11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

۲۸ مهر ۸۸ ، ۰۲:۰۲

CHANGE

سلام

امروز صبح قبل از اینکه راهیه جاده ها بشم،تصمیم گرفته بودم که وبلاگم و ببندم،در واقع می خواستم بیام و بگم که تا یه مدتی نمی خوام بنویسم!

دلایل هم که صد در صد مشخصه! این روزها خیلی زیاد شده وبلاگهایی که به دلیل بحران روحی مالی جانی اقتصادی،و پائین بودن سرعت نت،جایزه صلح اوباما،مو.سوی،لیگ برتر،احمدی نژاد،سیزده آبان،بی کاری،ازدواج،موس ِ اَپل و سیاووش خیرابی می خوان وبلاگشون و تعطیل کنن!(البته این آخریه رو واسه این نوشتم که وبلاگ ِ منم یه سهمی توی سرچ این جناب برعهده بگیره!)

القصه،وبلاگشون و می بندند و بعد چند روز،البته چرا دروغ گاهی چند هفته برمیگردند و میگن ما محض خاطر گل روی شما اومدیم و چون شما به اینجا لطف داشتید و اصرار کردید ما برگشتیم و... کلاً چکیده ی حرفشون همین چند خطه،و بعد از کلی منت گذاشتن سر خواننده که یعنی من نمی خواستم تو مجبورم کردی دوباره شروع می کنند به نوشتن! و به حدی این منت گذاری و خوب اجرا می کنند که خود ِ شخص شخیص خواننده باورش می شه که شخصاً به حضور فرد ِ مذکور رسیده و التماس و آه و فغان کرده که من و تنها نذار! رو قلبم پا نذار!

حالا بگذریم،من که نرفتم و نخواهم "هم" رفت! چون من اصلاً طاقت دیدن اشک و فغان شما عزیزان و که ندارم!پس گفتم بمانم و شمع و گل و پروانه و قامت یار،همه دوره همی کمی "هم" شاد باشیم!

به قول معروف تا کی؟! تا کی؟!

نه اینکه فکر کنید من الان جیک جیک مستونمه و همه ی مشکلاتم حله و بشکن وبالا و... نه!

ولی همون بهتر که روضه خونی ها بمونه برای خودم و دلم و اگر دلم نشتی کرد برسه به اینجا!خیلی وقت بود که حس می کردم نوشته هام خسته کننده و تکراری شده،برای همین به فکر تغییرات افتادم!

برای همین به این نتیجه رسیدم تصمیمی که خیلی وقت بود روش فکر می کردم و عملی کنم و برای همین حضور یک نویسنده ی ثانویه رو در نامه های بیمقصد 100% بکنم این مهمان قراره که در کنار من بنویسه و کمی حال و هوای اینجا رو عوض کنه!این مهمان عزیز که نیومده صاحب خونه هم شده،به من دستور داده اول خبر حضورش و اعلام کنم،بعد ایشون با یه پست ِ معرفی کارش و شروع کنه! بنده از همین الان اعلام می کنم و گربه رو هم دمه حجله می کشم!

نویسنده ی اصلی منم!اینهمه خواننده رو من جمع کردم!کسی حق نداره دست به نام یا قالب وبلاگ بزنه!مهمونم که ...خوب فعلاً حبیبه خداست!

دیگه از ما گفتن بود و از شما شنیدن که بدانید و آگاه باشید! رفیق فروشی هم نکنید!

من هستم! همچنان به قوت سابق!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مهر ۸۸ ، ۲۳:۰۷

تافته ی جدا بافته!

به ما گفتند لیلی باشیم و در آن میان قرعه ی مجنون تر بودن را به نام  من زدم! پس من شدم لیلی که مجنون باید می بود و چرخیدم کنار لیلی ها و خواستیم لیلی بودنمان را جایی میان افسانه ها و داستانهای گیتی رَج بزنیم و ببافیم و بالا برویم!

ولی حتی پیش از غوغا هم لیلی ها می ترسیدند فرششان را کج ببافم و من! کج بافتم!

ناز بود که بر سرانگشتانشان می ریخت و نور می بافتند و به تمام رجها رنگ صداقت می دادند و آرام آرام زمزمه می کردند!

ولی من بودم که مانند رشته ای ناموزون،رشته ای که هم رنگ کلافهای ِ دیگر نبود میان آنها فریاد می زدم و لیلی لیلی می گفتم!

و هیچ کدام آنها توان پاسخ دادن به من را نداشتند!

لیلی های او هر روز درخشان تر می شدند و دستانشان می بافت و می بافت و من!همان رج ابتدا ماندم و تنها گریستم!

میان فریاد های لیلی لیلیم غوطه ور بودم که مرا از میان لیلی های او بیرون کشیدند و نه میان بیابان ِ مجنون هایش که میان بیابان لیلی که قرعه ی مجنون تر شدن به نامش خورده رها کردند!

بیابان ِ من نه داره قالی ِ لیلیان را داشت و نه خار ِ بیابان مجنونان!

بیابان ِ من خاکی داغ داشت و خورشیدی که همیشه سوزان بود! و آسمان شبهایش یک دست فرش می شد،فرشی که پر از ماه و ستاره بود!

و سراب نداشت!هیچگاه! و آب بود!!قد ِ یک اقیانوس!و شیرین ِ شیرین !

و من فقط فریاد لیلی لیلی می زدم و او آسمانش فرش ماه و ستاره بود و بیابانش اقیانوس!

.

.

.

پینوشت نامه ی خیلی خیلی با ربط:نبودنم بسیار پر رنگ شده!این جمله ی معروف چیه؟! عذر تقصیر جهت تاخیر؟!!

و من بسیار دلتنگ آن زمانهایی هستم که همه بودیم و نظر گذاشتن مثل بازدید عید پس دادن اجباری نبود و .... یاد روزهای اوج بخیر!به هیچ کس جز خودم خرده نمی گیرم!

در هر حال،من برمیگردم!حتماً!

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مهر ۸۸ ، ۱۸:۰۷

میم ِ ما! یعنی من!

بیا حد شرعی و عرفیمان را رعایت کنیم،ببین! جلوتر نیا! اینقدر لجاجت نکن! اینقدر هم دستت را کنار دستم تاب نده! مطمئن باش میان بی خیالی های عمدیمان به هم نمی خورد و مطمئن تر باش من ِ سر به هوا تنه ام به تنه ی هرکس بخورد به تنه ی تو که شانه به شانه ام می آیی نمی خورد!

اصلاً می ترسم از این گم شدن در چشمهای ِ هم "هم"!

نه! اینطور نفس هایت را ول نده توی صورتم! قلبم گُر می گیرد!

باور کن! به خاطر خودمان می گویم! اصلاً تو حساب کن افسانه است!

مگر نه اینکه ما همه ی این افسانه ها و داستان ها و فیلم ها را برای یک لحظه سرخوشی و کمی رویای بعدش می سازیم و می پردازیم! تو فکر کن حالا سرخوشی و رویای بعد از شنیدن و خواندن و دیدن  آن افسانه هاست!

البته ما سعی می کنیم زیاد به افسانه ها بها ندهیم چون اگر قرار باشد خیلی حسابشان کنیم لیز می خوردند توی تمام زندگیمان و همه چیز را به هم می ریزند،از بس که شر و شلوغ اند!

برای همین همیشه گوشه ای پنهانشان می کنیم و یا سعی می کنیم فراموششان کنیم ولی چه می شود کرد همیشه از سوراخی و غفلتی فرار می کنند و هجوم می آورند به افکار تشنه ی ما!

ما هم که همیشه  حریصیم برای معجزه!

داشتم می گفتم:تو فکر کن افسانه است! از همان افسانه هایی که اگر تو حرف بزنی همه چیز دود می شود یا اگر تکان بخوری یا اگر لمس کنی!

پس لمس نکن! فاصله دار باش با من! باور کن می ترسم همه ی این رویا دود شود و به هوا برود!

از اول هم من بودم و قول و قرارهای عجیب و غریبم! خوب! هیچ قول دیگری به نظرم نیامد!نه آنقدر مقدس و نه آنقدر سخت! اصلاً این قول از همه مقدس تر و سخت تر است! اینقدر سخت است که دلم می خواهد کفاره اش را بدهم و بشکنمش!ولی حتی تو بگو کفاره اش را هم بدهم!اگر یک جور طلسم باشد و همه چیز دود شود و به هوا برود چی؟!

غیر از این ها فقط که قول نیست! خودش کفاره هم هست و هزار چیز دیگر هم هست! تازه تضمین من برای ماست پیش او! ببین برای ما! نه فقط من!

پس بیا و کمی فاصله بگیر! اینطور هم که نگاهم می کنی،کف دستهایم گزگز می کند! از بس که جای دستهایت در آنها خالی است!

بیا و تو هم سر قول ِ من بمان! محض خاطر هر دویمان! نمی بینی؟! نشسته  و نگاهمان می کند!بازیش گرفته! کمی فاصله بگیر! محض خاطر ِ نذر ِ من!

 

 

 

 

[الف ِ ما! یعنی او!

حرف دارد برای گفتن!همین الف ِ ما!فقط کمی حوصله کنید!حرف دارد برای این نذر ِ میم ِ ما! ]

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مهر ۸۸ ، ۱۲:۵۲

چند تار ِ مو

دخترک شال ِ بنفشش را کمی جلو کشید و دسته ی موهای ِ موجدارش را به زیر ِ آن فرستاد،کمی شالش را سفت تر کرد و بعد پشت ِدو دستش را روی میز دو طرف فنجان قهوه ی ترکش گذاشت که سرد ِ سرد شده بود.

به همراهش که با نگاهی پر از سوال به او خیره شده بود نگاه کرد و سعی کرد او نفهمد که شانه هایش خسته است از اینهمه بار!

_ خوب من و نگاه کن! من اینم! بدون این رنگهایی که الان روم نشسته! اگر به من بود همینجا پاکشون می کردم،مراعات ِ شما رو کردم! ببین! من اینم! بدون اون موهها! من گیر ِ همون چند تار ِ موام! ببین! من اینم!

همراهش تکیه داد به صندلی اش و کف دستهاش و گذاشت روی میز،کنار لیوان آب ِ سردی که هیچ بخاری روی دیوارش نبود!

_ من از اول می دونستم این نیستی!

_ بله! درسته! می دونی مشکل جای دیگه است!

_ کجا؟!

_ اینکه من به شما علاقه مندم! نه برعکسش! من اول اومدم جلو! نه برعکسش!شما باید شرط بذاری نه برعکسش!

_خوب! منم که شرطام و گفتم!

_بله! گفتید! و طبیعتاً منی که  به شما علاقه دارم!منی که اومدم جلو! باید قبول کنم!

_خوب؟!

_فکر کنم،یه مشکلی پیش اومده! من کمی گیج شدم!

_گیج واسه چی؟! من چیزای ساده ای ازت خواستم!

_آره! ساده ی ساده! اینقدر ساده که گاهی می شه ندیدشون گرفت.

_نمی فهمم چی می گی!

_مثل تماس!گاهی ندید می شه گرفتش!می شه گرمایی که یــ ِدَفعه  می ریزه تو جونت و ندید گرفت و دلت و بسپری فقط به لذتش!مثل لبها! می شه سوزش گناه و ندید گرفت و فقط به طعم بوسه فکر کرد!مثل رنگ!مثل شکل!مثل برجستگیها!مثل بودنها!

دخترک همین طور که نگاهش روی فنجانش ثابت شده بود سرش را تکان داد و گفت:نه! بودنها رو نمی شه نادیده گرفت!حداقلش اینه که من نمی تونم نادیده اش بگیرم!

_تو...

_من! من نه! دیگه من نه! من اونقدا دیگه نیستم! بگو تو!نه بگو من!من و به اسم او بخون!من،نه! من نه!

شانه های دخترک پائین افتاد ،بادست راستش رژ صورتی مات ِ روی لبش را پاک کرد و شالش را کمی بیشتر جلو کشید!همراهش خیره به صورت دخترک بود و لیوان آبش را بین دو دستش فشار می داد.

_و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت*..... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت.... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت.... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت....

دخترک نگاهش روی دستهای همراهش رفته بود مدام تکرار می کرد: و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت....

پیشخدمت،فنجان و لیوان آب را برد،همراه ِ دخترک سفارش بستنی داده بود،دستهای دخترک هنوز دو طرف جای خالی فنجان بود و کف دستهایش رو به بالا بود،همراهش دستهایش را پیش اورد و روی کف دستهای دخترک گذاشت.دخترک خیره ماند به دستهایشان!به من،به تو،به او،بعد آرام سرش را روی دستها گذاشت و همراهش خیسی گرمی را بر پشت دستهایش حس کرد.و داغی نفسی را که روی دستهایش پخش می شد: و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت...

 

 

*وَ ما اَدریکَ مَریَم؟ ِ مستور!!!

می دونم!می دونم!باز هم مستور!ولی انصاف بدید!حق ندارم؟! "و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت...."

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ مهر ۸۸ ، ۰۳:۱۵

فـــ ِ ﻌــلاً

این مدت بسیار! طولانی که پستی نذاشتم،صفحه های word ِ بنده خدا رو سیاه می کردم،از همه چیز نوشتم،از حرفهای یک جناب ِ ..... در مورد جنبش سبز و  تعجبم از جوشش عشق و علاقه ی ایشون به امام حسین و امام علی،و کلافه شدن بابت،اینهمه ادعای روشن فکری و شعور،اونهم از فردی که میزانش برای شناخت و احترام به انسانها محل سکونت و نوع پوششون بوده!

اگرچه این آدم به شدت تند رو و بی ملاحظه،بسیاریُ مورد  عنایت ِ زبان ِ خودش قرار داده،ولی جداً در حدی نیست که بخواد مخاطب من یا هرکس دیگه ای باشه! در حالی که برای خودش مثلاً کسیه توی این جامعه ی خراب شده!!!

دلم می خواد خیلی ساده بنویسم،بدون هیچ کنایه و ابهامی،مثل اینکه تک تک کسانی که قراره این متن و بخونن رو به روم نشستن! این چند وقته خیلی اتفاقات افتاده،در همین یکی دو هفته ی گذشته،دلم می خواست متنی و که چند شب پیش نوشتم می ذاشتم،اگرچه خودم خیلی دوسش دارم،ولی حس کردم خسته کننده شدم،نمی دونم!

همین الان،یه پشه ی ریز رفت و خودش و کوبوند به چراغ مطالعه ام! فکر کن،اگه منم یه پشه بودم وقتی توی ِ تاریکی نور می دیدم اینقدر شعور داشتم که خودم و نکوبونم بهش؟!!

البته احساس می کنم بحث شعور در میون نیست،بستگی به میزان شوق داره!

خیلی خوبه که من از کوبیده شدن پشه به چراغ مطالعم می رسم به مفاهیم بلند عرفانی هااا!!!!

در واقع باید در ِ اون عرفان و گل گرفت و کردش سالن بیلیارد!

و باز هم البته در مقابل جمله ی بالا می شه این و گفت که این جهان عرصه ی تفکر و تدبره و غیره!

راستی من در مورد دشتهای ترکمن و آدمهاشم نوشتم! می دونید اینا اثرات چیه؟! اینکه وقتی ما بچه بودیم،هی جمعه ها شبکه یک،فیلم از ترکمنا می ذاشت،که دختره اسب سوار می شد و بعد جمشید هاشم پور مشت می کوفیت تو صورت این و اون!

یه فیلمی هم که اثر عمیقی در من داشت و بعده ها فهمیدم واسه همین اینقده از این خرچنگ ملقب به فرهاد قائمیان خوشم می یاد،فیلم سارای بود، اون موقع ها چون تو جَو ِ اسب و تاخت و تاز بودم خیلی کیف داد ،دیگه هرکسی یه دوران جاهلیتی داره !

الان که سرچ زدم دیدم این فیلمه ربطی به ترکمنا نداشته! ولی کلاً دشت و دَمَن که داشته!

فیلمه مال سال 76 بوده،حدود نه سالگیام،درست گفتم،دقیقاً زمان تاخت و تازم بوده،مخصوصاً که فکر کنم همون زمانا اسب سیاه و می داد،یادتونه که؟!او پسره با اسبش؟! دندونای پسره هم مثل دندونای هاکلبری فین بوداا!

 

اولین باره از این جور پستا می ذارم،ولی کلاً،گپ ِ خوبی بود! البته بایدم خوب باشه فقط خودم حرف زدم!

 

دقت کردید خودم می گفتم خودمم حال ِ خودم و می گرفتم؟!!

 

HEllP :یه کمک کوچولو نیاز دارم،یه سری کتاب می خوام در این موضوع ها: جامعه ی مهدویت،تاریخ کربلا.

همین جوری دور ِ همی:این قضیه چیه؟! جدیداً همه تون گیر دادید به این نظر تبلیغاتیا؟! خبریه؟! بنده های خدا یه چی می گن! دیگه زدن نداره  برادر/ خواهر  ِ من!

 

زهرا صالحی‌نیا