خانه
این تصویر اولین خانهای است که پدر و مادر من خریدند، یک خانه 68 متری، که من باورم نمیشود 68 متر باشد، به نظر ِ من حدود 100 متری بوده و به نظر خواهرم 90 متر، ولی در سندش نوشتهبودند 68 متر و مادرم این عدد را خوب به خاطر دارد، شاید دقیقاً نداند خانه دوبلکس ِ حال حاضرش چند متر است، شاید نداند چند متر موکت برای این خانه خریده، ولی جزئیات اولین خانهای که با پدرم خریده را خاطرش هست.
یک میلیون و دویست، برای طبقه اول یک آپارتمان خوش ساخت، همراه با انباری و پارکینگ، پولی که در حال حاضر با آن حتی یک متر جا هم نمیتوان خرید.
من بین 4 یا 5 سال داشتم، تصاویر روشنی از خوشحالی مادرم از داشتن خانهای مستقل و روشن دارم، بعدها پارکینگ هم بیاستفاده نماند، یک پیکان آبی آسمانی تمیز در جای پارکینگمان نشست، زیباترین پیکانی که به عمرم دیده بودم و هستم.
تنها ایراد خانه آشپزخانه کوچکش بود، ولی چه کسی اهمیت میداد؟ آن خانه مال ِ ما بود! من به راحتی میتوانستم در خانه چهارنعل بتازم و به واقع میتازیدم، و فقط خواب انباریها را برهم میزدم.
اولین بار از چهارچوب اتاق این خانه گرفتم و بالا رفتم و از بارفیکس آویزان شدم و با مفهوم جاذبه هم بسیار آشنا شدم!
دوچرخه سواری را در این خانه یادگرفتم، معنای دوستی با همسایه را اینجا فهمیدم، هفتسنگ را اینجا یادگرفتم، تیله بازی را هم همینطور و البته فوتبال که بلد بودم!
امیر و علیرضا، پسران همسایه روبهروئیمان بودند، خانم و آقای مبرهن، معلم بودند، منظم و دقیق، خانهشان آتاری بازی میکردم، کلاس اول که رفتم، کمتر دیدمشان، یکبار هم امیر که همسنم بود از من خواست اردک را بخش کنم_تعارف که نداریم، کلاس اول که بودم برای بخش کردن ارزش چندانی قائل نبودم، به نظرم املاء و کشیدن و بخش کردن حروف کارهای بیهودهای بود، نیازی به درس دادن نداشت، برایم عجیب بود کسی در بخش کردن مشکل داشتهباشد_ وقتی اردک را بخش کردم، امیر از من اشکالی پرسید، من هاج و واج نگاهش کردم، مطمئناً او از من زرنگتر بود، حداقل مطمئناً املاءاش 20 بود، ولی در آن لحظه به نظرم رسید که چرا باید امیر چنین سوالی از من بپرسد؟! چرا اصلا باید به جای وقت هدر دادن سر بخش کردن اردک نیاید و با هم نرویم پیِ بازیمان!!!
حماممان سکو داشت، مهدیه که به دنیا آمد، من 6 ساله ، محدثه3 بود ، مادرم، مهدیه را روی یکی از سکوها، بر روی حولهای میخواباند تا دو طفلش را، یکی چموش و دیگری سربهراه را بشوید.(نیازی نیست که بگویم کدام چموش بودیم و کدام سربهراه؟) بعد که ما از درون وایتکس بیرون میآورد و به خارج از حمام میفرستاد و مطمئن میشد، سرمان خشک است، و روسری هم سرمان کردهایم، مهدیه را میشست و بعد با احتیاط کهنهاش را میبست، لباسش را میپوشاند و در بغل من قرار میداد.
تصویر دست و پا زدنهای مهدیه بر روی سکو خاطرم هست، و حتی تصویر زمانی که مادرم مهدیه را به ما سپرد تا در پتوئی بپیچیمش و بگذاریم خستگی حمام به خواب ببردش.
من و محدثه کلاه کوچکی سرش گذاشتیم، پتوی کوچکش را دورش پیچیدیم، و بعد به این نتیجه رسیدیم بچه باید جایش گرمتر از این باشد، برای همین پتوی خودمان را آوردیم و او را در میان پتو گذاشتیم، دو طرف پتو را به نوبت روی او انداختیم و دنباله پائینی پتو را که برای قد 50 سانتی او زیادی آمده بود به رویش تا کردیم، مهدیه بقچه شده، بیحال از حمام و گرما به خواب رفتهبود، و ما ذوقزده از فکربکرمان، بالای سرش نشسته بودیم و از اینکه اینطور خواهر کوچکمان را ناکاوت کردهبودیم لذت میبردیم، مادرم که در حال شستن لباسهایمان بود احوال مهدیه را پرسید، ما با افتخار تمام مراحل را برایش توضیح دادیم، او خندید.
ما در آن خانه سهتا شدیم، اولین خانهی ما روشن بود، گرم بود، مهمان زیاد داشتیم، بخش بزرگی از کوکی ِ من در آن خانه است، هنوز هم همانجاست، اگر روزی به آنجا بروم، زهرا را میبینم که از چهارچوب در گرفته و بالا میرود و بعد، روی بارفیکس، معلق میزند، میچرخد، پاهایش را تاب میدهد، میخندد، جیغ میزند، و پائین میپرد....
بردید من رو به خاطرات بچگی خودم.
یه جورایی خونه ما هم شبیه خونه شما بود.
البته شما از حیاط حرفی نزدید. ولی ما حیاط هم داشتیم
یادمه در سه زمان مختلف سه تا گنجشک مرده رو توش با مراسمات خاص دفن کردم