با مـُ ناسبت
گفت من از اوناش نیستم که پام بلغزه، پرت شم .
گفت:در هرحال مراقب باش.
گفت هستم! قرارمون یه چی دیگهاست!
گفت: گفتم که نگی نگفتم!
اهل داد زدن بود یا نبود، صدای ِ دادش و نمیشنید، فقط کلمات عینهو یه سیل که دیوار سد و خراب کرده باشه، روش میپاشید. حتی میتونست، تویه همین کلمات، همین کلمات که اینقدر بیرحمن، غرق بشه و تاب بخوره، مثل وقتی چرخ و فلک سوار میشد و اون تندتند میچرخوندش.
ترسید!
فکر کرد، با این حساب وقتی سکوت کنه، من تموم میشم، وقتی اخم کنه، من غمگین، وقتی کلماتش سیل بشن که دیوار ِ سد و شکستن من غرق میشم، نه مثل وقتی که انگار چرخ و فلک سوارم و اون تندتند میچرخوندم، مثل وقتی که یه وزنه بستی به پات و خودم و وسط یه عالم آب ِ وحشی ول کردی، تا شلاق بزنن به هرجایه بدنت که دوست دارن و اینقدر بکوبن به صورتت تا به جایه رد اشکات که بین اونهمه آب گم شده، کبود بشه، بعد تنهایه تنها فرو بری، تا بفهمی پات لغزیزده،برای همین تنهایی پاشده اومده نشسته روبهروت!