من در این روزها
زهرا هستم! یک همسر، یک عدد بانوی خانهدار، که از خانهی خودش، اولین پست متاهلیه کاملش را تقدیم میکند.
از 22 تیر به طور رسمی شروع به زندگی مشترک با هم کردیم.
ادامه.....:
این روزها کار خاصی انجام نمیدهم، جز اینکه فکر میکنم، به همهی آن کارهایی که انجام نمیدهم و یا میخواهم، انجام بدهم!
یک زمانی خیلی راحت، با اطمینان کامل میدانستم دقیقاً چهچیزی میخواهم، ولی در حال حاضر، بیشتر میترسم، میترسم از اینکه آنقدر به درجا زدن ادامه بدهم که خسته شوم، و حتی میترسم سراغ راهی بروم و در میانه راه پشیمان شوم و یا به دیوار بخورم!
علی حرفهای خوب و امیدوار کنندهای میزند، از اینکه من باید راهی که دوست دارم را دنبال کنم، ولی من باز هم سردرگم هستم، در تمام طول زندگیم، تا به حال، یک زندگی رسمی داشتم و یکی غیر رسمی، رسمی آن بخش از زندگی ِ من بود که باید در حضور دیگران، در دانشگاه و در زندگی معمولم دنبال میکردم و غیر رسمی ن بود که دوست داشتم و همیشه در خفا، و در حاشیه زندگی رسمیم به آن میپرداختم، و حالا، خودم و همسرم از "من" میخواهیم که زندگی غیررسمیش را، همان که زندگی واقعیش هست را علنی کند و از این به بعد، آنطور که باید و میخواسته زندگی کند!
دوست دارم، کتاب بخوانم، بنویسم، بنویسم، بنویسم..... دوست دارم سنتور بزنم، دوست دارم، چیزی را خلق کنم، دلم میخواهد دوباره کنکور بدهم و رشته انسانی یا هنر شرکت کنم، دلم میخواهد شروع به کاری کنم و پیش بروم، دلم میخواهد در چیزی غرق شوم و ساعتها، روزها، ماهها برایش وقت بگذارم، دلم میخواهد گرافیست شوم، دلم میخواهد انیمشن بسازم....
احساس میکنم، حالا که نوشتم، خیلی سبکتر شدم و شاید بتوانم سادهتر تصمیم بگیرم، باید فکرکنم و تصمیم بگیرم! آیندهای منتظر ِ من است! حسش میکنم!*
*چه ادبی شد :دی !!!