11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

می دونی دل خوش کردن به یه اسم یا حتی یه نشانه ی کوچیک یعنی چی؟!

می دونی همیشه چشم به ساعت داشتن یعنی چی؟!

یا آدمها رو نگاه کنی که شاید شاید شاید........

                                                                                                            یعنی چی؟!

.

.

.

اصلاً لازم نیست بعضی وقتها حرف مهمی بزنید/بزنی/بزنم ،اصلاً!!! فقط کافیه یک قدم بیاید/بیای/بیام جلو و فقط بگید/بگی/بگم ....

                                    سلام!

.

.

.

همین طور که بیشتر فکر می کنم به این نتیجه می رسم که از کودکی من این آقای کویین اسپیسی(kevin spacey) و دوست می داشتم بسیار!

واقعاً این آدم محشره!!

**همین جوری بی ربط**

.

.

.

این روزها این یاسها روی درو دیوار شهر غوغا می کنند،امروز که برای ثبت نام Active   رفتم مجتمع،به این نتیجه رسیدم چه قدر دلم برای همین مجتمع ِ تیغ زن هم تنگ شده!

و این هوا و ساعت 11 صبح!!

به تمام معنی عاشقشم!

دیشب در حرکتی انقلابی یک داستان کوتاه یا شایدم توصیف کوتاه از یک صحنه ی عاشقانه نوشتم!

این یاسها من و بدجور وسوسه کردند! برای خودم هم عجیب بود که اینقدر مشتاق باشم برای ایجاد یک عاشقانه زیر داربست یاس!

کسی روشی سراغ نداره که من بتونم یه چندتا شاخه ی یاس بچسبونم بالا سر ِ وبلاگم؟!

.

.

.

.

.

.

دوستان،خوانندگان التماس دعایی بسیار شدید خدمت همه ی شما دارم!

سشنبه امتحان دارم و به علتهای ذکر شده کل عیدم و توی آشپزخونه بسر بردم و هیچی درس نخوندم،پس دعا کنید،هم برای ِ من و هم برای دوستانم که امتحانم بخیر و خوشی بگذرد.

.

.

.

اگه گفتی امروز باید از کی عیدی می گرفتیم؟!

آهان..آره...بگو!!!

آفرین!

دیگه تولد بابای ِ آدم که بشه باید یه عیدی توپ بده دیگه،مگه نه؟!

                                    السلام علیک یا ابا الصالح المهدی عج

.

.

.

گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند/نگاهدار سر رشته تا نگهدارد

 

زهرا صالحی‌نیا

یک عدد "زَهْراء" آنهم از نوع نگاه گمنامی(کاغذ باطله)ناپدید شده،از یابنده خواهشمند است،سلام بنده را به ایشان برساند!

.

.

.

اینکه بیشتر دوستان و فامیلت در نیمه ی اول سال مخصوصاً این دوماه اول یعنی "فروردین و اردیبهشت" متولد شده باشند،خیلی خوبه،چون من  بچه های ِ بهار (و همچنین تابستان)خیلی دوست دارم ولی از یه نظر دیگه خانمان براندازه!!!

شما تصور کنید که در یک ماه،برای ِ چند نفر بخواهی هدیه تولد بخری،و دلت هم بخواهد سنگ تمام بگذاری!!!

به قول خواهر گرامی بنده:

تولد من و کوچک جان (خواهر ِ کوچکترینم!) یک ضد حال اساسیه! چون آنهمه عیدی میره پای کادوی تولد!

والبته بنده به این خواهر گرامی عرض کردم که:

 تولد خودت که یک شکست تجاری بزرگه! چون سرماهه و آدم مجبوره قسمت اعظم ماهانه اش و بده پای کادو و چون این بنده حقیر کلاً در زمینه ی پس انداز در تعطیلات به سر می برم،پس این شکست بزرگیه ای برای ِ من!!!

.

.

.

توضیحات:آن دسته از دوستانی که تولدشون و می دونم نزدیکه یه وقت خدای ِ نکرده به دل نگیرند و وقتی من با خون ِ دل هدیه خریدم و براشون بردم بگن "نمی خوام" گفته باشم! از این حرفها نداریم!

.

.

.

فردا تولد این کوچک جانه! که من نمی دونم چرا اینقدر سریع بزرگ می شه،همین دیروز بود که راه افتاده بود و قدش از نصف من هم کوتاه تر بود،ولی حالا!! ای دنیا!! داشتن یک کوچک جان در خانه یک خوبی داره که تمام لحاظ نوجوانیت برای تو تکرار می شود،همان لجبازی ها،همان خنده ها،همان کتابها و فیلمها و آهنگها!

این کوچک جان ِ ما،داره قد می کشه و بزرگ می شه،منم  نمی دونم این بچه ها چرا اینقدر عجله برای ِ بزرگ شدن دارن،ولی هر چه قدر هم بزرگ بشه،باز هم همان کوچک جان می مونه،همونقدر پاک،همونقدر ساده،همونقدر دوست داشتنی!

تولدت مبارک کوچک جان!

.

.

.

هزار هزار هزار هزار تا از این چرکهای کف دست فدای ِ این دوتا خواهر،فدای ِ یه رفیق بی کلک.....

 

                                                                                          یا علی

 

زهرا صالحی‌نیا

سکوت که می کنی،دلهره می گیرم،فکر می کنم فکرت به کدام سو پر کشیده و بعد ناگهان حسود می شوم،چه حس پلیدی !! می ترسم نکند فکرت که پرواز کرد دیگر سوی ِ من برنگردد!

.

.

.

"با تو رفتم..بی تو باز آمدم!"

.

.

.

سرت که پایین است،لبخند هم می زنی،صدایم می کنی صدایت می پیچد در گوشم.

.

.

.

نوبت تو بود که بازی کنی،ولی...تو ترسیدی و کنار کشیدی!!

شاید تو اصلاً همبازی من نبودی!!!

ولی ولی ولی اگر ترسیده بودی!!!!!!!

همان بهتر که "بی تو باز آمدم!!"

دلم از دست همه ی این ترسهایت خون است.

.

.

.

فکر می کنم گیر کرده ام در یک چهار دیواری ِ شیشه ای  که صدها چشم از بیرون شیشه ها به نظاره ام نشسته اند،بدتر از اینهمه چشم این است که مجبورم آنچه آن صد چشم می خواهند را انجام دهم.

.

.

.

دا را خواندم،خیلی حرف دارم،ولی چیزی که دیروز توی اتوبوس به ذهنم رسید این بود که،

سید زهرا حسینی با اینکه در جنگ که محیطی مردانه بود حضور داشت و مجبور به برخورد با مردها بود،ولی همواره حجاب خود را بی کم و کاست حفظ کرد و مهمتر از همه اینکه از در معرض دید نامحرم بودن فراری بود،نه از کار و فعالیت،دیروز توی BRT وقتی با چندین جفت چشم ِ.....که دوخته شده بودند به قسمت خانمها مواجه شدم به این فکر کردم که یا ما _خانمها_ با این قضیه کنار اومدیم،یا همه ی ما موندیم توی رودروایسی تمدن!!! وگرنه با یه اعتراض ساده همون اول کار دوباره قسمت خانمها برمی گشت عقب.نمی دونم یکدفعه چرا دلم خواست گیر بدم به این قضیه!

(یه بار از یه خانمی شنیدم که وقتی از راننده ی اتوبوس پرسیده چرا محل نشستن خانمها را جلو آوردند،راننده خندیده و گفته برای حمایت از گردن آقایون!!)

 

 

زهرا صالحی‌نیا

آرام باش و تنها گوش کن،خوب ِ من!

مهربانترین ِمن،روزهای با هم یکی بودنمان کوتاه بود،اندازه ی نه ماه فقط! و بدتر اینکه من از آن دوران هیچ به یاد ندارم،نه از حرفهایت،نه ترسهای ِ تنهاییت،نه اذیتهای ِخودم!!

.

.

.

.

بابا نبود،زمستان بود،کنار هم خوابیده بودیم،دستت در دستان من بود،مثل هر شب،آرام گفتم:

_از امشب دیگه دستت و نمی گیرم،همینجوری می خوابم!!

 آفرین،دیگه خوب بزرگ شدی!

ولی هم خودت می دانستی هم من که شبها باز هم دستت را می گرفتم.

.

.

.

بابا نبود،شب بود،با صدای ِ جیغهای محدثه از خواب پریدم،ترسیده بود،بلند بلند گریه می کرد،تو در آغوشش گرفته بودی و سعی داشتی آرامش کنی،من ترسیده بودم،تو ولی نباید می ترسیدی،

تو همیشه شجاع بودی!

.

.

.

بابا نبود،من خوابیده بودم،با صدای ِ مهربان تو بیدار شدم!

 زهرا،عید شده،پاشو!

_عید اومد؟

 آره عزیزم،اومد.

_من خواب بودم آخه!!!

اشکال نداره دخترم،اینارو داد که بدم بهت!!

به من شیرینی و "حسنی نگو بلا بگو"دادی!

.

.

.

_الو مامان،بیا من و ببر،نمی خوام ....

زهرا جان،قربونت برم،من می یام دیگه،رفتم نی نی برات بیارم،مامانی و عمه فاطمه رو اذیت نکنی!!

_مــــــامـــــــان،خوب بگو منم بیام،این فاطمه اذیتم می کنه!!

بغض نکن دخترم،من باید برم دیگه،مراقب باش!!بغض نکن ،مامان هم اینجا ناراحت می شه گریه می کنه،باشه؟

_زود می یای؟

آره دخترم

_با نی نی؟

آره عزیزم!

_باشه،زود بیا.

من  مثل همیشه گریه نکردم،فقط بغض کردم و گلو درد گرفتم! فقط سه سالم بود.

.

.

.

زهرا جان،مامان،این گچها تو جیبت چی کار می کنه؟؟

_انداخته بودن زیر ِ تخته،دیگه استفاده نمی شه!

از مدرسه آوردی؟!

_بله دیگه،دیگه نمی شه استفاده کرد!

کار ِ خوبی نکردی! اجازه گرفتی اصلاً؟

_نه....خوب می رم فردا می گیرم از خانم مشعوف.

فقط از خانوم مشعوف؟!

_پس کی دیگه؟! برم از خانوم مدیرم اجازه بگیرم؟

نه دخترم،باید بری از همه ی بچه های ِ ایران اجازه بگیری،این خورده گچها مال ِ همه ی اونا هم هست!

_نه مامان،مال ِ کلاس ِ خودمونه!!!

پول ِ اینار و کلاس ِ شما که نداده،این گچها،نیمکتها و هرچی تو مدرسه ی شماست مال ِ همه است،چه جوری حالا می خوای از همه اجازه بگیری؟!اگه یکی اجازه نداد چی؟!خدا می گذره ازت؟!!

آنهمه عذاب وجدان برای ِ چند خورده گچ می ارزید به آنچه که تو به دخترک هفت ساله ات یاد دادی،فردای ِ آن روز با سه گچ درسته سر کلاس رفتم.

.

.

.

آرام آرام اشک می ریختم و از رازهایم برای ِ تو می گفتم،تو هم با نگاهت نوازشم می کردی،چشمانت پر از اشک بود،دلت آتش گرفته بود،برای ِ غمهای کوچک دخترکت،غمهایی که در مقابل سختی هایی که تو کشیدی هیچ بود،حقیر بود،ولی دل ِ تو آتش گرفت....

.

.

.

نمی دانم چرا همیشه به حرفهایم گوش می کنی،نمی دانم چرا با بدخلقی هایم می سازی،نمی دانم چرا تاخیر هواپیمای ِ بابا را از قبل می دانی،نمی دانم چرا برای ِ دو دقیقه دیر کردن مهدیه آنطور آشفته می شوی، نمی دانم چرا اینقدر چشمانت خسته است،نمی دانم چرا اینقدر دستانت گرم است،نمی دانم چرا هنوز هم با اینهمه سن وقتی برای ِ بچه ای لالایی می خوانی من اول خوابم می برد....

ولی می دانم چرا الان اینهمه از این غرور ِ احمقانه ام بدم آماده.....می دانم....چون نمی گذارد همین الان به آغوشت بیایم و ببوسمت،همان دستهای گرمت را....همان قلبت را که زمانی کنارش خوابیده بودم ....

ولی می دانم تو فقط "مامان" منی،فقط مامان ِ زهرا.....

شاید بیست و یک سال پیش هم،چنین شبی همین ترس را داشتم،ترس دور شدن است تو را.....کنارم همیشه بمان،مثل همین بیست و یک سال......

نمی خواهم هیچ شب ِ تولدی را بی تو سر کنم..........

لبخند بزن قربانت بروم!!! فردا تولد من است!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۶ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۲۳

Godmother

 

۳/۱/۸۸

داخلی/خانه/ظهر

زهرا ظرفها را نمی شوید و همراه گوشی تلفن به طبقه ی بالا می رود،با دوستش رویا حرف می زند و بعد پایین می آید،ظرفها شسته شده.دوباره بالا می رود و روی تخت می خوابد و ادامه ی کتاب "دا" را می خواند.کمی می گذرد.

تــــــــــــــاپ

زهرا از جا می پرد،کمی فکر می کند،با خودش می گوید:حتماً صدای ظرفها بوده.....ولی ظرفها که تق صدا می کنند!! حتماً مامان بوده! نه! پس چرا هیچ صدای ِ آخی نیامد؟

دوباره به کتاب بر می گردد،کمی می گذرد،در اتاق آرام باز می شود،مادر اشک ریزان داخل می شود با صدایی گرفته آرام می گوید:زهرا،زهرا دستم آخ....

گریه می کند،مادر اشک می ریزد،زهرا می لرزد،زهرا از جا کنده می شود،به دست مادر با وحشت نگاه می کند،دست ورم کرده و کبود شده،همه خوابند،زهرا به سمت اتاق پدرش می دود،مادر آرام ناله می کند:نه زهرا...بابا رو صدا نکن!!!

زهرا بی توجه بابا را صدا می کند،بابا از خواب می پرد،با تعجب به زهرا نگاه می کند.....

۳/۱/۸۸             

داخلی/خانه/شب

مادر با دست کچ گرفته بر می گردد.

دست مادر شکسته!

۴/۱/۸۸

داخلی/خانه/صبح

صحنه با دستهایی شروع می شود که در حال خورد کردن گوشت است،بعد دستها شروع به شستن ظرفها می کند میوه ها را می شوید،  دو پیمانه برنج در سینی می ریزد و پاک می کند،برنجها را خیس می کند،در سماور آب می ریزد،میوه ها را بادستمال تمیز می کند،به خورشت سر می زند،کم کم نما بزرگتر می شود،زهرا خورشت را مزه مزه می کند.

۴/۱/۸۸

داخلی/خانه/ظهر

زهرا می پزد می شوید می روفت!

۴/۱/۸۸

داخلی/خانه/شب

زهرا می پزد می شوید می روفت.

۵/۱/۸۸

داخلی/خانه/بعد از ظهر/اتاق خواب محدثه و مهدیه

هر دو در حال خوردن ِ میوه هستند،محدثه سرش را بالا می آورد و نگاهی گذرا به مهدیه که میخکوب شده می اندازد،با لحنی پر از آرامش و افتخار می گوید:زهرا گفت اگه ظرفهای ظهر و نشوری مغزت و با همین گوشت کوب می ریزم رو سینک ظرف شویی...

مهدیه نگاهش روی میوه ی محدثه ثابت می ماند.

۶/۱/۸۸

داخلی/خانه صبح

زهرا می پزد می شوید میمیرد.

                                                          پایان

.

.

.

.

.

نکات مبهم

چرا مامان ِ زهرا اصرار بر این داشت که بابای ِ زهرا بیدار نشود؟؟

_چون اصولاً خانمهای ایرانی برای خواب ظهر شوهرهایشان احترام بسیاری قائلند!!

 

چرا بابای ِ زهرا ،زهرا را با تعجب نگاه کرد؟؟

_چون بابای ِ زهرا چند روزی است با زهرا حرف نمی زند و همین طور بلعکس،به صورت واضح تر این دو با هم در قهری بدون دعوا به سر می برند،دلیل نپرسید چون گفتنی نیست!!! چرا؟! چون خود ِ زهرا هم دقیق نمی داند و از آن دست قهرهایی است که فقط  یک عدد زَهْراء و یک عدد بابای ِ زَهْرائ از آن سر در می آورند.خانه در سایه ی قهر این دو کمی تاریک شده.

این مسئله که همه ی بار روی دوش زهراست کمی اغراق آمیز نیست؟؟!!

_    [سوت]  جانم؟!چی فرمودید؟! لطفاً سوال بعدی!

ببخشید به جشنواره فجر می رسه؟

_این جزوه نکات مبهم بود؟

نه یه نکته ی مبهم بود که در ذهن من بود!

_لطفاً سوال بعدی!!!

از منظر یک  ......

_ببخشید من فعلا! باید از محضر شما مرخص بشم،خدانگهدار.

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ فروردين ۸۸ ، ۱۵:۰۶

Game

خواب می دیدم که دیدمت دوباره،به رویت خندیدم و تو هم مهربان تر از همیشه خندیدی!(همیشه نه،اولین بار بود که آنطور مهربان در چشمانم می خندیدی)

تو نشسته بودی و بندهای کفشت را می بستی،من روبه رویت ایستادم،خواستم شروع کنم به حرف،تو دوباره خندیدی،صدایی من را راهنمایی می کرد و می گفت که چه کار کنم،بعد هم صدا گفت:الان شروع می کند با تو به حرف زدن،الان به تو می گوید....

خواستم شروع کنم،چشمم که به چشمانت افتاد شروع کردیم به خندیدن...

کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــات

تمام شد،همه بازی بود،تو بازیگر بودی،من نقش خودم را بازی می کردم تو هم نقش او را،من ترسیدم،من ناله زدم....

_این که بازی نبود!!! خودم بودم! تو بودی؟!تو که بازی نمی کردی،اصلاً تو نبودی،تو بازیگر بودی،نه! این که درست نیست! چرا می خندی؟!....شما اصلاً کی هستید؟ آقای بازیگر؟! نه،صبر کنید،جمع نکنید!!! یعنی چی تمام شد؟! مگه الکیه؟مگه فیلمه؟خوب من که بازیگر نیستم،من اصلاً بازی نمی کردم!! صبر کنید!! من واقعا عاشق شده ام!

 

 

زهرا صالحی‌نیا

فکر می کنی فرقی برای ِ این روزها می کند که تو باشی یا نباشی؟؟ در هر حال می گذرند،ولی  تا به حال فکر کرده ای که ممکن است برای ِ من فرق بکند!!!

من مانده ام در همان روز اول،من جامانده ام در همان روز،که تو سلام کردی و من جواب دادم،من ماندم در همان روز که تو نگاه کردی و من سلام نکردم،من ماندم در همان روز که تو نگاهش کردی و من سلام کردم،من ماندم در همان روز که تو خندیدی و من اخم کردم،من ماندم در همان روز که تو اخم کردی و من نگاهت نکردم،من ماندم در همان روز که نگاهت کردم و تو سرت پایین بود،بعد تو نگاه کردی و من رو بر گرداندم،من ماندم در همان روز که تو رفتی و منم رفتم،نه تو رفتن من را نگاه کردی نه من رفتن تو را که همچنان سرت پایین بود و لبخند نمی زدی!!!!!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

کمی فریاد

روزهای آخر سالم پر شد از حیرتی بزرگ! حیرت کردم از این مردمان،که بی بهانه و با بهانه دل می شکنند! تهمت می زنند!

این چند روزه ورد زبانم این بود:

در این شب سیاهم گم گشت را مقصود      از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

اینجا،همینجا که من نوشته ام! خانه ی من است،کسی حق تجاوز به آن را ندارد،کسی حق ندارد من را به خاطر خانه ام بازخواست کند یا آزارم دهد،من نه! همه ی ما که اینجا خانه داریم،تو را به خدا دست از این "ایرانی بازی "هایتان بردارید!!!!

چه سودی می برید از آزار دیگران؟!

از زهر ریختن به کام دلشکستگان!!! اگر این بندگان خدا هم بگذرند،آیا خدا از تویی که اینطور دلت آشوب می خواهد می گذرد؟!!

آیا از تویی که اینطور به راحتی تهمت می زنی می گذرد؟!

از همه ی اینها هم که بگذریم،از تویی که ادعای عاشقی می کنی می گذرد؟! این جرم بزرگیست! اینکه ادعا کنی عاشقی و هنوز الفبای عشق را هم نمی دانی!!!

 

زهرا صالحی‌نیا

به رویا گفتم:نه تا بهار خیلی زیاده،چه برسد به اردیبهشت!

گفتم:تو دعا کن به بهار نکشد این انتظار ِ من!!!

.

.

.

الان،من در بهار ایستاده ام در "عید" ولی هنوز  این ساعتها طعم انتظار می دهد!

.

.

.

.

.

.

دوستش داشتم،بی آنکه به حرف دیگرانی توجه کنم که مدام بدگوییش را می کردند،بسیار هم دوستش داشتم،ندیدمش!هیچ گاه! ولی همواره گوشه ی دلم بود،و همیشه دلم می گرفت از این بدگویی ها!او هم برای خودش عاشقی بود،که امروز معشوقش به دیدارش شتافت.

نامه ی عاشقانه اش را به معشوقش در اینجا بخوانید.

.

.

.

.

تنم می لرزید،صحبتهایشان با بوق قطع می شد،ولی من کم آشنا نبودم با آنچه می گفتند!

حتما نباید مثل من عاشق گوگل باشی تا اسامی که آنها می گفتند را شنیده باشی،نه! با هر کلمه ی ساده ای که در گوگل بزنی و بعد جستجو را فشار بدهی،به احتمال زیادی به آنها می رسی!!!(و یا هر موتور جستجوی دیگری!) خیلی وقتها در آمار وبلاگ،ورودی هایی را می دیدم که با جستجوهایی شنیع و یا فجیع وارد وبلاگ ِ من شده اند!!!!

وحشتناک بود برای ِ من،وقتی لینک ورودی را کلیک می کردم و لیست بلند بالایی از نتایج وحشتناک می دیدم!!!

نتایجی که دلم را فقط نه،روحم را در هم می شکست!! به راحتی مقدس ترین رکن یک جامعه،خانواده را،آلوده به گناههایی غیر قابل بخشش می کردند،و این شهوت پرستان ِ بی هویت،به تنها چیزی که فکر نمی کردند،قداستی بود که زیر پا می گذاشتند و حتی حتی حتی خود را هم فنا می کردند!!!

آنچه این مردمان می گفتند،مو را بر تن بشریت راست می کرد،این درجه ی پستی را در کجا سراغ دارید؟!!

داستانها و عکسها و فیلمهایی که همه نه برای ارضای جسمانی جوانان نادان یا بی اطلاع است،بلکه برای از هم پاشیدن کانونی است که تنها سنگر محکم مقابل فسادی است که دامنگیر دنیای امروز است،با از بین بردن همین سنگر،همین پناهگاه،با از بین بردن قبح گناههایی این چنینی،به چیزی می رسند که زمانی در کربلا به آن نرسیدند!!!

بیشتر از آنکه از آمدن عید خوشحال باشم،از اینهمه قدرت و اقتدار کسانی خوشحال بودم که توانستند این کانون فساد را که در بغل خانه های ما! در اینجا لانه کرده بود پیدا کنند،به امید روزی که ریشه ی اینها را از این زمین بر کنیم!

خبر کامل را اینجا بخوانید.

 

زهرا صالحی‌نیا