تــَق
تعداد خوانندگان اینجا، شاید کمتر از انگشتان یک دست شدهباشد! برای همین راحت مینویسم!
نمیدانم، کجا در مورد حبابی خواندم که در درون آدم بزرگ میشود، شاید هم خودم در زمانهایی که خیلی فیلسوف و مخمشنگ شدهبودم، چنین چیزی نوشتهام!
در هر حال، حبابی در درون من هست که در حال بزرگ شدن است، غصه و ناراحتی نیست، احتمال حباب شادی هم که از اول رد است، چون خیلی کم پیش میآید، آدمها به شرح خوشحالیشان با چنین مقدمهچینی فاخری بپردازند! حالا شما حساب کنید، من چهقدر وقت گذاشتم تا نیمفاصلههای سطر اول را رعایت کنم و هیچ غلطی نداشتهباشم!
پس حباب ِ شادی نیست!
انسانها وقتی تنها هستند، یک جائی_حالا هر کجا_ برای خودشان دست و پا میکنند تا درونش فرو بروند، خیلی قبلتر از من هم انگار واژهی غارتنهائی اختراع شده!
خوب! انسانها میروند در غار تنهائی، دقت کنید! میروند! نمیمانند، رفتن یعنی بازگشتی دارد، چه زود و چه دیر، ولی ماندن یعنی ماندن!
یک وقتهایی غار تنهائی بعضیها سوار کولشان میشود و همهجا دنبالشان میآید، یعنی با آنها میآید! چون تمام مدت، آن آدمها در غار هستند، و در واقع، غار به صورت متحرک با آنهاست!
این قضیه حباب ِ من هم همانطور است، فقط مشکل اینجاست که من درونش نیستم، او درون من است، انگار یک محدودهی خلاء در، درون من در حال رشد است!
[همین الان صدای رعد و برق آمد، راس ساعت 2:15 دقیقه صبح]
به این فکر میکنم، که کسانی که این نوشته را میخوانند، پیش خودشان در مورد من چه میگویند؟!
میگویند: این دختره کی میفهمه خربزه آبه؟! کی گشنگی میکشه که حباب ِ خلاء از سرش بپره؟! کی غم نون میخوره که یادش بره واس خاطره یه زکام تنهائی و دو تا تب ِ دلتنگی نباید نشست غصه خورد، گریه کرد، زُل زد تو دیوار.....
خوب! من واقعاً افتخار میکنم به چنین خواننده شخیص و وزینی که به این شدت بنده رو درک کردن!
چهقدر دلم میخواد خیلی ساده، با فونت بزرگ بنویسم " من دارم از تنهائی خفه میشم! "
بعد همه سکوت کنند، فکرنکنند به تنهائی ِ من، اصلاً به من فکرنکنند، فقط به خودشان فکرکنند، همه بیخیال من بشوند و سرشان را بیندازند پائین بروند پی ِ زندگیشان!
خیلی تناقض دارد با تنهائی، ولی دلم میخواهد چشم باز کنم، ببینم صبح است، نسیم خنک میآید، پردهی حریری تکان میخورد، پشت ِ پرده انگار دریاست، انگار جنگل است، انگار حرم امام رضاست!
پشت پرده آرامش است که ذره ذره میریزد داخل اتاق، خودش را جا میکند کنارم، روی بالش، صورتم را خنک میکند!
لبخند میزنم! از ته دل!
دلم میخواهد، آسوده لبخند بزنم، از ته دل، قبل از آنکه فراموش کنم!