عاشقانه در 28 هفته و سه روز
امروز، خیابان ولیعصر، شمال به جنوب، دختری/زنی لبخندزنان، رها، پیادهرو را میدوید، چشمانش ناگهان ریز میشد و اشک میدرخشید، در خلسهای مستانه و لذتبخش فرو میرفت، هوای خنک صبح زمستانی را فرو میبرد و به لبخندی فکر میکرد....
اولین لبخند پسرکم، انگار که کمکم مطمئن میشوم هستی! یک کیلو و دویست و بیست و پنج گرمی ِ من!
پ.ن:قبلتر گفته بودم از منشی بگیر تا دکتر که با روند بارداری و زایمان طرف است باید درک از این میزان ذوق داشتهباشد، امروز یک مورد بالاتر از حد ایدهآلم را هم دیدم، دکتر فاطمه مهتاب قربانی، از همان ابتدا که روی تخت خوابیدم تا سونوگرافی را شروع کند به حدی با انرژی و با اشتیاق بود که انگار خاله بچه است، اسم پسرک را پرسید، گفتم محمّد، تکرار کرد«آقا محمّد»قربان صدقه صورت تپل پسرک میرفت و از نحوه خوابیدنش میگفت، از شباهتش به من حتی!
چهقدر آدمهایی که شغلشان را دوست دارند، دوست دارم!
پ.ن دوم:قشنگترین جمله همسرم این بود«۵ دیقه است دارم همینطوری نگاه میکنم و هیچی نمیتونم بگم» وقتی عکس سه بعدی صورت پسرک را فرستادم.
http://maman.blog.ir/