11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۸۸ ثبت شده است

همیشه فکر می کردم ترسو نیستم،فکر می کردم جرات دارم رو در روی ظلم بایستم،ولی نه! من جرات نکردم تو یه سایت مزخرف داد بزنم و بگم:من خمینی و دوست دارم،بهش بی احترامی نکنید! جرات نکردم از اون مهم تر یک خط،فقط یک خط بنویسم،کجا رفت یک یاحسینی که فاصله داشت تا ...!

کجا رفت؟! کی حسین ِ زینب برای شما اینقدر عزیز شد و کی فراموش شد؟! کی فرزندش و خط زدید؟!

اولین مقصر منم،اصلاً همه ی این حرفها به خاطر عذاب وجدانیه که من دارم،بابت خفه خون گرفتنم! بابت ترسم از فحش خوردن و  از طرد شدن!

گور بابای طرد شدن و بی خیال هزارتا فحش ناجور و با جور!

یه عمر رفتم زیر خیمه ی حسین و سینه زدم و گریه کردم که امروز،اینجا،تویه کربلای ِ خودم،اینطوری،با فضاحت تمام کم بیارم!

تُف به من! تُف!

 

*نظرات پست قبلی و به زودی پاسخ می دم،فعلاً داغونم،معلوم نیست؟!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ آذر ۸۸ ، ۱۰:۲۲

اولین شب ِ آرامش!

همه مان بزرگ شده ایم! همه مان با هم قد کشیده ایم! انگاری!

دلم،آسوده ی آسوده است! (دل ِ من،دل دختری است که بی برادر حس خواهرانه دارد و بی کودک حس مادری در آن پرپر می زند! دل ِ من،دل دختری است که زنانگیش،حس ِ پاک و نجیب زنانگیش،قیام کرده)

دلم این روزها بابت همه آسوده است،گویی طوفان بوده که آمده و گذشته،نه اینکه تمام شده،انگار طوفان که امده همه مان را آبدیده کرده و گذشته،هنوز هم هست،ولی،خوب که نگاه می کنم،روحم _روحمان_ را می بینم که قد کشیده،سربلند کرده،به همان پاکیه کودکی،فقط وسیع شده!*

 

 

 

مسافر مشهدم،جمعه راهیم و انگار نه انگار! دلم به رویه خودش نمی آره!شاید گذاشته به وقتش!

"با کمال میل حاضرم اگر پیغامی دارید برسونم."

 

 

دوشنبه،16 آذر 88 ، ساعت 3:10 صبح برای ِ تو نوشتم:

تو هم شب ها پیش از آنکه پلکهایت روی هم قرار بگیرد به من فکرمی کنی؟

تو هم آرام لبخند می زنی و نام من را زمزمه می کنی؟

تو هم زیر لب می گویی:... ِ من! و بعد فراموش کنی نفس ِ حبس شده ات را بیرون دهی؟!

تو هم رویا می بافی؟!

تو هم شب ها،میان خماری چشمانت از خواب،به من،به خیال من! شب بخیر می گویی؟!

 

 

 

 

*نمیدونم این حس خوشایند آسودگی فقط مخصوص خودمه یا شما هم این روزها تجربه اش می کنید؟!کاری به مشکلات روزمره ندارم،منظورم نفس کشیدنه! "آسوده نفس کشیدن!"

 *لطفاً حواستون به پست قبل هم باشه.ممنون

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۷:۴۶

ساعت 12 به وقت آفتاب

خیلی سعی کردم متن درست و مناسبی بنویسم،ولی نشد،پس بذارید رک و پوست کنده بگم،آقاجان،خانوم جان! من عاشق محرمم! دلم براش پرپر می زنه! اسمش هواییم می کنه! این روزا...

در مورد لال مونی گرفتن که اطلاع کافی دارید؟!

بنده در همون وضعیت به سر می برم! التماس دعا!

یا علی.

 

"دیوانه صفت شده به هر کوی/ لیلی لیلی زنان به هر سوی"

 

فکر می کنی اگر مدام بگویم...

فکر می کنی اگر مدام تکرار کنم...

فکر می کنی اگر هر لحظه فکر کنم...

فکر می کنی اگر هر ثانیه رویا ببافم...

فکر می کنی همه ی اینها جای ِ تو را،جای ِ حضور تو را می گیرد؟!

 

 

"نام ِ تو گنج من است!"* باور می کنی؟؟!!

 

 

تو در جایی،میان لحظه هایی که هنوز من،نام ِ من،کلمات نام من،ترتیب،برای حضور در خاطر تو پیدا نکرده بود،به یادم بودی!

بی دلیل نبود،تپش های قلبم از شنیدن تک تک حروف اسمت در جملات ِ دیگر!

تو در جایی،میان لحظه های تنهایی منتظر من ِ تنها بودی!

تو مسافر بودی یا من؟!

                                    فرقی نمی کند! ما با هم از راه رسیدیم،با هم!

 

 

خوشا دمی که منم با تو و تویی با من

 

*کتاب ویران می آیی!

 

زهرا صالحی‌نیا

لازم نیست من هی حرف بزنم،یا ....

به این لینک ها سربزنید! حتما!

فدایه لبخندت عزیزکم

بخند عزیزکم! بخند! هنوز دلی برای لرزیدن هست!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ آذر ۸۸ ، ۱۷:۳۵

پیامبر ِ بی دل ِ من!

_ تقصیر من نیست،تقصیر ِ سوسن ِ مستور* است،تقصیر اوست که من اینهمه می ترسم،می ترسم تو هم بترسی!تقصیر سوسن ِ مستور است که اینقدر....

خودکار آبیش را کنار کاغذ ِ کلاسور پاپکویش گذاشت و دوباره جمله های نامه اش را شمرده شمرده خواند: تقصیر سوسن ِ مستور است که اینقدر....

 کاش با صدای خودم برایت این نامه را می خواندم،کاش تو می نشستی رویه یک صندلی لهستانی و دستهایت را روی یک میز چوبیه کوچک می گذاشتی و نامه را می گرفتی جلو صورتت،بعد نور آفتاب ، آره! آفتاب از پنجره ی بزرگ کنار میز می تابید روی صورت و نامه و تو نامه را می خواندی و من تکیه می دادم به دیوار زیر ِ پنجره ومحو تماشایت می شدم،کاش پرده هایه حریر پنجره را کامل می کشیدم،تا تو در نور آفتاب غرق بشی و من محو تماشایت باشم!

می ترسم تو فقط خواب باشی و من از خواب بپرم،دیر و زودش فرقی ندارد! تا بهار و تابستان،چه قدر باید دلتنگ داغی آفتاب بنشینم! به من بگو که خواب نیست! من می ترسم از نبودنت! می ترسم!

خودکار آبیش را برداشت و رفت اول خط ِ بعدی:تقصیر آفتاب است که ضعیف می تابد،اگر داغ تر بر صورت و نامه ی من بتابد.....اگر داغ تر بتابد...

تو چشمهایت را باریک می کنی و برایت سخت است خواندن نامه،بعد من شروع می کنم به خواندن:تقصیر من نیست،تقصیر سوسن ِ مستور است.....

خودکارش را روی میز می کوبد،کنار برگه ی کلاسور پاپکویش!

سوسن!! هرشب ! هرشب یک نفر! سوسن.....روح ِ من یا جسم سوسن!

پس چرا من می ترسم؟!! یادم باشد چشمم به ماه باشد،حتماً مراقب ماه باشم!

"پیراهنش بوی یاس می دهد!"

پیراهن ِ سوسن!

آخ کیا!

خودکارش را  بر میدارد و دوباره می رود ابتدای خط !

تقصیر سوسن ِ مستور است که اینقدر ماه است! من می ترسم! من ماه نیستم! من ماه ِ تو نیستم! پس قول بده که خواب نیست،تو ماه ِ منی مهربانم!

 

 

*چند روایت معتبر درباره ی سوسن /مصطفی مستور :خلاصه کردن داستان کمی ظلم است،ولی داستان در مورد زنی است به نام سوسن که هرشب مردی مهمانش است و شبی شاعری به نام کیا به خانه اش می آید و.....

"شب ها/وقتی ماه می تابد/من وضو میگیرم/و بهترین واژه هام را بر میدارم/ و می روم/ بر مرتفع ترین ساختمان شهر / شب ها/وقتی ماه می تابد/من توی دفتر مشقم/تمرین عشق می کنم/ و / هزار بار می نویسم/ سوسن ماه است...."

                                .....................................................................

بدون سانسور:عاشقانه نوشتن لذت  بخش است! خواندنش چه طور؟!!حتی با مقصد ِ مقصد ِ مقصد نوشتن!

 

"و تو ماه ِ منی! نقطه سر ِ خط!"

 

 

...:نگذار بترسم،نگذار شک کنم! من از همه ی شک ها و ترس ها فراریم! تجلی کن تا به تو ایمان بیاورم! تا به تو بیشتر ایمان بیاورم!!!

""زودرنج شدم! تازگی ها خیلی زود رنج شدم""

 

پیوست نامه:کامنت های پست قبل پاسخ داده شد،و همچنین اگر نشانی در خانه تان از من نیست،این معنی را نمی دهد که نمی خوانمتان! دوست بودیم دیگه؟! نه؟!! هستم! هستم!

مخاطب جناب بی وتن:دوست عزیز ندیده ، شب حر بود که به خانه ی شما در این مجازآباد رسیدم،خراب بودم،آوار ِ آوار!

حلال چه بکنمت برادر؟!! من شب ِ حر به وبلاگت رسیدم! فقط کاش دوباره می امدی و از چادر نمازش می نوشتی! همان که بوی ِ یاس می دهد!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ آذر ۸۸ ، ۲۲:۰۳

عنوانش را نیافتم

سلام که می کنی به من!

من و تمام بودنم فقط چهار بخش می شویم! ســ لــ ــا م!

.

.

.

انتظار فصل عجیبی است،انتظار "کار عجیبی" است!

مثل ریزش دانه دانه برگ ها،می ریزد،روزی همه شان می ریزد و روزی دیگر دوباره درخت سبز ِ سبز

می شود،ولی صبر یعنی تمام ِ شکوه درخت!

یعنی تمام ِ من!

من ایمان دارم که زندگی حادثه نیست،زندگی دست های او ست! که من و تو را کنار هم می گذارد،زندگی درس های او ست که به من صبر می آموزد،زندگی شستشوی ِ من است با فقط یک نگاه ِ او!

من ایمان دارم که اگر شاکر نباشم،دیگر هیچ نیستم،من ایمان دارم ! من ایمان دارم !

"تنگ ترین زمان سختی،نزدیک ترین زمان گشایش است." *

حادثه نیست،به من نگوئید همه چیز اتفاق است،با من از قوانین رنگ و وارنگ جاذبه و دافعه حرف نزنید! به من فقط از نگاه ِ او بگوئید!

فقط از کن فیکونش  بگوئید!

من فـَـقَــط به او ایمان دارم!

 

 

*امام علی علیه السلام/همشهری جوان/همین هفته!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ آذر ۸۸ ، ۰۰:۱۱

نجیب "تـــر" می شوم

تو پاسخ سوالی،یا اجابت یک دعا؟!

میان کدام نیایشم جوانه زدی؟!

این خاصیت ِ نگاه توست،یا دل من،که حیفش می آید لبخندهایم را ارزانی چشم هایی جز چشمان تو کند!

تقصیر زلالی چشمان ِ توست،یا کدری تصویر ِ من که از انعکاس ِ حضورم در آینه ی چشمانت می ترسم و حتی از حضورم در دلت _ در دل ِ پاکت _!

من این بار دنبال مقصر می گردم،باور کن!

دلم،دل ِ خودم،نگران است و می زند،و انگار تمام ِ من بوی نگاه ِ تو را گرفته! و هر ثانیه _تپش هر ثانیه _ من به تو ایمان دارم و به صداقت تک تک واژه هایت!

نمی دانم،من رسم این بازی ها را نمی دانم و حتی نمی دانم باید از گفتن بترسم یا بی پروای ِ بی پروا بتازم؟!

تو به این من ِ کوچک ِ ساده سخت نگیر،منی که انگار دلش میان لرزیدن های حاصل از دلیلی جز سرمای پائیز ناگهان گرم ِ گرم شد!

بیا ما  "ما"  سنت شکنی کنیم، همه ی عشق فقط در درد نیست " من ایمان دارم که عشق،تنها تعلق است.عشق،وابستگی است"*

تهدیدت به بودن نمی کنم،منتی هم سر ِ تو ندارم،که اگر بمانی چنان و بروی چنین!

من،همین من! بیشتر از دل ِ آواره ی خودم،بابت دل ِ تو نگرانم! مراقب ِ دلت باش!

 

 

 

تو اجابت یک دعائی _دعاء هایی_ که نمی دانم کی؟چه وقتی؟کجا؟ از دلم یا زبانم گذشته!

                                                                                             تو اجابته یک دعائی!

 

 

پیوست نامه: بگذار باقی بماند برای زمانی دیگر،دلم می خواهد،کمی رنگ ِ راز به نیازم بزنم! تو که حرفی نداری؟؟؟

 *باردیگر شهری که دوست می داشتم/نادر ابراهیمی

 

زهرا صالحی‌نیا