تا قسمتی خیال....تا قسمتی واقعیت! "جدی نگیر و بگیر!"
سکوت که می کنی،دلهره می گیرم،فکر می کنم فکرت به کدام سو پر کشیده و بعد ناگهان حسود می شوم،چه حس پلیدی !! می ترسم نکند فکرت که پرواز کرد دیگر سوی ِ من برنگردد!
.
.
.
"با تو رفتم..بی تو باز آمدم!"
.
.
.
سرت که پایین است،لبخند هم می زنی،صدایم می کنی صدایت می پیچد در گوشم.
.
.
.
نوبت تو بود که بازی کنی،ولی...تو ترسیدی و کنار کشیدی!!
شاید تو اصلاً همبازی من نبودی!!!
ولی ولی ولی اگر ترسیده بودی!!!!!!!
همان بهتر که "بی تو باز آمدم!!"
دلم از دست همه ی این ترسهایت خون است.
.
.
.
فکر می کنم گیر کرده ام در یک چهار دیواری ِ شیشه ای که صدها چشم از بیرون شیشه ها به نظاره ام نشسته اند،بدتر از اینهمه چشم این است که مجبورم آنچه آن صد چشم می خواهند را انجام دهم.
.
.
.
دا را خواندم،خیلی حرف دارم،ولی چیزی که دیروز توی اتوبوس به ذهنم رسید این بود که،
سید زهرا حسینی با اینکه در جنگ که محیطی مردانه بود حضور داشت و مجبور به برخورد با مردها بود،ولی همواره حجاب خود را بی کم و کاست حفظ کرد و مهمتر از همه اینکه از در معرض دید نامحرم بودن فراری بود،نه از کار و فعالیت،دیروز توی BRT وقتی با چندین جفت چشم ِ.....که دوخته شده بودند به قسمت خانمها مواجه شدم به این فکر کردم که یا ما _خانمها_ با این قضیه کنار اومدیم،یا همه ی ما موندیم توی رودروایسی تمدن!!! وگرنه با یه اعتراض ساده همون اول کار دوباره قسمت خانمها برمی گشت عقب.نمی دونم یکدفعه چرا دلم خواست گیر بدم به این قضیه!
(یه بار از یه خانمی شنیدم که وقتی از راننده ی اتوبوس پرسیده چرا محل نشستن خانمها را جلو آوردند،راننده خندیده و گفته برای حمایت از گردن آقایون!!)