11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۷ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۶

طعم خوش ِ آ

 

"

_ستاره!

من بغض کردم و رو برگرداندم و رفتم!

.

.

گفت:تو از جایی میان همه‌ی رویاها آمدی!

ریز خندیدم!سر کج کردم و گفتم:تو از کجا آمدی!

دلش برای سرم که کج کرده بودم و خنده‌ی گوشه‌ی لبم غنچ رفت،دلش کف ِ دست من بود،دلش غنچ رفت!

چشمانم را ریز کردم و خیره نگاهش کردم،دلش کف ِ دستم،تند تند می‌زد!

_نگفتی تو از کجا آمدی!

درمانده‌ یود،دلش کف ِ دست ِ من بی‌پناه ِ بی‌پناه بود!

آرام گفت:ستاره......

بغض کردم،دلش را در دستم فشردم و دویدم.....

.

.

بغض کردم،صدایم را لرزاندم:من تنهایم! تنهای ِ تنها!

:من هستم!من هستم!

روبه‏رویم محکم ایستاد، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم....

دلم برای چشمانش غنج رفت!

.

.

ستا....

تو ستاره نیستی، تو یک کهکشانی، تو آخرین ستاره‏ی جامانده از کهکشان لیلی‏هایی!

تو ابتدای ِ یک کهکشانی، تو آسمانی، زمینی، تو مادری! تو زاینده‏ی یک کهکشان لیلی‏ی هستی!

"

 

زهرا صالحی‌نیا

 

چندروزه شروع به نوشتن می‏کنم، ولی وسط ِ متن، بی‏خیالش می‏شم و صفحه رو می‏بندم، امشب که دوباره اینطوری شدم با خودم فکر کردم، یعنی دیگه هیچی ندارم برای نوشتن! هیچ متنی، جمله‏ای حرفی.....

ولی من خیلی حرف دارم، خیلی فکر، فقط انگاری منتظر یه شکه عظیم هستم، تا بیاد و موتور نوشتنم و راه بندازه!

شاید در مورد روزمرگی‏هام نوشتم، اینکه صبح‏ها بلند میشم و 20 گرم پنیر و با 50 گرم نان 10 گرم گردو با یک لیوان شیر می‏خورم، البته بعضی وقت‏ها یک قاشق خامه، یا یک عدد تخم‏مرغ هم تویه رژیمی هست که به صورت عجیبی مطیعانه و صبورانه دارم رعایتش می‏کنم!

و بعدش، و بیشتر اوقات قبلش، نرمش می‏کنم، و 80 تا دراز نشست میزنم، کارهایه بعد، به غیر از غذاهایی که می‏خورم( که می‏تونم به تفضیل، یا جزئیات ِ گرم به گرمش براتون شرح بدم) متفاوته!

امروز نتونستم جلویه خودم و بگیرم و سراغ هزاران خورشید تابان رفتم، چند شب بود مدام جملات و اتفاقات کتاب، جلویه چشمم بود، برای همین رفتم سراغش و قسمت‏هایی که مربوط به لیلا و طارق بود و خوندم.....

 

 

 

تک‏تک اتفاقات تکراری که این چند وقته برام افتاده، به هیچ وجه ناراحت کننده، یا خسته کننده‏نبوده، حتی غذاهایی که سه هفته‏ی تمام دارم به صورت تکراری می‏خورمشون، یه چیزی، داره تویه زندگیه من، روز به روز بزرگتر میشه، انگار، از یه جایی تویه تنم، روحم، فوّاره میزنه به بیرون و خودش و میپاشونه رویه تمام زندگیم، رویه صفحه‏ی مانیتورم (که به خاطره این ساختمون که قد کشیده جلویه پنجره‏ی اتاقم، پُر از خاکه ) رویه پرده‏ی ِ نارنجیه خوشگله اتاقم که خوشحالم آویزنه به پنجرم! رویه تمام کتاب‏هام، رویه پله‏هایه خونه...

حتی رویه موس! روی انگشتام! روی تک‏تک بندهایه انگشام! رویه آینه، وقتی خودم و توش نگاه می‏کنم، رویه دسته‏ی بلند کیف ِ جیغ ِ قرمز و نارنجیم ، رویه لحظه‏هام، ساعتهایی که بعضی وقتها تند می‏گذره و بعضی وقتها کند...

یه چیزی که مثل بادکنک نیست که از بزرگ شدنش بترسم، مثل آبی نیست که از یه لوله‏ی ترکیده تویه خونه پخش می‏شه! یه حسه! نمی‏خوام کسی جز من تجربه‏اش کنه، چون باید هرکس ماله خودش و داشته باشه!

 

 

*چه میشه کرد! مٌشت ِ منم راهت باز میشه!  از فاضل نظری بود.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۳۰

روزمرگی‏های ِ زیر ِ طاق نشین

تهران در بعد از ظهر مثل این میمونه که مستور یه صفحه از کتاب و باز کنه و بذار جلوی ِ روت، بعد تو شروع کنی به خوندن، بدونه اینکه به این فکر کنی کجا، چه‏طور، کی، قراره تموم بشه، بعد همین‏طور که داری تویه لذت خوندن ِ جملاتش _که نمیدونم چه جادوئی ریخته توش_ گم میشی، کتاب و یکدفعه میبنده، همین!

تو از اینکه اینطور کتاب و بسته، کُفری نمیشی، فقط سرت و بالا میاری و به لبخندش نگاه می‏کنی، بعد تو هم بهش لبخند میزنی، چون خوب وقتی کتاب و از دستت کشیده، اونوقته که راحت میتونی چراغ ِ اتاقت و خاموش کنی و اینقدر زل بزنی به سقف ِ اتاقت تا چشمهات به تاریکی عادت کنه و بفهمی هنوز داری اون جمله‏ها رو مزه‏مزه می‏کنی!

 

"....کارش رو که می‏کنه و می‏ره انگار یه پله مار و فشار می‏ده پائین. می‏گه ممکنه اون پائین جای خوبی هم باشه، اما هرچی باشه پایینه. می‏گه حس می‏کنی یه نفر شونه‏هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می‏ده پایین. تو پول، تو لجن، تو خوشبختی، تو غصه. تو لذت. چه می‏دونم......"

تهران در بعد از ظهر/مصطفی مستور (جان)

 

پ.ن: آقایان و خانم‏ها! ما، همین مائی که مشاهده میفرمائید، از معدود آدمهای ِ خوشبخت ِ این دوره زمونه هستیم، خوب نگامون کنید، چون کمیابیم!

 

م.خ: میم ِ ما، یعنی من! مدام نوشتم، بی آنکه بدانم، چشم دوخته‏ام به افقی که تو تنها خورشید ِ آن هستی! عزیزکم، عزیز ِ دلم! وقتی طلوع کردی، خاطرم نیست کی بود، که من همیشه میان این بیت آواره بودم " که هنوز من نبودم...."

 

 

زهرا صالحی‌نیا

یکی بود یکی نبود، تویه یه سرزمین خیلی سرسبز و قشنگ، یه پادشاه مهربونی بود که یه دخترداشت، دختر ِ پادشاه از ماه و خورشید قشنگ‏تر بود، صورتش به خورشید می‏گفت بالا نیا تا من بتابم، ماه وقتی دختر با چشماش آسمون و نگاه می‏کرد، می‏رفت و پشت ِ ابرا قائم می‏شد چون از اونهمه قشنگی خجالت می‏کشید، وقتی دختر ِ پادشاه برای آبتنی می‏رفت کنار چشمه، صد فرسخ از شمال، صد فرسخ از جنوب، صد فرسخ از شرق صد فرسخ از غرب و قُرُق می‏کردن، تا یه وقتی، یه زمانی، نکنه چشم پرنده‏ای جهنده‏ای آدمیزادی به تن ِ مثل ِ برگ گل و قامت بلند دختر ِ پادشاه نیوفته...

 روزگار خوش به دخترک می‏گذشت و پادشاه با عدل و مهربونی بر اون سرزمین حکومت می‏کرد، تا اینکه یه روز  که دختر ِ پادشاه تویه باغ ٍ انارشون قدم میزد و با صدای ِ مثل فرشته‏اش آواز می‏خوند، یه پسره شاه پریون!!!! از کنار دیوار باغ گذشت و با شنیدن صدای دختر یک دل نه صد دل عاشقش شد، از دیوار اومد بالا و سرک کشید تویه باغ، وقتی چشمش به قامت رعنا و صورت مثل قرص ماه و هیکل قشنگ دخترک افتاد، دیگه دل از کف داد و هوش از سرش پرید و غش کرد و افتاد پایه دیوار...

دختر ِ پادشاه دید یه جوونی از بالایه دیوار افتاد تویه باغ، اول یکم ترسید، ولی بعد یکم جلوتر اومد و دید، یه جوون خوش‏سیما، با شونه‏های ستبر و لباس فاخره، سر ِ جوون گرفت تویه دامنش و آروم موهایه مثل شبقش و نوازش کرد..........

خلاصه فردایه اون روز پسر ِ شاه‏پریون با خوده شاه‏پریون اومد خواستگاری دختر ِ زیبایه پادشاه و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردن و رفتن!

 

 

 

 

*آرزو به دلم موند، یه‏بار، تویه قصه بگه، دختر ِ پادشاه که صورتش نه از ماه خوشگل‏تر بود نه از خورشید، عاشق ِ پسر ِ شاه‏پریون شد که موهاش رنگ شبق نبود، بعد با هم به خوبی و خوشی زندگی کردن!

"راست گفتی دوست ٍ بی دلم! آدمها همیشه تنهان، فقط بعضی وقتها با حضور بعضی کمی از تنهائیشون فاصله میگیرن! ولی زیاد فرقی نمی‏کنه!"

 

هــ مـــ یـــ ــنـــ

زهرا صالحی‌نیا