11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۳۸۷ ثبت شده است

۲۵ مرداد ۸۷ ، ۲۰:۳۰

خدا کند تو بیایى

 

    از عمق ناپیداى مظلومیت ما، صدایى آمدنت را وعده مى‏داد. صدا را، عدل خداوندى صلابت مى‏بخشید و مهر ربانى گرما مى‏داد. و ما هر چه استقامت، از این صدا گرفتیم و هر چه تحمل، از این نوا دریافتیم. در زیر سهمگینترین پنجه‏ها شکنجه تاب مى‏آوردیم که شکنج زلف تو را مى‏دیدیم. در کشاکش تازیانه‏ها و چکاچک شمشیرها، برق نگاه تو تابمان مى‏داد و صداى گامهاى آمدنت توانمان مى‏بخشید. رایحه‏ات که مژده حضور تو را بر دوش مى‏کشید مرهمى بر زخمهاى نو به نومان بود و جبر جانهاى شکسته مان. دردها همه از آن رو تاب آوردنى بود که تو آمدنى بودى. تحمل شدائد از آن رو شدنى بود که ظهورت شدنى بود و به تحقق پیوستنى. انگار تخم صبر بودیم که در خاک انتظار تاب مى‏آوردیم تا در هرم خورشید تو به بال و پر بنشینیم. سنگینى بار انتظار بر پشت ما، سنگینى یک سال و دو سال نیست سنگینى یک قرن و دو قرن نیست. حتى از زمان تودیع یازدهمین خورشید نیست. تاریخ انتظار و شکیبایى ما به آن ظلم که در عاشورا بر ما رفته است بر مى‏گردد، به آن تیرها که از کمان قساوت برخاست و بر گلوى مظلومیت نشست، به آن سم اسبهاى کفر که ابدان مطهر توحید را مشبک کرد. به آن جنایتى که دست و پاى مردانگى را برید. از آن زمان تاکنون ما به آب حیات انتظار زنده‏ایم، انتظار ظهور منتقم خون حسین. تاریخ استقامت ما از آن زمان هم دورتر مى‏رود، از عاشورا مى‏گذرد و به بعثت پیامبر اکرم مى‏رسد. هم او در مقابل همه جهل و ظلم و کفر و شرک و عنا و فسادى که جهان آن زمان را پوشانده بود و عده مى‏فرمود که کسى خواهد آمد. نامش نام من، کنیه‏اش کنیه من، لقبش لقب من، دوازدهیمن وصى من خواهد بود و جهان را از توحید و عدل و عشق و داد پر خواهد فرمود. اما تاریخ صبر و انتظار ما به دورترها بر مى‏گردد، به مظلومیت و تنهایى عیسى، به غربت موسى، به استقامت نوح و از همه اینها گذر مى‏کند تا به مظلومیت هابیل مى‏رسد. انتظار و بردبارى ما را وسعتى است از هابیل تاکنون و تا برخاستن فریاد جبرئیل در زمین و آسمان و آوردن مژده ظهور امام زمان (عج). آرى و در آن زمان هستى حیات خواهد یافت، عشق پر و بال خواهد گشود و در رگهاى خشکیده علم، خون تازه خواهد دوید. پشت هیولاى ظلم و جهل با خاک، انس جاودان خواهد گرفت، شیطان خلع سلاح خواهد شد، انسان بر مرکب رشد خواهد نشست و عروج را زمزمه خواهد کرد. سید مهدى شجاعى  

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ مرداد ۸۷ ، ۰۲:۴۸

Title-less

  روزم مثل روز همه ی مردمان می گذرد 

 اما،چون شب فرا می رسد یک واژه با یک واژه پریشانی من اغاز می شود 
 

 روز-روزهایم را باحدیث نفس می گذرانم 

  اما شب ،شبانگاه من غم می شوم و غم من

  همانا عشق تو در قلب من ثابت است و جای گرفته چنان که انگشت بر کف دست !!!!

(این شعر رو توی کتاب سلوک از محمود دولت آبادی خوندم خود کتاب که فوق العاده بود)

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۷ ، ۱۴:۴۰

کودکیم

کودکیم در خاطراتم جا مانده
 دلم برای تمام معصومیتم تنگ شده

روحم را سیاهی ها کشتند

   و قلبم قربانی

                دوری و بی وفایی شد

تنهایم

و بی یاور

و تنها امیدم انتظار است

انتظار انتظار انتظار

آری من منتظرم

نمی دانم اگر منتظرنباشم باید چه کنم؟؟؟؟

          من با انتظار به دنیا آمده ام

                                               لحظه لحظه ام سرشار است از عطر غیبت است 

 غیبتی که شفاف تر از هر بودن است

                                                      زندگیم وقف انتظار است

                                                             بگو اگر منتظر نباشم چه کنم؟؟!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ مرداد ۸۷ ، ۲۰:۴۹

لحظه ی بعد لحظه ی دیدار

حذف شد.

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۵۰

فاصله ها

حذف شد.

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۴۹

روز آمدن

تو روزی می آیی و من نمی دانم چه روزی است ولی آن روز روز آمدن توست،تو آرام می آیی.........

آه...

  من،من نشسته ام به انتظارت،به انتظار تو

                                            و روز آمدنت..

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۴۸

سلام

_سلام

_سلام

من بودم و تو

              و من فاصله ها را کوتاه کردم با یک سلام !

نزدیک و نزدیک تر شدم،

نزدیک و نزدیک تر شدی

دست دراز کردم تا لمست کنم

                 ولی....

                             خاطره بودی

                                                           نرم و شفاف

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۹:۴۸

سکوت

سکوت تنها صدای میان ما بود و تو آن را شنیدی؟؟؟

    من شنیدم،می دانم تو در میان هیاهویی

 و من آرام نشسته ام در این گوشه و می نگرم به خاطرات گذشته

                    فاصله ی من و تو به اندازه ی یک سلام است

                                                چه نزدیک و چه دور!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۰۸

قرار

از همان ابتدا قرارمان این نبود،قرار که نه تو گفتی :من خدا باشم و تو مخلوق.تو خدا شدی هنور هم هستی و من همیشه مخلوقم،تا اینجا خوب بود،راحت بود،آسان بود،ولی بعد_کمی بعد_نمی دانم چه طور عشق آمد؟!می خواستم یک قراری بگذارم که تو معشوق باشی و من عاشق،ولی دیر شد!تو عاشق شدی و من معشوق! خیلی سخت شد!! من نمی فهمیدم!دوباره یک قراری گذاشتیم،قرار شد تو از عشقت بنویسی و من هم بخوانم،آن وقت من اگر توانستم من هم از عشقم بنویسم،تو نوشتی،یک کتاب،من خواندم،هنوز هم می خوانم،سالهاست! هزاران بهار وزمستان گذشته و من هنوز می خوانم،هر روز عاشق تر از روز قبل.

قرارمان این نبود،تو زرنگی کردی،تو خدا بودی و من مخلوق این را همه می دانستند! چه نیازی بود به رخ کشیدن عجز من؟؟!! اینهمه عاشقانه لازم نبود،

آنقدر عاشقانه نوشتی که همه ی عاشقانه ها تمام شد،حال من کدامین عاشقانه را بنویسم ؟؟؟؟

                                                              من از چه بنویسم؟؟؟

 

 

زهرا صالحی‌نیا