11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۸ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۹

آرام

به گذشته فکر می‌کنم،خواسته‌هایم آرزویم‌هایم، و اینکه چه‌قدر به انتظارشان نشستم، و حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم زودتر از آنچه فکر می‌کردم به دستشان آوردم.

این روزها مدام با خودم می‌گویم، می‌شود! می‌روی! می‌خری! چاپ می‌کنند! موفق می‌شوی! به دست می‌آوری!!!

و بعد برایت عادی می‌شود!

دوازده سالم که بود، وقتی برای اولین بار کامپیوتر پنتیوم3 به خانه‌مان آمد، با خودم گفتم، دیدی بالاخره کامپیوتر دار شدی! دیدی! قبل‌تر از کامپیوتر هم، وقتی صاحب واکمن ِ سونی ِ نقره‌ایم شدم و به آرزوئی که همیشه داشتم رسیدم، با همان عقل ِ دوازده‌سالگیم، که فکر می‌کنم خوب هم کار می‌کرد، به این نتیجه رسیدم که بالاخره آنچه که می‌خواهم را به دست می‌آوردم! و حتی به این نتیجه رسیدم که بالاخره روزی تمام می‌شود!

هر چیزی، از سریال ِ مورد علاقه‌ام بگیر، تا سیب‌زمینی سرخ شده و یا حتی عمر!

سعی کردم با تمام شدن کنار بیایم، کمتر دل ببندم، وقتی چیزی شروع می‌شود، با خودم بگویم بالاخره روزی تمام می‌شود! دل نبند!

(خاطراتی دارم از قبل ِ هفت سالگیم، زمانی که با مفهوم مرگ مواجه شدم، و ترس از دست دادن اطرافیانم من را از پیری و مردن به شدت ترسانده‌بود!)

امروز، فکر می‌کنم، به قدر کافی در این دنیا زندگی کرده‌ام که بدانم، روزی می‌رسد که ظرف‌هایم را در ماشین ظرف‌شوئی ردیف می‌کنم، یخ ِ گوشت ِ فریزم را در سولاردمی یا یکی از همین محصولات ِ ال جی یا بوش باز می‌کنم، یا داستان‌هایم چاپ می‌شود، برای مجله‌ای می‌نویسم، تدریس می‌کنم، ماهی 2 قران پول در میآورم!! یا برای اتاق خواب‌های خانه‌ای که مال ِ خودمان است پرده همرنگ سرویس خواب می‌گیرم، و یا حتی، صورت ِ نرم ِ کودکم را به صورتم می‌چسبانم و بویش می‌کنم!!

آنقدر زندگی کرده‌ام که بدانم، روزی می‌رسد، همان‌طور که روزهائی گذشته! برای تمام آن‌هائی که گفتم، دلم غنچ می‌رود هنوز! برای روز آمدنشان ذوق می‌کنم! اگرچه به خودم می‌گویم که می‌گذرد! خوشی ِ آنها هم می‌گذرد!

می‌ماند فقط یک انتظار، فقط یک انتظار که نه ذوقش رفتنی است، نه تمام شدنی! می‌ماند همان یک انتظار که حتی اگر من تمام شوم، ولی روزی به سر می‌آید، می‌ماند برایم در این دنیا همان یک انتظار!

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۳

هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند

 

خانم درخشنده! به صندلی ِ کناری ِ خود توجه کنید!

هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند ، در یک سوم ابتدائی خود چنان مخاطب را تحت شعاع ِ موضوع خاص و ثقیل خود قرار می‌دهد، که تمام توجه تماشاگر را از جلوه‌های بصری ِ فیلم به محتوای تلخ خود می‌کشاند، برخلاف انچه که شایعه شده، به نظر ِ من هیس، دخترها فریاد نمی‌زنند فیلم ضد قصاص نیست، اگرچه بدون توجه به قانون اساسی کشور، حاوی غلط‌های فاحشی در زمینه قوانین قصاص است، ولی آنچه که از فیلم برمی‌آید، رویکرد آسیب‌شناسی ِ اجتماعی کارگردان است.

بعد از شروع تکان‌دهنده و طرح مسئله‌ و مشکل شخصیت اصلی ِ فیلم(شیرین) که در مورد خاطرات تلخ تجاوز در دوران کودکی اوست، مخاطب تمام گارد خود را در مقابل حرف‌ها و نوع نگرش فیلم در نیمه انتهائی از دست می‌دهد، فیلم به حدی از لحاظ روانی بر روی مخاطب تاثیر می‌گذارد، که بدون چون و چرا، تمام دلایل و اتفاقات پیش آمده در سیر ماجرا را می‌پذیرد.

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۳۴

فیلم سر به مهر

سر به مهر

خدایا وقتی  یه چیزی هم مشخصه هم نا مشخصه یعنی در واقع نامشخصه*

بن‌بست! حکایت سر به مهر، حکایت بن‌بست‌های زمان ماست. صبا دختری 32 ساله‌است، متعلق به اولین نسل وبلاگ‌نویسان، جوانانی که از تنهائی و نشنیده‌شدن پناه آوردند به پدیده جدیدی به نام وبلاگ‌نویسی، و بیشتر از حضور در دنیای واقعی، در دنیای مجازی ِ خود زندگی کردند. فیلم سر به مهر را می‌توان از منظر روانشناختی و شناخت نسلی که از آن سخن می‌گوید مورد بررسی قرار داد، و حتی به عنوان منبعی برای ریشه یابی برخی مشکلات این نسل معرفی کرد.

صبای وبلاگ آروم باش با صبایی که در جمع دوستان وبلاگ‌نویسش حضور پیدا می‌کند، تفاوت دارد، وقتی می‌گوید من صبا نیستم، یعنی می‌تواند از قالبی که دارد و برای خود ساخته بیرون بیاید و بدون ترس و خجالت صحبت کند و نظرش را بیان کند و حتی در نقطه توجه اطرافیانش قرار گیرد، رفتاری که شاید وقتی خود ِ صبا است، قادر به انجام و تحملش نیست.

در حین دیدن فیلم سر به مهر و آشنا شدن با شخصیت صبا به یاد آملی فیلم سرگذشت شگفت‌انگیز آمِلی پولَن افتادم، شخصیتی درون‌گرا که بیشتر مشخصه‌های صبا را دارد، ولی تفاوتی که در اینجا خود را نشان می‌دهد، نحوه برخورد شخصیت‌هاست، که در واقع تفاوت نوع نگرش فیلم‌نامه نویس نسبت به اتفاقات را بیان می‌کند. سربه مهر از معجزه سخن می‌گوید، ولی نه معجزه‌ای مانند پیدا شدن کار در کوتاه‌ترین زمان بعد از نماز یا پیدا شدن شوهری خوب بعد از دعا، معجزه‌ای که از آن صحبت می‌شود در واقع راه ِ مخفی ِ آن بن بستی‌است که صبا در آن گرفتار شده، راهی که فراموش شده‌است!

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۲

فیلم هیچ کجا، هیچ کس

هیچ کجا، هیچ کس

استفاده از ساختار شکسته و عقب و جلو کردن زمان و سکانس‌ها یکی از عوامل جذابیت و البته پیشبرد قصه است، همانطور که خود کارگردان(ابراهیم شیبانی) در مصاحبه‌ی خود اشاره کرده، نیم‌نگاهی به فیلم 21 گرم داشته، علاوه بر این فیلم، یکی از فیلم‌های که در استفاده از این روش موفق بوده، فیلم پالپ فیکشن است، که داستانی یک خطی را شکسته و با پس و پیش کردن زمان، به فرم مطلوب خود رسیده، در هیچ کجا هیچ کس، بیش‌تر از آنکه از تدوین و درهم ریختگی ِ سکانس‌ها لذت ببریم و کمکی در پیشبرد قصه داشته‌باشد، مخاطب را دچار پریشانی می‌کند، به آن دلیل که، عدم حضور اِلمان‌های ثابت ِ صحنه که نشانی از عقب و جلو رفتن زمان است، به خوبی حس می‌شود، حتی کوله پشتی و ژاکت آبی یلدا که در اکثر صحنه‌ها نیز حضور دارد، نمی‌تواند راهنمائی برای تماشاگر باشد.

زهرا صالحی‌نیا
۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۰۰

داستان روزی که آمدی

ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ ﴿۱۳﴾

سپس او را [به صورت] نطفه‏اى در جایگاهى استوار قرار دادیم(13)

مومنون


زهرا صالحی‌نیا
۲۱ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۳۸

فیلم دهلیز


بهم گفت بابا

داستان یک شهر سریالی بود که در سال 1378 از شبکه تهران پخش می‌شد، داستان گروهی جوان که مجموعه مستند-خبری درشهر را برای شبکه پنج آماده می‌کردند، این مجموعه به کارگردانی و تهیه‌کنندگی اصغر فرهادی بود، در یکی از قسمت‌های این مجموعه، داستان پسر جوانی روایت می‌شد که به جرم قتل محکوم به اعدام شده و بعد با رضایت ولی ِ مقتول آزاد شده‌بود، داستان از جائی نشان داده‌ می‌شد که پسر سرگشته و حیران به دنبال پدر ِ مقتول می‌رود، از تقابل این دو می‌فهمیم که پسر ترجیح می‌داد بمیرد تا این بار ِ گناه را به دوش بکشد.

همین زاویه دید به موضوع بخشش و قصاص، تا به امروز نیز، تازه و نو مانده‌است، روایت‌هایی که ما در سینما از قصاص داریم،  کفه سنگین‌ترش همیشه به سمت قاتل است و تلاش‌های نزدیکان ِ قاتل برای نجات شخص از مرگ است، در دهلیز نیز، به همین منوال اتفاق می‌افتدد، با این تفاوت که چرای این تکاپو نه فقط نجات ِ جان ِ قاتل به تنهائی است، نجات روح ِ کودکی است که وابسته به قاتل شده.

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۰۰

فیلم به خاطر پونه

دروغ‌های کوچک

 

موضوع تقابل سنت و مدرنیته و همچنین شکاف فرهنگی موضوعاتی بسیار جذاب و البته پر تکرار در سینماست، در به خاطر پونه ما با هردوی این‌ها سروکار داریم، شخصیت‌ها به خوبی معرفی می‌شوند، نمادگذاری‌ها و کدهائی که تماشاگر برای شناخت و همراه شدن با فیلم نیاز دارد در وقت مناسب به او داده می‌شود، علاوه بر اینکه زوج بودن دوباره‌ی توسلی-اصلانی بعد از زندگی خصوصی و دیدن نوع رابطه‌شان در این فیلم نوعی جذابیت پیش از دیدن فیلم ایجاد می‌کند.

زمان فیلم مدام در حال عقب و جلو شدن است، ولی این مسئله باعث گم شدن ِ مخاطب در سکانس‌ها و صحنه‌های مختلف نمی‌شود، چرا که برای مخاطب نقاط اتکائی در تدوین لحاظ شده، مانند چهارشنبه‌ای که قرار است مادر شخصیت اصلی فیلم مجید(فرهاد اصلانی) به روضه‌ای برود، و از قبل گفته می‌شود، یا روز و شب تولد باجناق مجید، و اتفاقاتی که قبل، بعد و در این روزها می‌افتدد.

شخصیت‌ها باورپذیرند،  مجید مرد ِ معتاد و شکسته‌ایست که میان زن ِ امروزیش و خواسته‌های او برای گذر از تحجر، و خودش و تربیت و خواسته‌های سنتیش مانده. به خاطر مناسبات اجتماعیش و علاقه و تعصبی که به همسرش دارد نمی‌تواند تصمیم درستی بگیرد، این سردرگمی حتی در بالا پائین رفتن کفه‌ی تعصب و علاقه‌ی او نشان داده‌می‌شود و حتی با تامل در انتخاب ِ پونه برای همسریش و ایجاد سوال در مورد اینکه چرا مجید، پونه را انتخاب کرده‌است؟! نیز خودنمائی می‌کند.

خانواده‌ی مجید در مقابل خانواده‌ی پونه قرار دارند، حتی نوع مشاغل ، لهجه و نوع چینش منازل و نگرش نسبت به مسائل این دو خانواده نماینده‌ای برای دو قشر سنتی(بیشتر روی نگاه به قشر مذهبی است) و قشر روشنفکر و امروزی ِ جامعه است، و زندگی ِ پونه و بهروز رودروئیه‌ی این دو تفکر در جامعه‌ی ایرانی‌است!

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۵

فیلم گناهکاران


بزرگترین حیله شیطان این بود که همه را متقاعد کرد که وجود ندارد.*


گناهکاران شروع خوبی داشت، فیلمی که داعیه‌ی حضور در ژانر جنائی را دارد، و البته بخش ِ اعظمش بر معمائی می‌چرخد، نیاز دارد ابتدای تاثیرگذاری داشته‌باشد و مخاطب را قانع کند که باید تا انتها همراهش باشد. در صحنه ابتدائی بعد از تیتراژ نیز، چرخش و حرکت دوربین و دیدن جنازه‌ی مقتول نوید دهنده نگاه و فیلم نوئی در دسته فیلم‌های پلیسی بود.

معمای مطرح شده در فیلم، قتل دختری است که اتفاقاً پلیسی که در حل ِپرونده قتل قرار است سهیم باشد، با او درگیری عاطفی داشته، نریشن‌های پلیس جوان(رامبد جوان) حکایت از احوالش دارد و پاسخ‌هائی که در درون به سوال‌های دیگران می‌دهد و حتی خاطراتی از گذشته اوست، و  اینکه چه‌طور به خاطر اصول اخلاقیش و مخالفت پدر ِ دخترمورد علاقه‌اش(مقتول) دست از او کشیده.

پلیس دیگری به نام تدین (فرامز قریبیان ) که در واقع مسئول اصلی پرونده است نیز قرار است نقش ِ یکه بزن میدان را ایفا کند، پلیسی حاضر جواب و قلدر ماب که گویا تنها نقطه ضعفش خانواده‌اش است.

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۱۸

فیلم گهواره‌ای برای مادر

گهواره‌ای برای مادر

 

اولین فیلمی که در جشنواره امسال دیدم، "گهواره‌ای برای مادر" بود، با انرژی نشسته‌بودم به فیلم دیدن، کیفم را به پشتی صندلی جلوئی آویزان کرده بودم و خودم در بهترین حالتی که می‌توانستم روی صندلی سینما بنشینم، نشسته‌بودم، شش دانگ حواسم را داده بودم به پرده قرمز و متظر بودم که کنار رود.

تیزر ابتدائی جشنواره آمد و رفت، رایتل تبلیغش را کرد، صدای ِ جناب آتیلا پسیانی از ما خواست تلفن‌هایمان را خاموش کنیم و بعد، فیلم شروع شد، هیجان‌زده بودم و منتظر.

برای ِ من پروسه‌ی فیلم دیدن و کتاب خواندن، مانند به خواب رفتن است، همیشه سعی می‌کنم در خاطرم بماند که کی به خواب رفته‌ام؟! اولین تصویری که در خواب دیدم چه بود؟! و همیشه هم شکست می‌خورم، مانند فیلم دیدن، که ناگهان غرق می‌شوم و نقطه غرق شدنم را به خاطر نمی‌آورم، مانند وقتی که سرم را از کتابی بلند می‌کنم و به خاطرم می‌آید که تا لحظه‌ای پیش جای ِ دیگری و در کنار آدم‌های دیگری بودم. در مورد " گهواره‌ای برای مادر" هم منتظر نشستم، مراقب لحظه غرق شدنم بودم، ولی اینبار اتفاق نیافتاد.

دلسرد کردن و یا تنها نقد منفی از اثری که درون‌مایه‌ی ارزشی دارد، روش صحیحی نیست، خواستم در ابتدا بگویم که نوع دید کارگردان را و هدف ِ صادقانه‌اش را برای بیان چنین مفاهیم با ارزشی قدر می‌نهم و قصدم محو کردن چنین موضوعاتی از عرصه هنر و سینما نیست، بلکه انتقاد ِ امروزم برای بهبود اثری است که باید لباسی زیباتر و برازنده‌تر به قامتش دوخت.

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۱۷

صدای جارو

 

میز ِ کامپیوترم کنار پنجره است، شب‌ها که هیاهویی نیست، صدای فیش فیش کشیده شدن جاروی رفتگر را به راحتی می‌شنوم، حدود ساعت 3 صبح، وقت‌هائی که بیدارم-که زیاد هم هست- بلند می‌شوم، کنار پنجره می‌ایستم، پرده را آهسته کنار می‌زنم، مرد ِ رفتگر سرش به کار خودش گرم است، من گونه یا پیشانی‌ام را به شیشه‌ی خنک پنجره می‌چسبانم و به او فکر می‌کنم، به اینکه در این ساعت ِ شب، در این سکوت، در هنگام جارو کردن، به چه چیزی فکر می‌کند، بعد ته ِ دلم می‌لرزد.

 هرشبی که پشت ِ پنجره می‌ایستم، به یاد کودکی‌ام می‌افتم و روزهائی که با دیدن هر انسانی که کمی، نامتعادل بود، عذاب وجدان می‌گرفتم، دلم می‌سوخت، مدام ذهنم مشغولش می‌شد، نمی‌دانم، آن مقدار از دلسوزی خوب بود یا بد، شاید هم از طبع ِ ظریف کودکی بود، ولی خاطرم هست که روزهای سختی بود، زمانی که معلولی می‌دیدم یا پیرمرد و پیرزنی که کمی ناتوان بودند و یا حتی، دختری که در مدرسه کمی مقنعه‌اش چروک کهنگی داشت!

به این فکر می‌کنم که دلم سنگ شده که آنطور دیگر نمی‌سوز، نمی‌گیرد، نمی‌زند؟!

فکر می‌کنم، شاید هم ملاحظات امروزم که گاهی پررنگ می‌شود و گاهی کمرنگ، ته‌مانده‌های دل ِ رئوف ِ کودکیم است!

به پزهائی که نداده‌ام، تفاخرهائی که نکرده‌ام، نگرانی‌هائی که بابت شکستن و خواستن ِ دل آنهائی که ممکن است نداشته‌باشند فکر می‌کنم، گاهی فکر می‌کنم ضرر کرده‌ام، گاهی که کسانی که...

مهم نیست، من باز هم دلم نمی‌آید،  نفسی به آسودگی می‌کشم، به ته مانده‌های رئفتم فکر می‌کنم، امیدم پررنگ‌تر می‌شود.

 

 

رفتن رفتگر را نمی‌بینم، شیشه پنجره را بخار ِ نفسم  تیره کرده.

 *من آدم ی تحلیل‌های طولانی و عمیقم، همیشه، همیشه!!


زهرا صالحی‌نیا