فقط ببینی رفیفت رفاقت یادش رفته!

 

با اینکه ازش دلخورم، دلخور نه! دلشکسته‏ام، ولی دلم براش تنگ شده.

.

.

من هر روز که می‏گذره بیشتر می‏فهمم چه‏قدر خوشبخت بودم و خبر نداشتم!

ک‏ه ‏ه‏ن‏وز م‏ن ن‏ب‏و‏دم

 

سال پیش، همین موقع، یعنی سال پیش، روز بیست و ششم من و تو، اگه یادت باشه(چه من و چه اینجارو!) با هم برایه اولین بار رفتیم کهف!*

 

*اون نارفیقی ربطی به این بنده خدا نداشت‏هاا!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۰:۵۵

کام بَک بــ ِ هُوْم

نام یکی از فصل‏های کتاب "زندگانی امام حسین علیه‏السلام" نوشته‏ی زین‏العابدین رهنما هست"حاصل عمر او: زن بود و شراب بود و عشق!"

باز هم رفته‏بودم فرندفید و توئیتر، یه سری فیدها و نوشته‏ها رو می‏خوندم و کلی هم عصبانی شده‏بودم! راستش به این نتیجه رسیدم، اینطور که به نظر میاد، متعصب هستم! و خلاصه اعصابم بهم ریخت دیگه! همینطوری که داشتم فکرمی‏کردم، آخه که چی این اراجیف!! یاد این جمله افتادم (حاصل عمر او: زن بود و شراب بود و عشق!) به نظرم جمله‏ی خوش‏آوائیه، و خیلی سریع معنا رو می‏رسونه!

اینکه همه‏ی عمر یزید، تویه سه کلمه‏ی بی‏ارزش خلاصه شده!

.

.

بعد از کلی انتظار و دلهره و این دست اون دست کردن، رفتم و تویه موسسه گویندگان جوان تست ِ دوبله دادم، و قبول هم شدم!

راستش خیلی خوشحال شدم، یکی از بهترین اتفاقاتی بود که تویه اون زمان برام افتاده بود، حداقل تونسته بودم، خودم، با وجود مخالفت‏هایه دیگران، یک قدم به آرزوم نزدیک بشم، ولی باز هم نشد کلاس‏هایه آموزشی رو برم!

خوب! راستش تو خونه‏ای که هیچکس جدیت نمی‏گیره، آدم موفقی شدن یکم سخته، اگرچه من حوصله‏ی این بهانه‏هایه صدمن یه غاز ِ خودمم ندارم!

چند روز پیش، آقای خوشبخت (باتشکر از خودم برای نام اعتدائی به ایشون:دی) به صورت جدی به من گفتن، نباید بذارم صدام خاک بخوره باید برم پـــِیــِش! می‏دونم که می‏گید، آقای خوشبخت بایدم یک همچین حرفی و به من بزنه! من هم همین حرف و به ایشون زدم، و آقای خوشبخت گفتن من به عنوان یه دوست هم به شما همین حرف و می‏زنم، و من فکرکردم، جدایه تعریفات دیگران (اعتمادبنفس:دی) من به دوبله و گویندگی علاقه هم دارم! یادتونه که مدام می‏گفتم صدایه افراد برام مهمه و در خاطرم میمونه، بعله! همین شد که تصمیم جدی گرفتم که کلاس‏ها رو برم، ناگفته نمونه که هنوز حرفی به مامان بابام نزدم، و تویه این فکرم که پول کلاس و به یه بدبختی جور کنم :(  و بعد از اینکه دوره‏ها رو با موفقیت گذروندم، بهشون خبربدم!

خوب راست ِ راست ِ راستشم، هزینه کلاس‏ها زیاد نیست، ولی برایه منی که بیشترین پس‏اندازم دوهزار تومنه، صدوبیست تومن پوله زیادیه، برای همین از همین جایگاه اعلام می‏کنم، از نصب ویندوز گرفته تا تایپ و می‏پذیرم!

 

یکی از برگه‏هایه باریک عین-صاد رویه میزم بود، تا حالا نگاش نکرده‏بودم، نوشته‏ی بالا که تموم شد، داشتم غلطایه تایپی و نگارشیش و می‏گرفتم و فکرمی‏کردم، یه چیزی تو نوشته کمه! برگه رو برداشتم، روش نوشته بود:

با عزم رفتن،از رنج و از غم، هم می‏توان ره توشه برداشت، هم می‏توان آسوده پر زد!

 

*خدااا! چه پستی زدم :)) شده عین برنامه به خانه برمی‏گردیم! خوب برای حسن ختام پست فیلمی و به دوستان توصیه می‏کنم، بسیار زیباست، پر از غذاهایه خوشمزه و مریل استریپ ِ قربونش برمه! در کنار خانواده نبینید، ولی خودتون که دیدید لذت ببرید;)

 

                                     Julie & julia              

 

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا