11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

آرام باش و تنها گوش کن،خوب ِ من!

مهربانترین ِمن،روزهای با هم یکی بودنمان کوتاه بود،اندازه ی نه ماه فقط! و بدتر اینکه من از آن دوران هیچ به یاد ندارم،نه از حرفهایت،نه ترسهای ِ تنهاییت،نه اذیتهای ِخودم!!

.

.

.

.

بابا نبود،زمستان بود،کنار هم خوابیده بودیم،دستت در دستان من بود،مثل هر شب،آرام گفتم:

_از امشب دیگه دستت و نمی گیرم،همینجوری می خوابم!!

 آفرین،دیگه خوب بزرگ شدی!

ولی هم خودت می دانستی هم من که شبها باز هم دستت را می گرفتم.

.

.

.

بابا نبود،شب بود،با صدای ِ جیغهای محدثه از خواب پریدم،ترسیده بود،بلند بلند گریه می کرد،تو در آغوشش گرفته بودی و سعی داشتی آرامش کنی،من ترسیده بودم،تو ولی نباید می ترسیدی،

تو همیشه شجاع بودی!

.

.

.

بابا نبود،من خوابیده بودم،با صدای ِ مهربان تو بیدار شدم!

 زهرا،عید شده،پاشو!

_عید اومد؟

 آره عزیزم،اومد.

_من خواب بودم آخه!!!

اشکال نداره دخترم،اینارو داد که بدم بهت!!

به من شیرینی و "حسنی نگو بلا بگو"دادی!

.

.

.

_الو مامان،بیا من و ببر،نمی خوام ....

زهرا جان،قربونت برم،من می یام دیگه،رفتم نی نی برات بیارم،مامانی و عمه فاطمه رو اذیت نکنی!!

_مــــــامـــــــان،خوب بگو منم بیام،این فاطمه اذیتم می کنه!!

بغض نکن دخترم،من باید برم دیگه،مراقب باش!!بغض نکن ،مامان هم اینجا ناراحت می شه گریه می کنه،باشه؟

_زود می یای؟

آره دخترم

_با نی نی؟

آره عزیزم!

_باشه،زود بیا.

من  مثل همیشه گریه نکردم،فقط بغض کردم و گلو درد گرفتم! فقط سه سالم بود.

.

.

.

زهرا جان،مامان،این گچها تو جیبت چی کار می کنه؟؟

_انداخته بودن زیر ِ تخته،دیگه استفاده نمی شه!

از مدرسه آوردی؟!

_بله دیگه،دیگه نمی شه استفاده کرد!

کار ِ خوبی نکردی! اجازه گرفتی اصلاً؟

_نه....خوب می رم فردا می گیرم از خانم مشعوف.

فقط از خانوم مشعوف؟!

_پس کی دیگه؟! برم از خانوم مدیرم اجازه بگیرم؟

نه دخترم،باید بری از همه ی بچه های ِ ایران اجازه بگیری،این خورده گچها مال ِ همه ی اونا هم هست!

_نه مامان،مال ِ کلاس ِ خودمونه!!!

پول ِ اینار و کلاس ِ شما که نداده،این گچها،نیمکتها و هرچی تو مدرسه ی شماست مال ِ همه است،چه جوری حالا می خوای از همه اجازه بگیری؟!اگه یکی اجازه نداد چی؟!خدا می گذره ازت؟!!

آنهمه عذاب وجدان برای ِ چند خورده گچ می ارزید به آنچه که تو به دخترک هفت ساله ات یاد دادی،فردای ِ آن روز با سه گچ درسته سر کلاس رفتم.

.

.

.

آرام آرام اشک می ریختم و از رازهایم برای ِ تو می گفتم،تو هم با نگاهت نوازشم می کردی،چشمانت پر از اشک بود،دلت آتش گرفته بود،برای ِ غمهای کوچک دخترکت،غمهایی که در مقابل سختی هایی که تو کشیدی هیچ بود،حقیر بود،ولی دل ِ تو آتش گرفت....

.

.

.

نمی دانم چرا همیشه به حرفهایم گوش می کنی،نمی دانم چرا با بدخلقی هایم می سازی،نمی دانم چرا تاخیر هواپیمای ِ بابا را از قبل می دانی،نمی دانم چرا برای ِ دو دقیقه دیر کردن مهدیه آنطور آشفته می شوی، نمی دانم چرا اینقدر چشمانت خسته است،نمی دانم چرا اینقدر دستانت گرم است،نمی دانم چرا هنوز هم با اینهمه سن وقتی برای ِ بچه ای لالایی می خوانی من اول خوابم می برد....

ولی می دانم چرا الان اینهمه از این غرور ِ احمقانه ام بدم آماده.....می دانم....چون نمی گذارد همین الان به آغوشت بیایم و ببوسمت،همان دستهای گرمت را....همان قلبت را که زمانی کنارش خوابیده بودم ....

ولی می دانم تو فقط "مامان" منی،فقط مامان ِ زهرا.....

شاید بیست و یک سال پیش هم،چنین شبی همین ترس را داشتم،ترس دور شدن است تو را.....کنارم همیشه بمان،مثل همین بیست و یک سال......

نمی خواهم هیچ شب ِ تولدی را بی تو سر کنم..........

لبخند بزن قربانت بروم!!! فردا تولد من است!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۱/۰۷
زهرا صالحی‌نیا