11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۹ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۸

نور

راستش گاهی انسان با نگاه کردن به خانه‌اش که بعد از قرنی تمیز و مرتب است و در هر گوشه‌اش اثری از کتاب یا تکه‌ای لباس نیست، و یا آشپزخانه و گازی که برق می‌زند، خوشبختی را با تمام وجود حس می‌کند، مخصوصاً که از صبح خانه باشد، خانه‌اش پنجره‌های بزرگی هم داشته‌باشد که ساعت 11 صبح حال و پذیرائی خانه‌اش را بدرخشاند و روی گل‌های نازش بیافتد، گل‌هایی که بعد از هزار ناز و نوازش ِ خود و همسرش به ثمر نشسته و دلبری می‌کند، و حتی ساعت 5 عصر که اتاق خوابش روشن روشن است، و به راحتی پرده را کنار می‌زند تا نور فقط مانعی مثل یک زیرپرده‌ای سفید نازک داشته‌باشد، و آسوده لم بدهد روی صندلیش و خیالش از بابت سروصدای بیرون هم راحت باشد، چون تنها صدایی که از کوچه بن‌بست می‌آید، صدای چند پسربچه است که با هیجان فوتبال بازی می‌کنند، و این صدا، آرامش بخش است!

هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم، خانه‌ام اینطور روشن و دوست داشتنی و راحت باشد، گاهی فکر می‌کنم، می‌شد وسائل کمتری داشتیم؟ یا حتی کمد دیواری‌های بزرگتر تا فضای آزاد برای خودمان بیشتر باشد!

چه‌قدر خوشحالم که نگذاشتم، وسیله اضافی به عنوان جهاز به خانه‌ام بیاید، و چه‌قدر خوشحالم که همه‌چیز روشن است، گل‌هایمان قد کشیده‌اند، تابستان است، علی مهربان شده، و خدا همین نزدیکی‌هاست!

 

 

*وبهتر از همه اینکه افطاری دعوت باشی و آسوده از تهیه افطار، البته بماند که ما خیلی هم در بند افطاری درست کردن نیستیم!

 

زهرا صالحی‌نیا
۳۱ تیر ۹۱ ، ۱۵:۲۵

حسرت

دیشب خواب یک اسب دیدم، خواب دیدم، کسی به من اسبی داده، اسب ِ سفید کوچکی بود، راحت سوارش شدم، ولی وقتی رویش نشستم احساس کردم، خیلی بلندتر از تصور من بوده، اسب به سرعت می‌دوید، حتی کوبش باد را بر روی صورتم به خاطر دارم، اسبم در جلوی دری ایستاد که در آنجا مراسم عزاداری بود، انگار محرم شده‌بود، ما، با اسب‌هایمان به داخل رفتیم، در میانه رسیدن به عکسی از چشمانی بو، من از اسب پائین پریدم، خیلی عجیب، در حین حرکت، مثل آن موقع‌ها که از دوچرخه پائین می‌پریدم، در حین پریدم، همراهانم تعجب کرده‌بودند، من را منع می‌کردند، ولی من از روی اسب پائین پریدم و جلوی عکس چشمانی، ایستادم، شاید هم زانو زدم، بعد اشکهایم پشت چشمانم مانده بود، دلم از بغض و ماتم پر بود، ولی گریه نمی‌کردم، گوشه‌ای نشستم، ماتم‌زده، عزاداری تمام شده‌بود، همه آرام بودند، ولی من از این ناتوانی خودم در اشک ریختم عصبانی بودم، بعد لباسیهایمان را گرفتند و لباسهای جدید به ما دادند، مراسم را پدربزرگ یکی از دوستانم برگزار می‌کرد، تقدم و تاخر بعضی صحنه ها خاطرم نیست، فقط خاطرم هست، وقتی به طبقه بالا رفتیم، داشتند غذا می‌کشیدند، قیمه نظری، با خودم کلنجار می‌رفتم، چرا من کمک نمی‌کنم؟! بعد یادم افتاد که چند شب پیش به علی گفته‌بودم، همیشه حس می‌کردم امام حسین هم مثل معلم‌های مدرسه بین ما فرق می‌گذارد، و البته حق هم می‌دهم، من هیچ‌وقت نه خادمش بودم و نه حتی یک هزارم آنها سینه چاکش...

همان لحظه در خواب این گفتگو را به خاطر آوردم، به خودم نهیب زدم پس چرا ایستاده‌ای برو! اینهم خادمی، ولی نرفتم!! ایستادم و نگاه کردم و حسرت خوردم! 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۸

زیر تیغ آفتاب

ساعت 1 ظهر، صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم، راننده با هر سه نفری که پشت نشسته بودند سر کرایه تاکسی دعوا کرد، در تمام موارد هم حق با مسافر بود، حداقل 300 تومان بالاتر از کرایه حقیقی آن مسیر می‌گرفت، که چون زیاد در آن مسیر تردد می‌کنم، کرایه تکه به تکه آن مسیر را می‌دانم، نوبت من که شد، وقتی پیاده‌شدم، منتظر باقی پول شدم، به راننده گفتم که کرایه 1000 تومان نمی‌شود، دوباره شروع به داد زدن کرد، وسط حرفش پریدم، خیلی آرام‌تر از آنچه که از خودم انتظار داشتم با او حرف زدم!

 

-ببین آقا، الان هوا گرمه، شما هم خسته‌اید، این پول نوش جونت، من که نمی‌خوام تویه این هوا با شما بحث کنم، فقط این کرایه نیست! 

دوباره شروع کرد به فریاد زدن، و من دوباره تکرار کردم: اشکالی نداره، نوش جونت! هوا گرمه، خسته‌اید! فقط این نیست کرایه، ولی بازم اشکالی نداره!

راننده مات به پول نگاه می‌کرد، من هم که رفتم، باز هم ایستاده بود، وقتی برگشتم و نگاهش کردم، هنوز داشت به پول در دستش نگاه می‌کرد! 

راضی بودم از خودم! راضیم از خودم! :)

 

زهرا صالحی‌نیا

نوشتن تاریخ کم کم برای من عذاب آور شده، نوشتنش انگار به من بیشتر تفهیم می‌کند خیلی گذشته!

سرم گرم است، کارهای خوبی می‌کنم، جاهایی هستم که شاید، باید سالها پیش در آنجا می‌بودم، ولی انگار زمانه باید سرش نمی‌شود!

اتفاقی، خیلی اتفاقی فهمیدم حوزه هنری دوره های سینما و انیمیشن برگزار می‌کند با هزار تلاش وقت مصاحبه گرفتم، مصاحبه رفتم، البته بیشتر تفتیش عقاید بود، و بعد شدم دانش‌آموخته‌ی انیمشین، در شرایطی که فکر می‌کردم جناب مفتش قرار است من را رد کند و قید کلاس را زده بودم و می‌خواستم تخت ِ گاز بتازم به تمام عقاید ِ عجیبش!

تاریخ تحلیلی سینما! من در کلاسی نشسته بودم که هرچه‌قدر زیاده‌گویی در مورد جزئیات یک فیلم می‌کردند و هرچه‌قدر در مورد تاریخ، سبک، تحولات تاریخی و .. فیلم حرف می‌زدند و می‌زدم، کسی چپ‌چپ نگاه نمی‌کرد و کسی هم حوصله‌اش سر نمی‌رفت!

البته بماند که در کلاس تعداد زیادی از دانش‌آموختگان، باز هم فقط برای انگار جزوه برداشتن آمدند و هیچ حرکتی که نشان از این باشد که قرار است در آینده‌ای نزدیک نقدی بنویسند یا صاحب ایده‌ای باشند، ندارند!

من حالم خوب است! طراحی 1 انیمیشن هم دارم، خط می‌کشم، مکعب را تبدیل به صندلی می‌کنم، با حسرت به کارهای سه‌بعدی استادم نگاه می‌کنم، از او سوالهایی می‌پرسم که دوست دارد جواب بدهد، استادم با افتخار به من نگاه می‌کند، هیچکس در کلاس به هیچکس حسودی نمی‌کند.

آزمون ورودی کلاس داستان‌نویسی دکتر سرشار را می‌دهیم، حدود 80 نفریم، همه استرس داریم، گویا اولین آخرین بار است که استاد سرشار چنین کلاسی در این دوره می‌گذارند، لیست اسامی را روی بُرد می‌زنند، همه هجوم می‌آورند، من به دنبال اسمم می‌گردم، نیست، 38 نفر فقط قبول شده‍اند، این را از آنجا می‌فهمم که از انتهای لیست به ابتدایش می‌آیم، نیست، سرها مانع دیدم می‌شود، ناامید نمی‌شوم، باز هم سرک می‌کشم، نیست! دوباره و دوباره! 1.زهرا صا....

اسمم ابتدای لیست نوشته‌شده، شماره 1، با فامیل کاملم، می‌خندم، کامل و بی‌نقص، می‌گذارم خوشحالیم از میان لب‌هایم شره کند و کل سالن را بپوشاند، بچه‌ها همه با من می‌خندند حتی آنها که اسم‌شان نیست، اسمم را به آنها نشان می‌دهم، برایم دست می‌زنند! من خوشحالم! دلم ذوق ذوق می‌کند!

9 جلسه از کلاس رفته، از جلسه دهم سرکلاس می‌نشینم، قرار است 9 جلسه اول را دوباره برای ما بگذارند، جلسه دوازدهم است، بین صد نفر استاد سوال ِ من را می‌خواند، بی‌اسم است، اگر هم با اسم بود مطمئناً من را میان آن صد نفر به خاطر نمی‌آورد، مگر انکه آدرس می‌دادم همانی که وسط کلاس خمیازه‌ی عظیمی کشید و شما دیدید و سعی کردید نخندید! سوال را می‌خواند، به وجد می‌آید، هزارآفرینی حواله‌ی صاحب سوال می‌کند، به همه گوشزد می‌کند که باید از این سوال‌ها بپرسند، مفصل جواب می‌دهد، سوال بعدی من را می‌خواند، ابروهایش در هم گره می‌خورد، می‌گوید، از این سوال‌های سخت نپرسید، جوابی مختصر می‌دهد، سوال پشت برگه‌ام را هم جواب نمی‌دهد، کلاس تمام می‌شود، به استاد می‌گویم که سوال پشت برگه را جواب نداده‌اید، به رویم لبخند می‌زند، شما صاحب سوال بودید؟ من سعی می‌کنم خوشحالیم را از برقی که در چشمان استاد می‌بینم پشت لحن جستجوگرم مخفی کنم، با استاد بحث می‌کنم، نام کارگردانی را می‌آورم، گل از گل استاد می‌شکفد، با افتخار به من لبخند می‌زند و صمیمی‌تر برایم توضیح می‌دهد، بحثمان به نتیجه خوبی می‌رسد، هر دو خوشحالیم، استاد من را در خاطرش نگه داشته!

 

*وقتی آقای شهیدی‌فر پارک ملت، کارگردان و نویسنده سریال وضعیت سفید را دعوت کرده‌بود، من وعلی با اشتیاق به حرف‌هایشان گوش می‌دادیم، کارگردان در مورد سبک‌های داستان‌گویی حرف می‌زد و اینکه زمان طولانی کشیده تا همه را بشناسد، من غرق حرف‌هایش بودم، به علی گفتم: می‌بینی! آدم‌هایی که هنر کار می‌کنند، انگار حتی سختی‌های کارشان هم لذت بخشه، آدم خسته نمی‌شه!

علی گفت: هر گیکی نسبت به زمینه کارش همین فکر رو می‌کنه!

 

پ.ن: من خیلی خوبم، اگرچه این "خیلی" گویای میزان دقیق خوبیه من نیست، شکرخدا خوبم، و همه‌چیز از باور قلبی او سرچشمه می‌گیرد، مردی که اولین بار من را باور کرد، و اصرار کرد که به سمت آرزوهایم بروم، ممنون بابت تمام اصراهای تو!

زهرا صالحی‌نیا

امروز روز خوبی بود، و هنوز هست، روشن است، خیابان‌ها را آفتاب گرفته، حتی درون اتاق IT ساختمان فلات قاره هم افتاده‌بود.

پسرکی در اتوبوس با دایره، سوسن خانم می‌خواند و همه می‌خندیدند، همه‌ی اتوبوس می‌خندیدند و آدم‌ها از بیرون به ما نگاه می‌کردند، یک اتوبوس، پراز آدم، پر از آدم‌های مختلف می‌خندد! هیچکس به پسرک پولی نداد، پسرک بعد از سعی بسیار برای گرفتن پول و ناامید شدن، گفت: گویا خانم‌ها و آقایان پول اتوبوس شما رو هم من باید حساب کنم!

و باز ما همه خندیدیم.

من می‌خندیدم، خوشحالم، هوا روشن است، بهار می‌آید، صبح‌های روشن، سبز و حتی گرم. من روزها را دوست دارم، برخلاف گذشته که شب‌ها را ترجیح می‌دادم، برای آنکه پنهان شوم، برای انکه تمام غمم را در شب بریزم، شاید کمی سبک‌تر شوم!

ریه‌هایم هوای ِ تازه می‌خواهد، قلبم، سریع‌تر از همیشه می‌تپد و زخمش التیام یافته، دیگر هیچ اثری از هیچ درد و زخمی نیست، من خوب ِ خوبم! بیشتر از همه عمرم، رفته! تمام آن غم، با همه سنگینی و بزرگی و دردش رفته، مثل زنی هستم که فارغ شده و در خلسه بعد از اخرین هجوم درد به سر می‌برد، و گویی منتظر دیدن نوزادم هستم!


*یادش بخیر، باورتان می‌شود سال 87 بود؟! چه دوستی‌هایی بود، چه روزهایی!!!!! خدایا! یادش بخیر! همه نظرات آن پست‌ها را جائی نگه‌داشته‌ام! یادش بخیر

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد1

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد2

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد3

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد4

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد5

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد6

"بهار" به روایت نامه های بی مقصد7



زهرا صالحی‌نیا
۱۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۴۸

آبان بود.

چند روز پیش در مترو، صدای آهنگ آشنایی می‌آمد، وارد که شدم، احساس کردم، همه‌ی آدم‌های داخل سالن مترو، آهنگین راه می‌روند، راه رفتنشان شاد است، همه‌شان دوست داشتنی‌تر از همیشه هستند، خوب‌اند، صدای آهنگ ِ چارلی چاپلین می‌آمد، سالن پُر از انرژی بود، همه چیز انگار رنگ  گرفته بود، وقتی پیچیدم، روی پله‌های برقی، صدا، کمتر شد، رنگ‌ها کم رنگ‌تر، دوباره همه‌چیز خاکستری شد، انگار همه فقط راه می‌رفتند!

زهرا صالحی‌نیا

وقتی همه دارند از جابز می‌گویند و از شاهکارهای موجود در نمایشگاه رسانه‌های دیجیتال تعریف می‌کنند، چرا من چیزی از خاطرات شیرینم نگویم، مثلاً من هم برای خودم کسی هستم صاحب فکر و از این حرف‌ها....

یک بخشی بود در نمایشگاه که به صورت دالانی پُر از پوسترهایی در مورد گوگل و فیس‌بوک و ... بود، و همین پوستر ِ بسیار جالب"تفاوت فیس بوک با ویندوز..." را همان‌جا زده‌بودند، انتهای دالان منتهی می‌شد به فضای بازی که در گوشه‌ای از آن یک‌سری صندلی و میز کوچک چیده بودند، و جلوی هر صندلی یک تصویر رنگ نشده همراه چند مدادزنگی بود، زمانی که من به آن بخش رسیدم، مادری که فکر نمی‌کنم اطلاع کاملی نسبت به اینکه دقیقاً چرا گوگل شبیه تانک شده، دخترک سه ساله‌اش را پشت میز نشاند و خودش روی صندلی ِ دیگری نشست تا کمی استراحت کند، اینجا باید متذکر شوم که بنده، به عنوان یک انسان صاحب فکر و این حرف‌ها، به شدت متنفرم و مخالف که کودک را وادار به رنگ‌آمیزی طرحی از قبل تعیین شده‌کنند، احساس می‌کنم تمام خلاقیت و آزادی کودک کشته می‌شود و خود ِ کودک بیچاره هم فکر می‌کند چه‌قدر خوب است که داخل خط‌ها را رنگ می‌کند و سعی می‌کند تصویری با خطوط سیاه را هرچه زیباتر کند.

حالا شما بگیرید، این تصویر، یک لوگو گوگل باشد که شبیه تانک شده، یا یک اف انگلیسی که گردن مردی عجیب الخلقه آویزان شده و شاهکارهای هنری دیگری که من از توصیف آن‌ها عاجزم!

 

تا اینجا همه‌چیز را فقط به دیده تاسف نگاه می‌کردم، ولی وقتی دخترک کوچک و مادر ِ از همه‌جا بی‌خبرش را دیدم، فکرکردم، اگر هیچ‌کاری هم از دستم برنیاید، حداقل می‌توانم کمی اعتراض کنم که!!!!

شعار دادم؟! شعر خواندم؟! کلیپ فرستادم روی یوتوب؟! زنگ زدم بی‌بی‌سی؟! رفتم بی‌بی‌سی؟! خونتون؟! خونشون؟!

خیر! تنها رفتم به سمت آقای ِ بسیار نورانی و موجهی با ریشی زیبا و هیبتی آنچنان که چشم‌های بنده را نور وجودیشان زد، گویی مهتابی خورده‌بودند. سلامی کردیم و خسته‌نباشیدی گفتیم، و ایشان هم جوابی در خور یک خانم به بنده دادند، یعنی طوری که فقط منتظر بودم یک استغفرالله بگویند و فوت کنند به من! حالا شما بگیرید بنده برای خودم خانم محجبه‌ی چادری هستم، نمی‌دانم این بنده خدا چه کشیده در آن نمایشگاه و ....

القصه... سعی کردیم کمی سخنمان را تلطیف کنیم، شاید بر دل نشیند، گفتم: من با این موارد که گوگل برخی قوانین را رعایت نمی‌کند و فیس بوک فلان است و بهمان و اینها مشکلی ندارم، ولی چرا این روش را برای آموزش به کودکان انتخاب کرده‌اید؟

جناب آقای نوربالازادگان فرموند: ما می‌خواستیم اینها در ذهن کودک به صورت واضح و وحشتناکی حضور داشته‌باشد و در خاطرشان بماند..

خود ِ آقای نوربالازادگان که نیست، ولی خدایش که هست، راستش دقیقاً این جملات را نگفت، فقط خاطرم هست یک لحظه من احساس کردم، در این مکان مغز ِ کودکان را شستشو داده و چیزهایی دلخواه و غول مانند در آن وارد می‌کنند.

دوباره با همان لحن تلطیف شده، گفتم: البته از لحاظ روانشناسی هم اینکه تصویری به کودک بدهید و او مجبور به رنگ آمیزی تنها شود، غلط است، قدرت تخیل و تفکر او را می‌گیرد، راه دیگری هم هست، به نظر ِ شما راه بهتری نبود برای آموزش به کودک و تفهیم این مطالب؟!

(راستش من هم دیگر به این شدت لفظ قلم با آن بزرگوار صحبت نکردم‌هااا)

یک آن جناب نوربالازادگان، به بنده براق شد و گفت: ما این روش به ذهنمان رسید و از همین روش استفاده کردیم، شما روش دیگری می‌دانید استفاده کنید...

و بعد بنده را به جرم اختلال در نظم نمایشگاه بازداشت کردند.(دروغ گفتم!)

در هر حال، ما از نمایشگاه با کوله‌باری از دانستنی‌ها بازگشتیم و با انسان‌های نوع‌آور زیادی هم سخن گفتیم، مثلاً یک جائی بود که اسم نمی‌برم، ولی خیلی باحال بود، فکر می‌کرد من مثلاً نمی‌فهمم، حسابی چرت‌وپرت گفت و بعد هم حالی مضاعف برد که "خرش کردیم رفت!"

یک جمله شاهکار داشت، در مورد اینترنت پاکشان، گفت: سیستم ِ ما، بلک لیست ندارد، بلکه وایت لیست دارد!

البته یک بروشوری هم داشتند که انگار داشت به صورت مودبانه فحش می‌داد و آدم کاملاً می‌شنید که نویسندگان بروشور دارند "هرهر" می‌خندند!

آنچه ما دیدیم، این بود، اگرچه، برای آنها که بهتر دانند، نمایشگاه سوهانی بوده بر روح، برای ما که کمتر دانیم، مفرح بود و کمی آستانه‌ی فحش‌خوریمان بالا رفت.

تمام.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ شهریور ۹۰ ، ۰۴:۰۱

واس چی آخه؟!

 

" با عنایت به طرح تعریض خیابان، این مکان در آینده نزدیک تخریب می‌شود."

دقیقاً یادم هست که نوشته‌بود با عنایت به یه چیزی، حالا شاید بقیه جمله دقیق همونی که نوشته شده، نباشه، ولی کلیتش همین بود، به نظر ِ شما هم عجیبه؟!

با عنایت؟! آخه چرا با عنایت! چرا با توجه نه؟! بعد آدم رویه یه بنر بزرگ یه همچین چیزی رو می‌نویسی میکوفه رو دیفار!

شایدم من الکی دارم گیر می‌دم!!

                                    ولی آخه با عنایت؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ شهریور ۹۰ ، ۰۸:۱۵

اعلام جنگ

باید بگم که تست دوبله رد شدم، البته این قضیه مال ِ شاید 3 هفته پیش باشه، سعی کردم با خودم کنار بیام ولی نشد!

تا به حال هیچ‌وقت به این حد به قبول شدن در امتحانی ایمان نداشتم، خوب یه بار قبول شده بودم! و البته حماقت کردم و دنبالش نرفتم! سری اول خیلی سخت‌تر بود، کلی متن خوندم، کلی سوال جواب دادم، آخرش هم بلند خندیدم، در واقع هَوار زدم!

ایندفعه دخترخانم تست گیرنده، به خودش زحمت نداد دو تا سوال بپرسه، نمی‌دونم چرا از اون و همه‌ی اون کسایی که بعد از تست رفتن پیشش و کلی حرف زدن و سعی کردن غلطهاشون رو توجیح کنن و همه‌رو معطل کردن، لجم می‌گیره!

احساس می‌کنم اسم همه‌شون توی لیست هست جز من، و واقعاً نمی‌دونم چرا به همه‌شون به چشم این آدم‌هایی نگاه می‌کنم که تو فرودگاه و راه‌آهن و ... پیج می‌کنن و به صورت کاملاً پاستیل واری اسم آدم‌ها رو تلفظ می‌کنند!

اینکه می‌گم پاستیل، به خاطره اینکه، اگه سعی کنید، یعنی اگه خودتون رو به درودیوار بزنید که تو صداشون غرق بشید، عینهو پاستیل ِ خیس خورده می‌چسبید به کف ِ زمین از بس که حرف رو کش میدن و گند میزنن تو هرچی لحن و کلمه است!!!

تصورم این نیست که صدام خیلی خوبه! به هیچ وجه ( دروغ که نداریم، به هیچ وجه ٍ به هیچ وجه هم که نه! خوبه خوب!) ولی مسئله اینکه من ذاتاً یه دوبلورم، این هفته دوباره می‌رم تست می‌دم، بهشون حالی می‌کنم با کی طرفن!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۳۲

بخوان....من را

دعا کردن، کاره لذت بخشیه، مخصوصاً که به نظر من هیجان هم داره، از اون لحاظ که هیچ‌وقت نمی‌تونی پیش‌بینی کنی چه دعاهایی باید انجام بدی، البته در مورد اون دسته از دعاها صحبت می‌کنم که جهت کارگشائی و وقتی مسئله‌ای پیش می‌آد، انجام می‌دم.

یه سری دعاها هست اصلاً نمی‌دونی قراره یه زمانی انجامش بدی و حتی بعضی‌هاش به فکرت هم نمی‌رسه، مثل اینکه سرت و بذاری رو مهر و بعد دعاهای معمولت و ... انگار داری یواشکی با خدا حرف می‌زنی بگی: یه کاری کن با من آشتی کنه!

بعد، بی‌صدا اشک بریزی، اشکات قل بخوره و از روی ابروهات رد بشه و بچکه روی مهرت، دوباره بگی: یه کاری کن با من آشتی کنه!

ته دلت بدونی، فقط، کار، کار ِ خودشه.

 

زهرا صالحی‌نیا