۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۲
یک سفر کوتاه
بابا چندبار میگوید: برچسبهای رنگی، ستارههای شبتاب، جغجغههای باطریخور فقط دوهزارتومان! میخواهم از بغل مامان پائین بپرم و به سمتاش بروم تا ببیند آمدهایم تهران دیدنش و خوشحال شود. اما مامان محکم من را گرفته، صورتش را پشتم قائم کرده، صدای فینفیناش میآید، میخواهم که بابا را صدا کنم اما مامان پشتم سکسکه میکند، قلقلکم میآید، حواسم پرت میشود، نمیبینم بابا کِی از مترو پیاده میشود. بابا قول دادهبود ماشین کنترلی از مغازه اسباببازی فروشیاش برایم بیاورد اما هیچ ماشین کنترلی دستاش نبود، انگار یادش رفته ماشینم را بیاورد. پشت لباسم، آنجایی که مامان صورتاش را گذاشته انگار خیس شده.
*رتبه دوم داستان صد کلمه ای مداد سیاه
۹۵/۰۲/۲۷