11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۰۵ اسفند ۸۸ ، ۰۱:۲۳

صندلی لهستانی

من انسان خیلی خیلی خوشبختی هستم،اینقدر خوشبخت که صاحب چیزهایی میشم،که گاهی لیاقتشون و ندارم.این خوشبختی من از داشتن چیزهای ِ خیلی بزرگ ناشی نمی‏شه بلکه،از داشتن چیزهاییه که آرزو داشتم و حالا دارم.

قبل از اینکه رشته ی فناوری‏اطلاعات قبول بشم،فکر می‏کردم باید صنایع یا معماری بخونم،ولی الان می‏فهمم،من از اول هم برای این رشته ساخته شده‏بودم و دوستش هم داشتم،حتی با وجود اینکه دانشگاه آنچنان عالی قبول نشدم،ولی دوستش دارم،چون افرادی و تویه همون دانشگاه دیدم و شناختم که شاید اگر مسیر زندگیم جور دیگه‏ای بود از داشتنشون محروم می‏شدم،حتی جاده‏ی تهران تا دماوند هم چیزی بود که من همیشه آرزو داشتم،جاده‏ای نه زیاد طولانی و نه زیاد کوتاه!

اینها همه‏ی خواسته‏هاییه که من می‏خواستم و نمی‏دونستم،و همیشه کسی بود که بهتر از من بدونه! من این بهتر دونستن و درک کردم،مخصوصاً به خاطر اتفاقاتی که این مدت برام افتاد و همه‏ی برنامه‏هایی که چیده بودیم و بهم زد،و البته از نظر من همون بهتر که بهم زد!

اینکه کسی باشه که بهتر از تو بدونه و بهترین و جلویه پات قرار بده،خوبه،و خوب‏تر از اون ایمان داشتن به این حضوره!

من به این حضور ایمان دارم!و امیدوارم همیشه این ایمان و حفظ کنم!

 

""""

 

                         تا تو مراد من دهی ، کشته مرا فراق تو

                         عزیز ِ دل ِ من!امامتت مبارک!

                                                                                

                                                                                                                          """

 

*این‏بار که به سراغ من آمدی،با یک کتاب شعر بیا! ترجیحاً پر از غزل‏های عاشقانه و توصیف‏های زیبا!اصلاً شاملو بیاور،بعد بیا با هم پناه ببریم به دو صندلی لهستانی در کنج یک کافه‏ی دنج!

می‏دانم،عجیب است،من ِ همیشه فراری از کافه‏ها هوس کافه کرده‏ام،ولی اینبار بیا یک کافه‏ی دنج با نوری کم پیدا کنیم و میان بوی قهوه و سیگاری که همیشه در کافه‏ها هست،گم شویم،من قول می‏دهم برایت یکی از حکایت‏های مستور را بخوانم،یا حتی یکی از سیاه مشق‏هایم را که توئه دیوانه دوستشان می‏داری!

فقط بیا!حتی اگر شده،بدون یک کتاب شعر،پر از غزل‏های عاشقانه و توصیف‏های زیبا!

 

 

 


 

**کانال‏هارو می‏چرخوندم،زدم دو،خانم روانشناس بالینی می‏گفت:خیانت یعنی همه‏ی اون رابطه‏ای که نمی‏تونی به شریک ِزندگیت بگی!

راس می‏گفت!

***داستان افتادن گوشیم از دستم توی قطار ِ در حال حرکت و لیز خوردنش و افتادنش از سوراخ بین دوتا واگن و.... مفصّله!

بعداً تعریف می‏کنم!

*4x آیا می‏دونستید من یه وبلاگ‏داره بسیار متعهدم!به تمام بازدیدکنندگانم سر می‏زنم،پست‏های نخوندشون و می‏خونم و تمام نظرات و هم پاسخ می‏دم! اینطور آدمی هستم!

*5x دلم می‏خواد توسل کنم،بسپرم خودم و تو و زندگیمون و بهش و آروم لبخند بزنم،دلم می‏خواد با هم توسل کنیم،به نظرم دوای ِ همه‏ی این نگرانی‏ها،همون توسله!

*6x اینجا رو دوست دارم،هم به خاطره پستاش هم آهنگش!

راستی یادم بندازید در مورد گوگل‏ریدر مقاله‏ای که خیلی وقته می‏خواستم بذارم و بذارم! می‏خوام ثابت کنم اگه کامنت نمی‏ذارم این معنارو نمی‏ده که نمی‏خونمتون.

 

یاعلی

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ بهمن ۸۸ ، ۱۸:۵۱

پایانی نبود ،ولی سـلام

 30  29 28   27  26  25  24 23   22  21  20 20  20  20   20 20 .........

چراغ ِ راهنما گیر کرد روی ِ بیست،ایستاد،همه‌چیز ساکت ِ ساکت شد،ایستاد!ولی من شتاب گرفتم،شتاب همراه با سرعت "تندشونده" ناگهان پرتاب شدم،بـﻩ سوی  ِ خیال ِ ت و!

 

 

گفته بودم من،کمی،نه،بسیار شبیه ِ رودم،نه جوی ِ کوچک،با صدای ِ آرام آب،من خروشانم،اگرچه گاهی هم آرام هستم،ولی جوی نیستم که با یک بیل و کمی گل راهم را به راحتی بتوان سد کرد،من جاریم،من تمام نمی‌شوم،به این سادگی‌ها!

 

 

گفتی باش و من پیش‌تر،وقتی از دلت نیاز بودن ِ من گذشته بود، ،تجلی کرده‌بودم!

 

 

دوساله شدم،ناگفته نماند داشتن ِ یک آرشیو دوساله لذت فزاینده‌ای داره،تمام این جابه‌جایی برای نیاز به جدید شدن بود،از بیشتر ِ نظرات کپی گرفتم و آرشیوی که جابه‌جا شده حتی ساعتش هم مطابق با ساعت وبلاگ ِ قبلی است.

 

 

*زیر ِ طاق یاس،یک رویای ِ شیرین است،مثل لمس کردن یک رویا و امید داشتن به اینکه روزی در آنجا حضور پیدا کنی!

11 صبح،زیر ِ طاق یاس،وقتی بهار بی‌داد می کند و دل،فقط عاشقیت می‌خواهد!

 

فعلاً همین!

 

 

بعدنوشت:۱۳ دوباره شروع شد! اتفاقی حتی :)

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ مهر ۸۸ ، ۰۳:۱۵

فـــ ِ ﻌــلاً

این مدت بسیار! طولانی که پستی نذاشتم،صفحه های word ِ بنده خدا رو سیاه می کردم،از همه چیز نوشتم،از حرفهای یک جناب ِ ..... در مورد جنبش سبز و  تعجبم از جوشش عشق و علاقه ی ایشون به امام حسین و امام علی،و کلافه شدن بابت،اینهمه ادعای روشن فکری و شعور،اونهم از فردی که میزانش برای شناخت و احترام به انسانها محل سکونت و نوع پوششون بوده!

اگرچه این آدم به شدت تند رو و بی ملاحظه،بسیاریُ مورد  عنایت ِ زبان ِ خودش قرار داده،ولی جداً در حدی نیست که بخواد مخاطب من یا هرکس دیگه ای باشه! در حالی که برای خودش مثلاً کسیه توی این جامعه ی خراب شده!!!

دلم می خواد خیلی ساده بنویسم،بدون هیچ کنایه و ابهامی،مثل اینکه تک تک کسانی که قراره این متن و بخونن رو به روم نشستن! این چند وقته خیلی اتفاقات افتاده،در همین یکی دو هفته ی گذشته،دلم می خواست متنی و که چند شب پیش نوشتم می ذاشتم،اگرچه خودم خیلی دوسش دارم،ولی حس کردم خسته کننده شدم،نمی دونم!

همین الان،یه پشه ی ریز رفت و خودش و کوبوند به چراغ مطالعه ام! فکر کن،اگه منم یه پشه بودم وقتی توی ِ تاریکی نور می دیدم اینقدر شعور داشتم که خودم و نکوبونم بهش؟!!

البته احساس می کنم بحث شعور در میون نیست،بستگی به میزان شوق داره!

خیلی خوبه که من از کوبیده شدن پشه به چراغ مطالعم می رسم به مفاهیم بلند عرفانی هااا!!!!

در واقع باید در ِ اون عرفان و گل گرفت و کردش سالن بیلیارد!

و باز هم البته در مقابل جمله ی بالا می شه این و گفت که این جهان عرصه ی تفکر و تدبره و غیره!

راستی من در مورد دشتهای ترکمن و آدمهاشم نوشتم! می دونید اینا اثرات چیه؟! اینکه وقتی ما بچه بودیم،هی جمعه ها شبکه یک،فیلم از ترکمنا می ذاشت،که دختره اسب سوار می شد و بعد جمشید هاشم پور مشت می کوفیت تو صورت این و اون!

یه فیلمی هم که اثر عمیقی در من داشت و بعده ها فهمیدم واسه همین اینقده از این خرچنگ ملقب به فرهاد قائمیان خوشم می یاد،فیلم سارای بود، اون موقع ها چون تو جَو ِ اسب و تاخت و تاز بودم خیلی کیف داد ،دیگه هرکسی یه دوران جاهلیتی داره !

الان که سرچ زدم دیدم این فیلمه ربطی به ترکمنا نداشته! ولی کلاً دشت و دَمَن که داشته!

فیلمه مال سال 76 بوده،حدود نه سالگیام،درست گفتم،دقیقاً زمان تاخت و تازم بوده،مخصوصاً که فکر کنم همون زمانا اسب سیاه و می داد،یادتونه که؟!او پسره با اسبش؟! دندونای پسره هم مثل دندونای هاکلبری فین بوداا!

 

اولین باره از این جور پستا می ذارم،ولی کلاً،گپ ِ خوبی بود! البته بایدم خوب باشه فقط خودم حرف زدم!

 

دقت کردید خودم می گفتم خودمم حال ِ خودم و می گرفتم؟!!

 

HEllP :یه کمک کوچولو نیاز دارم،یه سری کتاب می خوام در این موضوع ها: جامعه ی مهدویت،تاریخ کربلا.

همین جوری دور ِ همی:این قضیه چیه؟! جدیداً همه تون گیر دادید به این نظر تبلیغاتیا؟! خبریه؟! بنده های خدا یه چی می گن! دیگه زدن نداره  برادر/ خواهر  ِ من!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ بهمن ۸۶ ، ۱۲:۲۶

شروع

 

دلتنگ مباش اگر کست نیست/من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟

 

همین!

 

زهرا صالحی‌نیا