من، مثل ِ ساره!
اینجا قرار است حرفی بزنم.
تقدیم به سارهها
تقدیم به تکتک کلمات ِ دعای هرشب ِ سارهها
اینجا قرار است حرفی بزنم.
تقدیم به سارهها
تقدیم به تکتک کلمات ِ دعای هرشب ِ سارهها
تقدیم به تنها دخترم
امضاء: بابا.
از صفحه اول عکس میگیرم و زیرش مینویسم، آخرین نسخه امضاء شده توسط نویسنده کتاب به بالاترین قیمت. چندبار صفحه گوشیام را میبندم و باز میکنم، بابا آرام خوابیده و نفسهای عمیق میکشد. پرستار آهسته در گوشم میگوید: این هفته وقت عمل بذارم بالاخره؟
نگاهش میکنم بعد صفحه گوشیام را روشن میکنم، کامنتها زیرعکس در حال زیاد شدن است، سرم را برمیگردانم، میگویم: فردا پول رو میریزم.
بابا چندبار میگوید: برچسبهای رنگی، ستارههای شبتاب، جغجغههای باطریخور فقط دوهزارتومان! میخواهم از بغل مامان پائین بپرم و به سمتاش بروم تا ببیند آمدهایم تهران دیدنش و خوشحال شود. اما مامان محکم من را گرفته، صورتش را پشتم قائم کرده، صدای فینفیناش میآید، میخواهم که بابا را صدا کنم اما مامان پشتم سکسکه میکند، قلقلکم میآید، حواسم پرت میشود، نمیبینم بابا کِی از مترو پیاده میشود. بابا قول دادهبود ماشین کنترلی از مغازه اسباببازی فروشیاش برایم بیاورد اما هیچ ماشین کنترلی دستاش نبود، انگار یادش رفته ماشینم را بیاورد. پشت لباسم، آنجایی که مامان صورتاش را گذاشته انگار خیس شده.
*رتبه دوم داستان صد کلمه ای مداد سیاه
در گوشیام دنبال نامی میگردم که نزدیکترین فاصله را به من داشتهباشد و با بیشترین سرعت ممکن برایم یک چادر بیاورد.مامور مترو بابت چادرم که بین درهای واگن به ایستگاههای بعد رفته دلداریام میدهد،سرم را بلند نمیکنم، آهسته پاسخاش را میدهم و کیفم را محکمتر در آغوش میگیرم،روی آخرین صندلی زرد ایستگاه،روبهروی آینه مقعر نشستهام.رفتنش را نمیبینم،سرم گرم تخمین زدن مسافت و سرعت گزینههای احتمالیام است که چادر گلگلی ِ سفید ِ نمازی جلوی صورتم میآید، همان مامور مترو است. چادر را سرم میکنم، با کیف و کفش ورنی ِِمجلسی،با مانتو ساتن مهمانی،با روسری لیز پرنقش و نگار ِ ابریشم.
*آدم که مرض نوشتن داشتهباشد، گاهی هم لازم است، چرت و پرت بنویسند، اگرچه ممکن است به چرت و پرتهایش افتخار نکند ولی نمیتواند از دوستداشتنشان دست بکشد. به همین سادگی.
+پیشنهاد سرآشپز: موسیقی را به همراه خواندن متن گوش کنید.
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛
دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست...
مهدی فرجی
روز دوم یا سوم جشنواره بود، حدود ساعت 9:30 که رسیدیم خانه، برقها رفته بود، همهجا را سکوتی خوب و آرام فراگرفته بود :) تصمیم گرفتیم به جای اینکه سرمان را در موبایل و تبلت فرو کنیم و از ته مانده شارژمان حداقل استفاده را ببریم، کنار هم بنشینیم و از سکوت استفاده کنیم، همان زمان بود که بازی از خودم اختراع کردم، گفتم بیا داستانی فی البداهه تعریف کنیم و خودمان را در یک جای داستان مخفی کنیم، آخر داستان طرف مقابل باید تو/من را در داستان پیدا کند.
داستان ِ من از پیاده شدن زنی از ماشین شروع میشد....
«پیشنهاد میکنم پیش از خواندن این مطلب داستان یک دَر را مطالعه کنید، در پست قبلی، داستان را با رمز قرار دادهام، رمز نام عروسکی است که پیرهادی بافته، اگر نام را نمیدانید بفرمائید تا رمز را تقدیم کنم.»
اول: چی شد که من به این نتیجه رسیدم که باید تجربه شخصیام را در نگارش داستان کوتاه ِ عزیز دلم در اینجا در انظار عمومی به نمایش بگذارم:
در حال حاضر و پس خواندن کتابهای متعدد درباره نگارش داستان و همچنین رفتن به کلاسهاو کارگاههای مختلف متوجه شدم که هرکس بنا به توانایی و روحیهای که دارد در زمینه خلق یک اثر یک راه شخصی و مختص به خود را باید طی کند، البته این کشف آنچنان چیز عجیب و تازهای نیست چراکه همهمان میدانیم ولی نمیپذیریم که باید روش شخصی خودمان را از جایی شروع کنیم و از تجربیات دیگران جهت سریعتر رفتن و تمیزتر کردن مسیرمان استفاده کنیم.
دوم: چه شد که این شد که به اینجا رسید؟
نخستین داستانی که نوشتم مربوط میشود به زمانی که هنوز خواندن و نوشتن نمیدانستم و کل اسامی که در لیست محدود کودکانهام وجود داشت و دوستشان داشتم «علی»* و «لیلا» بود. من در دفتر نقاشیام چند پلان از داستانم را به صورت استوریبردهای رنگی کشیدم و مادرم را مجبور کردم که آنچه میگویم را زیر هر تصویر بنویسد، داستان درباره خواهر و برادری بود که در جنگل گم میشوند و اسیر جادوگری و در آخر با کمک هم فرار میکردند.(با توجه به داستان گویا بنده از کودکی علاقه به اقتباس هم داشتم.)
القصه، من تا نوشتن یاد گرفتم دست به قلم بردم و شروع کردم به نوشتن داستانهای علمی و تخیلی، حس خوبی هم داشت اما در واقع کسی قضیه را جدی نمیگرفت، تا اینکه بزرگتر شدم و کرم کتاب، و البته کرم نوشتن. در طی یک عملیات اکتشافی در آثار و بقایای به جا مانده از خودم در خانه پدری، دستهای برگه از دوران دبیرستانم کشف شد که پرونده شخصیتهای داستانم بود، لازم به ذکر است که در پرونده تا وزن شخصیتها هم ذکر شدهبود.(اینچنین تولستوی ِ درونی من داشتم.) اینکه چرا تا به حال به جایی نرسیدم مسئله تماماً از تنبلی و عدم اعتماد به نفسم نشأت میگیرد چرا که اگر زودتر دست نوشتههایم را علنی میکردم، زودتر هم اشتباهاتم را متوجه میشدم.