پـَ ـسـ ـچـِـ ـرـ ـاـ ـنـ ـیـ ـسـ ـتـ ـیـ ـ؟ـ
صدای محدثه از پائین میآد که داره برای مامان و مهدیه در مورد افسانهها و خدایان باستان میگه.
: اول تاریکی بوده، بعد مرگ بهوجود میآد، بعد غم، بعد............... بعد عشق، وقتی عشق به وجود میآد، آدم متولد میشه!
بعد هم شروع کردن به بحث در مورد صحت، نوع ِ نگاه، نوع تمدنها، وحدتشون و.... من گیر کرده بودم رویه یکی از خطهای کتاب پایگاه دادهای که دلم میخواست همهشو یه جا بخونم و تموم کنم، ولی نمیفهمیدم دقیقاً چی میگه، داشتم به زمان تولد آدم فکر میکردم!
.
.
دولت عشق آمد و من
.
.
من هر روز که میگذره میفهمم لازم نیست، از بعضی عزیزها، خیلی دور بشی یا از دستشون بدی، فقط کافیه، یه روز صبح از خواب پاشی و ببینی یه رفیق یادش رفته از کجا شروع کردید و قرار بود به کجا برسید، کافیه فقط ببینی رفیفت رفاقت یادش رفته!
با اینکه ازش دلخورم، دلخور نه! دلشکستهام، ولی دلم براش تنگ شده.
.
.
من هر روز که میگذره بیشتر میفهمم چهقدر خوشبخت بودم و خبر نداشتم!
که هنوز من نبودم
سال پیش، همین موقع، یعنی سال پیش، روز بیست و ششم من و تو، اگه یادت باشه(چه من و چه اینجارو!) با هم برایه اولین بار رفتیم کهف!*
*اون نارفیقی ربطی به این بنده خدا نداشتهاا!
من از کجا بفهمم چندم شدم؟!...