11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹ آبان ۹۳ ، ۰۳:۰۰

مثل ِ شمع، مثل ِ من

 

 

 

 

 

 

1.

نخستین باری که معلم به صورت رسمی(سمتی نه سازمانی) شدم، سال اول دانشگاه بود، برای بچه‌های اول راهنمایی در کتابخانه مدرسه راهنمایی که خودم هم در آن تحصیل کردم، در مورد کتاب‌های داستان نوجوانانه و انشاء و داستان نویسی می‌گفتم، دخترکان تازه از دبستان آمده بر سر جلب نظرم با هم رقابت می‌کردند و من سعی می‌کردم تمام داستان‌هایی که در این مدرسه خوانده بودم را به یاد بیاورم و برای بچه‌ها بگویم. دوره کوتاهی بود، نشد که به نتیجه خاصی برسد و تمام شد.

2.

رسماً استاد دانشگاه شدم، حدود 10 کلاس 40 نفره، دانشجویان ترم اول دانشگاه فرهنگیان، معلم‌مانِ آینده‌ای که از لحظه ورود به دانشگاه حقوق دریافت می‌کردند(حدود شش ماه طول کشید تا حقوق یک ترم تدریس من را بدهند.)، کامپیوتر تدریس می‌کردم به چهل نفر هم‌زمان، در سایت کامپیوتر عریض و طویلی که مجبور بودم برای آنکه صدایم به همه دانشجویان برسد میانه کلاس بایستم.

روزهای سخت و عجیبی بود، دسته‌ای از بچه‌ها حتی موس دست نگرفته بودند و دسته‌ای مدرک ICDL داشتند، در هنگام درس دادنم، عده‌ای خواب بودند و عده‌ای بیدار، نمی‌توانستم به بچه‌ها خرده بگیرم، مشکل از سرفصل‌های اموزشی بود. اگر کوتاه توضیح می‌دادم ، چندین جفت چشم گنگ و ترسان به من زُل می‌زدند، زیاد که توضیح می‌دادم، عده‌ای چشمان‌شان خمار می‌شد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شدند.

مسئول گروه کامپیوتر، خانم دکتری بود که کلاس‌های معلم‌مان حال حاضر را در دست داشت، جلسه‌ای به جای او سرکلاس‌اش رفتم، کل جلسه به این گذشت که دانش‌جویان(معلم‌مان سن‌دار) به من بفهمانند، منظور از ساختن کاغذ کادو در پاور پوینت چیست؟!

تمام محفوظات و تجربیاتِ یک عمر کلنجار رفتن با کامپیوتر و IT  و شبکه و غیره‌ام زیر سوال رفت، خودم را در حد ِ نیوفولدر در مقابل خانم دکتر فرض کردم تا فهمیدم، منظورشان Copy و Past پشت هم یک شکل جینگولی در صفحه و بعد پرینت گرفتن است!!!!!!!!!! خانم دکتر محترم کلهم اجمعین هویت پاورپوینت و چرایی وجودی‌اش را زیر سوال که نه، نابود کرده‌بود.

من تنها کسی بودم که در دفتر اساتیدِ دکترادار،  لیسانس داشتم(جهت مقابله با مدرک گرایی به صورت نرم و لطیف) و تا آخر ترم عادت کردم که در لحظه ورودم به دفتر از طرف استادی که برای اولین‌بار مرا می‌دید به بیرون راهنمایی شوم :) . یکبار یکی از اساتید که با هم هم مسیر بودیم، سن‌ام را پرسید و من در جواب گفتم:«خودتان حدس بزنید خانم دکتر.»

خانم دکتر بنده‌ی خدا کمی فکر کرد، عینک دودی‌اش را پائین داد، پشت ِ فرمان چشم از خیابان برداشت و نگاهی به من انداخت و گفت:« خانم صالحی چی بگم؟ مثلاً 58 هستید؟»

مغز ِ من در هزارم ثانیه جلوی آنفاکتوس قلبی‌ام را گرفت و با کمی چاپلوسی حالی‌ام کرد که به علت میزان اطلاعات و موفقیت‌ شغلیت چنین استنباطی از سن‌ات شده و گرنه توی 25 ساله‌ کجا و 35 سالگی کجا. به خانم دکتر سنم را گفتم، بنده خدا تا سر کوچه‌مان من را رساند و عذر خواهی کرد و در کل مسیر در فکر فرو رفت، هرلحظه که از افکارش بیرون می‌آمد سری تکان می‌داد و می‌گفت:«نمی‌دونم! خوب آدم اشتباه می‌کنه.»

در میان استادانی با پایه حقوق‌های آنچنانی(نوش‌جانشان) که کل ترم در مورد افزایش و کاهش حقوق و اینکه مال تو چه‌قدر است مال ِ من چه‌قدر و جان ِ من این کنفرانس را در بلاد خارجه برای من جور کن تا فلان مقاله آموزشی درباره آموزش در مقاطع راهنمایی را ارائه دهم که مقاله به درد هیچ کدام از مقاطع هم نمی‌خورد و قصد هم نداشتم که بخورد، به من فهماند که جایم آنجا نیست، اگرچه دوست داشتم در مغز بسیاری از هم‌جنسانم بکنم که کامپیوتر علاوه بر اینکه ترس ندارد دست‌آموز هم هست و حتی اگر بزنید بترکانیدش* هم قابل تعمیر است.

3.

به لطف یکی از دوستان معلم کلاس نقد فیلم یک دبیرستان شدم، روز دوشنبه در مقابل چشمان حدود 50 دختر نوجوان کلاس اول دبیرستانی ایستادم و از ترومن گفتم، ابتدا نمی‌دانستند دقیقاً قرار است چه بکنیم، فیلم را که گذاشتم هنوز پچ‌پچ‌ها پابرجا بود اما جادوی سینما بالاخره عمل کرد، چشم‌ها گرد شد، لحظه‌ای که سیلویا در قاب ظاهر شد همه‌ دخترکان نوجوان نظرشان به سمت عاشقانه‌ای که ناگهان در مقابل چشمان‌شان در مدرسه شکل گرفته‌بود، جلب شد.

فیلم را که نگاه داشتم، اعتراض کردند، وقت مناسب بود، شروع کردم به شعار دادن، بچه‌ها همه گوش شده‌بودند، موتور مغزشان روشن شده‌بود، عوامل منحرف کردن فکر ترومن را پیدا کرده‌بودند، از کشف‌شان ذوق زده‌بودند، فکر نمی‌کردند دنیا عمیق‌تر از لحظه‌ای باشد که ادواردِ خون‌آشام نگاه عاشقانه‌ای به بلا می‌کند.

برای‌شان مثال از فیلمی آوردم که دوستش داشتند، گفتم:مثلاً کتنیس ِ The Hunger Games

یکدفعه تبدیل شدم به باحال‌ترین بزرگ‌سالی که می‌شناختند، شگفت‌زده شدند. بی‌آنکه اجباری کنم با معجزه تصویر درهای ذهن‌شان باز شد، دل‌شان خواست که نصیحت بشنوند. من هم از اجبار ذهنی گفتم، آنچه نیست و ما باور می‌کنیم، از ترس‌های‌‌مان، روابط غیرمنطقی که می‌پذیریم، زیبایی که باور می‌کنیم.

 ابتدای یکی از کلاس‌ها، دختری همان چند دقیقه اول فیلم صدایش را در کلاس بلند کرد و دستانش را در هوا چرخواند و گفت:«خانم مثلاً الان می‌خواید چی‌کار کنید؟ فیلم ببینیم مذهبی و اینا یا نه فیلم ببینیم هنری و اینا؟»

منظورش مشخص بود، خندیدم، انگار که برای من مهم نیست برای چه فیلم ببینیم گفتم:«فقط فیلم ببینیم.» کتاب‌اش را بست و گفت:« آهان هنری و اینا، باشه.» و زُل زد به پرده.

وقتی ترومن جلوی اتوبوس و ماشین را گرفت، با اوج گرفتن موسیقی فیلم، هیجان در چهره بچه‌ها بالا رفت، به صورت‌های‌شان نگاه کردم، چشمان‌شان معصوم بود، اگر تمام رد ِ گستاخی نوجوانی و عاصی گری مختص نسل‌شان را کنار می‌زدم، بی‌دفاع بودن‌شان بیش‌تر از هرچیزی خودنمایی می‌کرد. بچه‌هایی که کسی به آنها یاد نداده‌بود خوب ببینند، خوب گوش کنند، خوب پاسخ دهند و حتی خوب فکر کنند.

لحظه آخر پس از حرف‌های کریستف که ترومن پشت درب خروجی ایستاده‌بود، فیلم را متوقف کردم، از بچه‌ها پرسیدم ترومن می‌رود یا می‌ماند؟

داد زدند: می‌رود؟ 

گفتم: چرا برود؟ دنیا به این خوبی؟ ستاره است، شهرت دارد، برود می‌شود یک آدم عادی..

تردید کردند، چندنفری گفتند: می‌ماند.

دوباره پرسیدم: یعنی می‌ماند؟

صدایشان بالا رفت: می‌رود خانوم! می‌رود..

ترومن می‌رود، بچه‌ها برای‌اش کف می‌زنند، من نمی‌دانم چندمین‌بار است که ترومن را می‌بینم و لحظه‌ای که مرد ِ در وان مشت بر آب می‌کوبد، همراه خنده‌ی بچه‌هایی که نخستین‌بار است این صحنه را می‌بینند از هیجان رهایی بلندبلند می‌خندم.

 

 

 

 

 تصویر نخستین تخته سیاهم در مدرسه.

اگر چونان ِ من عشق گچ باشید، هرچه به ذهن‌تان برسد را روی تخته می‌نویسید با انواع و اقسام رنگ‌ها

 

 

*یک آدم با تجربه این قول را به شما می‌دهد.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا

بعد به آدم بگوئید از بیان پول گرفتی تا تبلیغ کنی! :) خواهر ِ من بلاگفا جانتان آنچنان از بلاگ خشمگین است که حتی به کاربران بی‌نوایی چون من(چه‌قدر هم بی‌نوا هستم من!) اجازه نمی‌دهد در قسمت نظرات ِ بلاگفا، در بخش آدرس وبلاگ، آدرس ِ بلاگم را وارد کنم و غیرمحترمانه، راه خروج را به من نشان می‌دهد...


«روی صحبتم با شماست جناب آقای شیرازی مدیر محترم بلاگفا، ما خاطره‌ها داریم با وبلاگ‌نویسی در بلاگفا، اینطور با حرکات خصمانه‌ی بیزینس‌محور همه‌‌ی خاطرات‌مان را به باد ندهید!»

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۲۹

علمدار

ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار

برخیز چه پیشامده این بار علمدار


گیریم که دست و علم و مشک بیافتد

برخیز فدای سرت انگار نه انگار


چرا انگار نه انگار روضه است؟! هنر یعنی همین، با چهار خطر نوشته و حتی کمتر می‌شود تصویر ساخت، برادری در آغوش برادری، دست افتاده، مشک افتاده، قد خمیده، علم افتاده، برادر بر بالین برادر، و بعد فدای سر ِ بودن‌اش، فقط بماند، باشد، او را ببیند که ایستاده، دل‌اش قرض بودن‌اش باشد، همین کافی است. برخیز برادر، بی‌دست و علم و مشک هم برادری، برخیز علمدارم!


نیامد! نیامد!


زهرا صالحی‌نیا
۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰

انعکاس

مادر و پدرم عیدغدیر نجف بودند، در کنار امیرالمومنین. بوی کربلا و نجف می‌دهند.


پدرم نرسیده، نشست روی پله‌های خانه و برایم از کربلا و خیمه‌گاه گفت، با جزئیات می‌گفت(شاید این اندک هنر داستان‌گویی‌ام را از پدرم به ارث برده‌ام.) محل افتادن دست‌ها را من نپرسیدم خودش گفت، مکان خیمه‌ی سقا را خودش گفت که جلوتر از تمام خیمه‌ها بوده، قتلگاه را، تل‌زینبیه را، فرات را، خودش گفت، من فقط اشک می‌ریختم، بی‌خجالت. پدرم تکه سنگ سفید کوچکی سوغات از صحن امیرالمؤمنین آورده‌بود(به قول علی کل کربلا و نجف را کنده‌بود و با خودش آورده‌بود تهران.) سنگی نزدیک به قبر مبارک، پرس‌وجو کرده‌بود تا اجازه برداشتن تکه سنگ کوچک را گرفته، چشمانش برق می‌زد برای تکه‌سنگی کوچک، قد یک انگشت سبابه. خادم صحن اباعبدالله هم پنهانی به او تربت داده‌بود، پدرم معجزه می‌فهمد.


مادرم پیش از آنکه لباس سفر از تن به‌در کند، چمدانش را باز کرد و خاطره بر روی فرش خانه گستراند، پارچه مستطیلی سبزی با نوشته‌های طلایی از میان وسائل‌اش بیرون کشید و گفت این برای بالای ضریح حضرت ابوالفضل است! کیسه مهرهای تبرکی که دست ساز سیدطباطبایی در کربلا بود را جلوی صورتم گشود گفت بو کن! چندباره خاطره‌ای را گفت، خاطرات پدرم را تکرار کرد، برای من تکراری نبود.


 ناگهان این دو آدم، که ۲۶ سال با آنها زیسته‌‌بودم، غریب و دست نیافتنی شدند، تنها رو‌به‌رو شدن با دو آدم، با تجربه‌ای شگفت‌انگیز نبود، بلکه روبه‌رو شدن با دنیایی از جنس دیگری بود، توضیح‌اش سخت است!

داستان اینطور است که نخستین بار با چشمان چه کسی واقعه را دیده‌ایم؟ من با چشمان مادر و پدرم دیدم، در سال‌های ابتدایی زندگی‌ام، نخستین خاطراتم، نمای  low angle  لرزانی از پدرم در حال زنجیر زدن و یا سعی‌ام بر اشک ریختن در تاریکی هیئت کنار مادرم که زیرچادرش آهسته می‌لرزید.


 چشم‌ها، دریچه‌های من، به تماشا رفتند، من باز هم می‌خواستم نگاه کنم اما قدم به پنجره نمی‌رسید، عطری که از پنجره گشوده می‌آمد آنقدر تند و غلیظ بود که چشمانم را می‌سوزاند. می‌دانم که همه‌چیز تغییر کرده، می‌دانم که باید شاهد بی‌قراری‌های غریبی از سوی آنها باشم که دلیل‌اش را می‌دانم اما کیفیت‌اش را نه. آنها تنها یک هفته نبودند، و مثل....نه! بلکه دقیقا در بُعد دیگری سفرکرده‌بودند.


زهرا صالحی‌نیا
۱۰ آبان ۹۳ ، ۰۴:۴۸

ناصر و سعید*

کاملاً اتفاقی در جستجوئی که برای روزشمار وقایع انقلاب داشتم به واقعه 24 مهر 57 در کرمان و یکشنبه خونین در مشهد رسیدم. در کرمان، در مراسم چهلم شهدای 17 شهریور مردم در مسجد جامع کرمان جمع می‌شوند اما چماق‌دارانی به مسجد حمله کرده، و مردم به شبستان مسجد پناه می‌برند، چماق‌داران هم در کمال قساوت مردم را به همراه تمام کتب ادعیه و قران در آنجا به اتش می‌کشند!!!

در مشهد، یکشنبه دهم دی 57 در پی حوادث زنجیرواری اتفاق می‌افتد، حمله به بیمارستان، تصرف ژاندارمری، اسیر شدن دو دژبان توسط مردم، آزاد کردن دژبان‌ها پس از مشورت علمای مشهد و بعد تخطی مردم از تصمیم علماء و کشتن فجیع دو دژبان و اتفاق افتادن یکشنبه خونین و نقل آمار سه هزار کشته و دو هزار زخمی در آن روز.


قصد داشتم محل اتفاق افتادن داستانم را از تهران به شهر دیگری منتقل کنم، ولی در حال حاضر حتی نمی‌توانم انتخاب کنم کدام شهر، به اندازه‌ای موقعیت‌های «فول پتانسیل» وجود دارد که انتخاب را سخت که نه، ناممکن می‌کند، من به راحتی می‌توانم با توجه به وقایع هرکدام از شهرها، شخصیت‌ها و اتفاقات را با فراغ بال در روزهای مناسب تخس کنم! فقط بخش غم‌انگیز ماجرا اینجاست که این مقدار عظیم داستان‌سرایی چه‌قدر مهجور و غریب در گوشه‌ای افتاده و خاک می‌خورد!!


برای طاهره برای آنکه با هم هیجان‌زده شویم: +


*نام شخصیت‌های داستان‌ام


زهرا صالحی‌نیا
۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۰۵

صحرا

عبدالله، آخرین مرد جنگجوی سپاه حسین علیه‌السلام از چلّه خیام  رها شد و سوی عمو رفت، کودکی‌اش را در خیمه‌ها به جای گذاشت و مردانه به میدان شتافت، عبدالله آخرین مرد جنگجوی حسین....


زهرا صالحی‌نیا



یکی از مهم‌ترین حسرت‌های من، نداشتن رودخانه‌ای خروشان و پرصدا و عمیق در میان ِ شهر تهران است، آرزو داشتم کاش شهر با رودخانه‌ای به دو نیم می‌شد و پلی رویش می‌کشیدند، رودخانه‌ای که همه مردم شهر، خاطره‌ای از کودکی داشته‌باشند برای شنا در آن.


خاطره شنا در رودخانه با دریا و اقیانوس و دریاچه و استخر تفاوت دارد، در رودخانه با جریان دست و پنجه نرم می‌کنی، در دریا هم جریان هست اما نه به اندازه رودخانه‌ای که قرار است بگریزد و برود، در رودخانه اگر کودکی بی‌باک و جسور باشی رو به جریان می‌ایستی و شیرجه می‌زنی، سعی می‌کنی از این سنگ که کنار رودخانه علامت زده‌ای به آن درخت که چند قدم بالاتر نشان‌اش کرده‌ای برسی، باقی کودکان تلاشت را نظاره می‌کنند و آهسته بر روی جریان می‌خوابند و آب آنها را تا هر سنگ و شاخه‌ای می‌برد، بی‌آنکه نشانه‌ای باشد، اما تو عقب رانده‌ می‌شوی، دست می‌اندازی به سنگ‌های کف رودخانه، نفس‌ات در مقابل جریان بند می‌آید و باز شیرجه می‌زنی.

خاطره مفقوده مردم شهر از شنا در رودخانه گاهی باعث عدم فهم سخن می‌شود، مثلاً روزی می‌رسد که باید بگویی شنا در جهت جریان آن‌هم در میان رودی که کارخانه‌ای لوله قطور فاضلابش را در آن انداخت ساده است، و بنگ! خاطره‌ای نیست، گنگ نگاه‌ات می‌کنند، بر روی جریان می‌خوابند و می‌روند، و هر روز، و هر روز...


جایی بالای لوله‌ی فاضلاب را نشان می‌کنم، شیرجه می‌زنم، عمیق‌تر از همیشه....




زهرا صالحی‌نیا