11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۷ مهر ۸۹ ، ۰۰:۴۰

Create New Group

من آدمهایی را می‎شناسم که خیلی بدبخت هستند، شاید هم بی‎چاره باشند، البته فرق می‎کند حتما! بی‎چاره و بدبخت.

شایدتر هم سرگردان هستند، آدم‎هایی که احتمالش هست زیاد باشند، ولی من فقط یکسری از آن آدمها را میشناسم، همان یک سری که اطرافم هستند و خیال می‎کنند من نمی‎فهمم چه‎قدر بدبخت و بی‎چاره و سرگردان هستند، البته این امکان هست که من از همه‎ی آنها بدتر باشم، چرا که می‎دانم اینهمه آدم بدبخت و بی‎چاره و سرگردانند، و می‎بینم.

من دقیقاً جزء دسته خاصی از آدمها نیستم، چون نمی‎دانم آدمهایی مثل من هستند؟!! اگر هستند دسته‎ای هم می‎توانند تشکیل بدهند یا نه!

 

فکرکنید، پشت چراغ قرمز میدان فردوسی گیر کرده‎اید، از زور گرما و طولانی بودن چراغ، به فکر پُر کردن آن 120 ثانیه‎ی روبه‎رویتان می‎افتید و انگشت سبابه دست راستتان را در سوراخ راست دماغتان فرو‎می‎کنید و آهسته و خیلی نرم می‎چرخانید.

راننده اتومبیل کناری زُل زده به گارسون قلابی دم ِ در ِ رستوران سنتی‎ی که سمت راستش قرار دارد و روی فرمان ضرب گرفته، بی‎اختیار رویش را برمی‎گرداند و با شما "چشم تو چشم" می‎شود، ثانیه شمار روی 2 ثانیه است، بعد شما حرکت می‎کنید، ولی در عرض 120 ثانیه هم غافلگیر شده‎اید، هم خجالت‎زده و هم کسی به راز شما در مورد سپری کردن زمان‎های کوتاه خالیتان پی برده!

در ذهن خودتان به راننده کناری هیچ توهینی نمی‎کنید، در اکثر موارد آنقدر ذهنتان مشغول بازسازی حوادث و حرکات هست که شاید تنها چشمان شخص ِ غافلگیرکننده را به یاد بیاورید. ولی راننده کناری، در تمام موارد بالا با شما سهیم شده، بدون آنکه بخواهد و حتی بداند،  تنها حس سقوط به ماجرایی به او دست می‎دهد که هیچ نقشی در آن نداشته، حتی لذت چرخاندن انگشت، تنها حس ِ تهوع از سهیم شدن در رازی را دارد که نمی‎خواهدش!

راننده کناری شما من هستم!

گاهی به نظرم می‎آید، دسته‎ای از انسان‎ها ( اگر بشود آنها را دسته‎بندی کرد!!) همیشه حوادثی را می‎بینند که نباید ببینند، و حفظ می‎کنند، بدون آنکه بازگویشان بکنند، و بین آنها و بسیاری از انسانهای دیگر رازهایی هست، رازهایی ناخواسته، بیشتر اوقات تهوع‎‎آور، و دردناک!

 

 

 

گاهی اوقات در خانه، تاکسی، اتوبوس، مترو، کلاس، اینترنت، ...... آدمهایی هستند که زُل می‌زنند به خلاء ( و انگار فقط من ‎می‎بینم که آنها به خلاء زُل زده‌اند!) در ظاهر گویا به کتاب بغل دستی، ساعت، موبایل، دکمه‎ی مانتو، قسمت پاره‎ی شلوار لی و حتی توجه‎ عجیب به وبلاگی دور افتاده، بدون آنکه دیگران بدانند، او ( آنها) مطالعه‎اش می‎کنند، ولی من می‎بینم که همه خلاء هست، جایی که باید باشد و نیست!

دکمه‎ای که باید روی لباس دخترک می‎بود و نبود، اگر قرار باشد حسادت معنا شود، تمام خلاء چشمان ِ آنها زیر ِ سوال می‎رود و این یعنی زیر ِ سوال بردن ِ خیلی از آنها ( همه‎ی آنها)! مانند زمانی که، چادر دخترکی در باد می‎رقصد، یا لبخندی سُر می‎خورد روی لبهایی و یا بدون هیچ دلیلی رابطه‎ای تمام می‎شود و ..... آنها نشسته‎اند روی صندلی راحت کامپیوترشان و زُل زده‎اند به خط‎هایی که روی صفحه‎ی مانیتورشان نشسته و من می‎بینم که زُل زده‎اند به خلاء!

و شاید حتی، save اش کنند، گوشه‎ی پرتی و دوباره بخوانندش و یا حتی هیچ‎وقت نخوانند و هزار بار دوره‎اش کنند و زُل بزنند به خلاء!

من این آدم‎ها را دیده‎ام!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۰۷
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۴)

زده اید تو فاز جامعه شناسی؟ کشفیات شیرینیه و البته بعضا دردناک


علی علی...
من این آدمها را تجربه کرده ام !!!
یاد یه جمله از کتاب "خداحافظ گری کوپر افتادم " :بعضی ها نگاهشان حالت حریص و دلواپس آدمهایی را دارد که فقط برای چیزی که نیست زنده اند !
قشنگ مینویسی زهرا جان
دوستشون دارم، البته خودت رو هم
سلام
میدونی الان قیافه ام این شکلی شده.
ولی دوست دارم بدونم پشت نوشته ات چیه......


ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی